عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

لجباز!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عطر سیر

دستهایم بوی سیر می دهد...

وقتی کش سیاه دور دوزی شده طلایی پشت سرم را باز می کنم،بوی سیر بینی ام را پر می کند...

نمی دانم امروز منی که لب به سیر نمی زدم،چطور با آن رنده لعنتی به جان سیرهای خفته در سبد فلزی کنار اجاق گاز افتادم؟

یک خاطره...یک عکس و شاید رنگ یک مرگ... بوی سیر می دهد...

شاید...تصویر یک خواب...یا خاطره ای دور...

همه چیز بوی سیر می دهد...

یک بغل گل سرخ

من خواب دیدن رو خیلی دوست دارم و نظرم اینه که اگه به نکته هایی که تو خواب به چشم می آد،دقت کنیم می تونیم رو زندگیمون تاثیر بزاریم و کم و بیش از اتفاقات و سیرت آدمهایی که بعدها تو زندگیمون می آن و یا الان تو زندگیمون هستن،خبردار بشیم.

خیلی برام پیش اومده که تونستم،اتفاقات زندگیم رو با خوابهام ربط بدم.یعنی وقتی خوابی دیدم و بهش بی توجهی کردم،بعدش اتفاق خوب یا بدی افتاده که جزییات خوابم رو بهم یادآوری کرده.خوشبختانه من حافظه بلند مدتم خیلی قویه و جزییات خوابها خوب تو ذهنم می مونه و بعضی وقتها با مراجعه به این سایت(که نسبت به سایتهای دیگه کاملتر و به روزتره) خیلی از اونها تعبیر می شه و اتفاق می افته...


ادامه مطلب ...

Top 10

اینجا رو دیدین؟؟

نمی دونم کدوم خواننده مهربونی لینک پست هورمونهای زنانه رو تو وبلاگ جوگیریات معرفی کرده و این پست جز 10 تای اول شده...

هرکی بوده،دستش درد نکنه و دمش خیلی خیلی گرم!

گم گشتگی پاییزی...

ای خدا!! چرا من امسال پاییز رو حس نمی کنم؟؟چرا دلهره ندارم دیگه؟چرا غمم نمی آد؟چرا حس نمی کنم مهر شده و برگ درختای زرد روی روحم و حس شاعرونگیم تاثیر گذار نیست؟چرا منو برانگیخته و عاشق نمی کنه؟

آخه هر سال پاییز که می اومد،همچین دلهره داشتم و از اول مهر می ترسیدم که نگو!!انگار همون 7 صبح باید مانتو شلوار مخصوص رو بپوشم و کیف کوله م رو بندازم رو دوشم و کفشهای نوی کتونی به پا برم مدرسه واسه کلاس بندی!

همیشه دلهره داشتم که از دوستام جدا نشم و تو یه کلاس بیفتیم...یه جوری دلم قیلی ویلی می رفت وقتی آهنگ ؛صبح است اول مهر....دل می تپد به شادی " از تلویزیون و رادیو پخش می شد...! بوی سیر کالباس ساندویچای بوفه حیاط مدرسه مون مستم می کرد و اون خنکی خاص و سبک،که تو هوا بود تک تک سلولهای بدنم رو زنده می کرد...همون حسی که همیشه این موقعها،صبحهای زود، زیر گوشم زمزمه می کرد:آهای ممو!بیدار شو!پاشو ببین خدا چه کرده!ببین چقدر قشنگ همه چیزو رنگ کرده!!ببین درختا چه خوشگل و رنگارنگ شدن...!درست مثل پارسال که من تو همیچین روزایی تو تب و تاب یه شروع جدید بودم...یه شروع رنگارنگ...چقدر سرزنده و عالی و راضی بودم...

اما امسال انگار نه انگار پاییزی هست... عاشقی ای هست...منی که از دیدن اون همه برگ زرد و سرخ و خش خششون زیر پام،ذوق می کردم و بی دلیل می رفتم پیاده روی ،امسال حس حتی نفس کشیدنم ندارم!

شاید پاییز امسال باید یه اتفاق بیفته...یه اتفاق کوچیک اما تاثیرگذار...تا منو دوباره زنده کنه...

شاید قطره های بارون حالم رو خوب کنن...شاید اگه بارون بباره...

بعدن نوشت:مجی/من جونم!کجایی؟دلم برات یه ذره شده!!چرا نمی نویسی؟؟

کوفته لوبیا سبز

دوباره من افتادم تو دور آشپزی...

البته اینم بگم که وقتی از همه چیز و همه کس تو دنیا نا امید و ناراحت می شم٬ یا یه چیزی خیلی به روحم فشار می آره،این آشپزیه که بهم آرامش می ده و پختن یه غذای جدید٬ می تونه آرومم کنه...

دستور این کوفته خیلی خوشمزه رو از لینک خانم زهرا عرفانی همون سایت 101 رسپی در آوردم...

اگه از مزه لوبیا سبز خوشتون نمی آد٬به نظرم باید این کوفته رو امتحان کنید...چون مثل کتلت خوشمزه و خوشبوئه...

مقدار موادی که قید شده٬برای ۳ نفر کافیه...

این مواد اولیه ست...

برای دیدن کوفته نهایی رو بقیه ش کلیک کنید...

ادامه مطلب ...

شکافتن پوسته وبلاگستان در لج درآور ترین پست!

یه سوالی ازتون داشتم...قول بدین رک و روراست جواب بدین و اما و اگر هم توش نیارین!

واقعا انتقادپذیر هستین؟چقدر با خودتون رو راستین؟یعنی اگر عیبی داشته باشین،قبول دارین که اون عیب رو دارین و براش وقت می زارین که تعدیلش کنین یا از بین ببرینش؟

چقدر تا حالا به عیوب ذاتی و اکتسابیتون فکر کردین و تا چه حد سعی کردین درستشون کنین؟چقدر نسبت به سالهای پیش تغییر کردین و این عیبها بزرگتر شدن یا کوچیکتر؟

یعنی اگه یه روز یکی بیاد تو صورتت بگه:خودخواه هستی یا خیلی لوس و بچه گانه رفتار کردی یا اینکه به شدت حسود و زیاده خواهی،اگه حق باشه و درست ،در جا قبول می کنی؟بهش براق نمی شی؟از دستش ناراحت نمی شی و خودخوری نمی کنی؟

واقعا" اون عیبی رو که داری و با تمام وجود می دونی که تو وجودت هست و حسش می کنی،اما از دیگرون قایمش کردی و بعضی وقتا به زور زیر یه ماسک خوشگل و تصنعی می چپونیش که یه وقت بیرون نریزه و ضایع نشی، قبول داری؟می دونی که آدم اونطوری ای هستی؟

روی صحبتم اصلا" با شخص خاصی نیست!یعنی من این سوالها رو همیشه تو خلوت از خودم می پرسم...!نمی گم من عیبی ندارم یا فلان جور نیستم!نه!منم جز شماهام...برخاسته از همین جامعه واقعی یا مجازی...

می خوام یه کم جو وبلاگستانو جلا بدم و اگر تونستم باعث بشم که آدمها یه کوچولو به خودشون بیان!دوست دارم پوسته این وبلاگستانو بشکافم...چقدر از خوردن و پوشیدن و غذا و فیلم بگیم؟چقدر از فامیل شوهر و سفر مون عکس بزاریم؟؟مگه آدم چقدر می تونه روزمره بشه؟بیاین یه کم به ذاتمون فکر کنیم!یه کم خودمونو بشکافیم و سعی کنیم که کمتر تظاهر کنیم...اگه قراره یه پست دروغ بنویسیم یا پستی که توش رگه هایی از حسادت و خودنمایی داره،اصلا" ننویسیمش...یا اگر می نویسیم رمزی باشه و پابلیش نشه تا کسی از ما الگو برداری نکنه یا خواننده رو به اشتباه نندازه!البته این فقط می تونه قدم اول باشه و راههای بعدی تو خودسازی به مراتب سختتر و صعب العبورتره...

هدف من محکوم کردن و به توپ بستن وبلاگستان نیست!هدفم فقط زدن یه تلنگر کوچیک به روح همه آدمهاست!چه اینجا و چه خارج از وبلاگستان...روح آدمهایی که شاید کم کم دارن تو روزمرگی و کار و آهن و دود،غرق می شن و ذات پاک و عالی و معصوم خودشون رو فراموش کردن...آدمهایی که می تونن بهتر باشن اما خیلی وقته که گذشت و محبت رو کنار گذاشتن و بعضی وقتا عمدا" جواب خوبی رو با بدی می دن و خیلی وقتا فقط شعار می دن و خود واقعیشون رو قایم می کنن...

پینوشت:می دونم ممکنه این پست به مذاق خیلیها خوش نیاد!اما گاهی بولدوزر انداختن تو تمام باورها و تصورات و زیر و رو کردن روزمرگیهای درست و غلط،لازمه...از من به دل نگیرین چون با هیچ کس نیستم!