یک کار خیلی مهم دارم...مهمٍ مهم!!آنقدر مهم که ممکن است نقطه تحول زندگیم شود...
خیلی وقت است که روی دستم مانده است و از فاصله های دور،از میان سیمهای رنگ و وارنگ لپ تاپم...از میان هزارن کلمه و پاراگراف و لحظات شیرین غرق شدن در تب و تاب یک سرنوشت صدایم می کند...
اما انگار درهای روحم را بسته اند...حتی دلم نمی خواد به او سلام کنم یا برایش دستی تکان دهم...
فاصله است انگار میان من و او...
می نویسم تا بردارم این فاصله را...