عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

یک من...یک تو...

زن گفت:وقتی که نسل ما تمام شود٬تمام ترانه های جوانی ما را با تصنیفها کوفتی خودشان خواهند خواند!

من گفتم:خوش به حالتان که بودید و دیدید!

زن گفت:ما هم ندیدیم!تا آمدیم به خودمان بجنبیم همه چیز به هم ریخت...

من گفتم:نسل ما که به همان جنبیدن هم نرسید!

زن گفت:تو حق داری...

من گفتم:حق دارم چون سوخته ام...چون از تبار خورشیدم اما به آتشی داغتر از دوزخ سوخته ام...

یکی در آن میان گفت:حال آنکه سوزانتر از خورشید دیگر نیست!!