عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

که مهم نیست زیاد!!

ضایعاتی جان!چه خوب شد که شب یلدا،روزش،تو را دیدم.و شاید هم چه بد شد که...

30 ام اذر ماه 89،وقتی با سید و دونه کنار عابربانک ایستاده بودیم و من از زور آن زکام مسخره ویروسی که همان پیردختر دوست داشتنی به ما داده است،نه گوشهایم می شنید و نه چشمهایم سویی داشت برای دیدن تویی که دستهای پینه بسته و چرکت را به تیر چراغ برق گرفته بودی و داد می زدی:آقا! آقا کمک! یک آن فکری گنگ در خاطرم نقش بست...نمی دانستم تو برای چه آنقدر ترسیده ای!

وقتی مردی به سمتت دوید و تو را روی زمین خواباند و بعد حمله ات شروع شد و کف به دهان آوردی،فهمیدم صرع داری...

وقتی به سید گفتم:بابا! تورو خدا کمکش کن،اشک در چشمهایم لوله شده بود...

وقتی سرت در میان دستهای پدرم می لرزید،دلم برای پدرم،تو و خودم تنگ شد...

سید،کف دهانت را با دستمال پاک کرد و چند زن،دورت را گرفتند.یکی دستمال برایت آورد و آن یکی زیر سرت چیزی گذاشت...مردی برایت لیوانی اب از بانک آورد...و ان یکی شکلاتی به دهانت گذاشت...

حمله ات کوتاه بود اما با دیدن مظلومیت و بی گناهیت،دل من شکست...بدجوری هم شکست...از دستهای سیاهت،از صورت کثیفت و حتی از موهایی که مانند پرز موکت به هم گوریده شده بود،بدم نیامد!اصلا"!

پدر با تو حرف زد و تو گفتی که بهزیستی برای قرصهایت هزینه می پردازد و تو این بار قرصهایت را نخریده ای چون فقط 20 هزار تومان کم داشتی...برای همین حمله های نانجنس صرع رهایت نمی کنند!

وقتی آن زنک خودخواه در صف عابربانک گفت که این راه جدیدی برای جیب بری ست!،می خواستم آن عابر بانک لعنتی کذایی را با تمام سیمهایش از جا بکنم و بر سرش بکوبم!

به تو کمک کردیم...و ای کاش که می توانستم بیشتر به تو کمک کنم...ای کاش جایی را داشتم تا به تو و امثال تو می دادم تا شبهای سرد زمستانی را در آن بیاسایی...

تو هرگز و هرگز سوژه وبلاگ من نیستی و نخواهی بود!تو یک دردی ضایعاتی!تو یک نقطه ای در این شهر پر دود و آهن که آدمهایش با حرفها و حرکاتشان،هر چیز خوبی را هم می پاشانند!

می دانم که نه قلبی برای عاشق شدن داری و نه حتی چشمی برای دیدن زیباییهای زندگی...تو فارسی وان هم نداری!تو حتی یک دست لباس نو نداری!تو حمام نداری! تو نمی دانی که مزه نان تافتون بهتر است یا سنگک! تو...

ظهر که به خانه آمدم،های های گریستم...با خدا دعوا کردم!دعوایی سخت که اگر با پدرم اینگونه دعوا کرده بودم،مرا سه سوته از خانه بیرون انداخته بود!به خدا گفتم:تو مگر خدای او نبودی؟تو فقط خدای مرفهان بی دردی؟تو فقط خدای آن مرد کت و شلوار پوشیده،بینوه سواری؟چرا؟چرا اینقدر بی رحمی ای خدای من؟مگر تو خود او را نیافریده ای که اینگونه،به خاک سیاه نشانده ای اش؟چرا شغل او باید جمع کردن ضایعات از میان آشغالها برای شهرداری باشد؟تو فقط خدای خوبهایی؟نه؟

می دانی ضایعاتی؟ پس از مهمانی شب یلدا و ماهی خوران چه شد؟از خودم و از خانه و لوازم لوکسی  که ساعتها برای خریدنشان،وقت صرف کرده بودم،به واقع متنفر شدم...و فکری که چندی ست به ذهن خواهرم افتاده،در من هم تقویت شد...و من از روز پیش برای انجام کاری مصمم تر شدم!

می دانی که من امسال شب یلدا را تا به آخر گریستم؟از صبحش یک بغض خیکی به اندازه یک پرتغال در گلو داشتم...بغضی که با سوال پیچ کردنهای ابو در تختخواب،به یکباره شکست و صدای شکستنش تا اوج آسمانها هم رفت...

دلم می خواست شب طولانی یلدا با رویایی خوش سپری شود...با خوابی که تو در آن به خوشبختی رسیده ای...اما...


پینوشت:البته مثل اینکه اینجا من اول شده بودم و یه هو یه شبه رایها رو برگردوندن!!!

زنجبیل و نانازی جونم تبریک...

از تمام اون 66 نفری که به من رای دادن،مخصوصن خورشیدک،دخملی جون،گوشی و جرقه،بهاره دوست جون،بانوی عزیزم،خانوم خانوما،روژین،ساینا،من جونم،سایه خوشگلم،دکتر دلژین عزیزم،کاغذ سیاه،فندق خانومی،می می جونم،روشن خانوم ،جوجو خانوم،آمارین عزیز،کوسه جنوب و تمام اون کسایی که ناشناس بودن،بالاخص اون وبلاگی که هدرش یه طرح فانتزی از ساختمونای بلند داره،تشکر می کنم و دوستشون دارم...پاینده باشین...

بعدن نوشت:محزون خان! دست شما درد نکنه...به خاطر اون کتاب هدیه که سالها بود می خواستم بخونمش و کار قشنگی که کردین...باز هم ممنون...

نظرات 51 + ارسال نظر
سایه دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 08:36 http://didarema.persianblog.ir

نوشته هات دلمو لرزوند .

آخه خون به دل خودم شده بود...

هلیا دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 08:44

تبریک دوم شدن هم بد نیست راستی خانومی من تلفنت روندارم ها

نزار اینجا گیس و گیس کشی راه بیفته ممو . من اول بودم خودتم می دونی!!!!

شوخی کردم عزیزم. مهم هم نبود خوشبختانه که بیایم در وصفش بنویسیم.منم تبریک می گم گلم.دوستت دارم

می تو

غزل دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 08:55

نمیدونم چی بگم
اگه فکر خیری در سرت هست منم هستم روی منم حساب کن حتی اگه کمک خیلی کوچیکی بااشه

حتمن عزیزم...

ندا دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 09:11

واقعا درد آوره


خداوند روح پدر بزرگتون رو قرین رحمت خودش بکنه
اینکه گفته بودم یه حس و حالی دو سال پیش توی وبلاگت با حس و حال اون روزهای من یکی بود بییماری و بعدش فوت پدربزرگت بود که دو ماه بعد از فوت پدرم بود و من هنوز تو شوک بودم
وقتی خوندم تو آی سی یو چشماش رو بستن و دیگه هیچ چیز رو متوجه نمیشه خیلی دلم میخواست برات بنویسم فرصتی برات نمونده غنیمت بشمار و باهاش وداع کن وداعی که تا همیشه راضیت کنه ولی دلم نیومد امیدت رو نا امید کنم با نوشته های اون روزهات خیلی اشک ریختم خیلیییییییییییییییییی

برد توی مسابقه رو حقت میدونستم ولی نشد که بشه
انشالله همیشه تو زندگیت برنده باشی

مرسی عزیزم...
اون موقع ها می دونستم که پدربزرگم رفتنیه! واسه همین اونقدر ناراحت بودم...ممنون از همدردیت ممنونم عزیزم...
برد مهم نیست!مهم دیده شدنه!

خورشید و جمشید دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 10:04

مطلبت تکونم داد خیلی دلم میسوزه واقعاْ کامل گفتی
ممو جون من کاری نکرد واقعیت رو گفتم که تو همیشه اول هستی عشقم همیشه بهترین نکته ها رو مینویسی دوست دارم

مرسی عزیزم...

من:moji دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 10:16 http://www.minevisam123.blogfa.com/

من بهت رای دادم حتی با وبلاگ قبلیم که بسته بودم رفتم رای دادم
چند بار هم رای دادم
تازه تاکید هم کردم که باید تو رو برنده کنن
چون خودت و افکارت برام دوست داشتنی بود حیف که خواسته من محقق نشد.

می دونم عزیز دلم...اسمتو دیدم...
مهم نیست!انتخابات ریاست جمهوری که نبوده...!مهم دیده شدنه! همین...

من:moji دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 10:20 http://www.minevisam123.blogfa.com/

قطعا خدای اون بنده خدا به فکرش بوده که شما رو سر راهش قرار داده وگرنه راحت بود دورش رو امثال اون خانم مثلا زیرک بگیره ولی خدا اینبار هم خوب خدایی کرد.
انشااله ثوابش به عزیزانت که دستشون از دنیا کوتاه برسه

درسته.. شاید...

گیتی دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 10:24

تو خیلی قلب رئوفی داری... همیشه از دیدن اینکه سعی می کنی به آدمایی که به هر نحوی نیازمندن کمک کنی لذت می برم .... اون اشکات... حتی اون دادهایی که سر خود خدا کشیدی، اون بغض خیکی... مطمئن باش همشون یه کار بزرگ تو گردش این چرخ دوار انجام می دن... شاید تو نتیجه اش رو نبینی، اما شاید همون اشکا باعث شن یه گوشه دیگه دنیا یه دردمندی شفا پیدا کنه، یا یه نیازمندی مثلا تو قرعه کشی یه بانک برنده بشه... همه اینا اتفاق می افته و شاید یکی از دلایلش قلب طلایی ای باشه که تو سینه تو می تپه ...

وای! چقدر انرژی مثبت...منم دعا می کنم که همینطوری باشه عزیزم...

یلدا دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 10:26 http://khanoomtala20.blogfa.com/

مهم اینه که از نظر ما تو اولی..بقیه فورمالیته هستش..اینم یه بازی بیش نبود.مبارکه اولا و مبارکتر تو که تو دل ما اولی.
برای اون موضوع هم جز چشمای خیس چیزی ندارم بگم.

ممنونم عزیزم...

مریسام دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 10:31

دلم شکست
برنده شدنت مبارک

بهاره دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 10:37 http://rouzmaregiha.blogsky.com

دوستم اول بذار در مورد اون پستی که گذاشتی ازت تشکر کنم... قربونت برم منکه کاری نکردم ببخشید اگه بهتون بد گذشت و خسته شدید اون کادو هم خیلی خیلی خیلی ناقابل بود
و اما در مورد این پستت... دلم سوخت برای پسرک خیلی ولی می دونی دوستم درسته که خدا وضع و اوضاع اون جوون بیمار رو خیلی درست و درمون نکرده ولی ولشم نکرده به امون خدا... همین که تو و دونه و سید رو سر راه اون قرار داده تا وقتی حمله بهش دست میده اونجا باشید و کمکش کنید، یعنی هواش و داره و نمیگذاره که به حال خودش رها باشه... هر کدوم ما آدما باید از یک طریقی به کمال برسیم یکی با سختی زیاد و یکی هم با راحتی... مهم اینه که آدما تو هر شرایطی چه طور عمل کنند با موقعیتی که خدا براشون در نظر گرفته... تو وضع مالیت به شکر خدا خوبه...اون خانمی که دم عابر بانک بوده هم مسلما وضعش خوب بوده وگرنه بچه محل شما نمی شد ولی یکی مثل تو و پدر بزرگوارت دست اون طفلکی رو گرفتید و کمکش کردید و دعای خیر او را و لبخند پهن خدا را خریدید برای خودتان و یکی هم مثل اون خانم نمی دونم چی را خرید برای خودش که نه تنها کمک نکرد بلکه سعی می کرد جلوی یه نفر دیگر را هم که قصد کمک دارد بگیرد... امیدوارم خداوند عالم دل او را هم صیقل دهد روزی....
به هر حال عزیز دل مهربون خودت رو اذیت نکن و خیالت راحت باشه خدا مواظب تمام بنده هاش هست هرچند که خود اون بنده ها متوجه نباشند...همینکه آدمای دل رحم و مهربونی نظیر تو و پدر و مادرت رو خلق کرده که به جز خود به فکر نیازمندان و بی پناهان هم هستید (به وسع خودتون البته) خود گواه این حرفه
امیدوارم خدا سلامت نگه دارد تو و پدر و مادر نازنینت را و هرآنکس را که غیر از خود دست خیری برای هم نوع دارد

اتفاقن خیلی هم خوش گذشت و عالی بود همه چی...
مرسی که دلداریم دادی...من فقط به دلداری نیاز دارم تا بهم قبولونده شه که اون طفلکی راحته ...
قربونت برم...آروم شدم...

می می دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 10:52

می فهمم چی میگی.

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
.........

شاید...سهراب راست گفته...

زهرا دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 10:57 http://zizififi.persianblog.ir

اشک در چشمانم نشست و با هرخطی که خواندم قطره ای از اشک بر گونه هایم جاری شد.....خدایا طعمه خوش خوشی رو به همه بچشون...راستی دوم شدنت مبارک...می دونی ممو خیل یوقته می خونمت..این اخریها دیگه مثله اولات نمی نوشتی...شاید به خاطر خستگی بود که هر نو عروسی بعد از عروسیش داره...اما بهت تبریک می گم انگار باز داری میشی همون مموی خوش قلم

فکر کنم الان بهتر از قبل شدم...پستای اینطوریم اون موقه ها نبود...

تینا دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 11:07 http://asemoone-tina

اشکم در اومد دختر... تو چقدر صافی....

نمی دونم...به صاف بودن نیست...

بی پدر خودشیفته دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 11:20

من الان اینقدر حالم بده که بیشتر واسه خودم اشکم در اومد تا ضایعاتی.

می کشمت!! گفتم که!که مهم نیست زیاد! اون موضوع اونقدر ارزششو نداره که به خاطرش خودتو اذیت کنی...باور کن خودی جان!

گوشی دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 11:22

ننویس ...نویس ...داغونم نکن ممو
غصه ناک شدم

مجبور بودم...

گوشی دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 11:23

تبریک هم دوباره بهت میگم...
بچم اولین انتخابات عمرشو شرکت کرد به خالش رای داد

عزیزم...قربون اون انگشتش بشم...

روشن دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 11:34


خیلیییییییییی ناراحت شدم
تو خیلی دل رئوفی داری
من اگه اینجور چیزا رو تو خیابون ببینم سعی می کنم زیاد توجه نکنم چون اونوقت دیوانه میشم. از شدت غصه تا چند روز دپرس میشم.

اما من سعی می کنم ساده ازشون نگذرم...

محزون دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 11:52 http://reza70.BLOGFA.COM

چه قدر تلخ
فکر می کنم این جور موضوعات دغدغه هایی هستند که هر کدوم از ما چند بار تجربشون کردیم
یادمه دبیرستان که بودم از دیدن فیلم یه دختری که گفت فقط دو دست لباس داره با خودم عهد بستم تا یک ماه فقط از یه دست لباس استفاده کنم اونم نامرتب ترین لباسم. نمی دونی چه حس بدی داشت وقتی با اون لباس تو محلمون راه می رفتم
فقط نمی دونم چرا زودی یادمون می ره شاید چون اگر یادمون نره دیوونمون می کنه
داشت یادم می رفت
هم اکنون بسته شما ارسال شد و امید وارم زود زود به دستتون برسه .

چه حرکت جالبی کردید...

محزون دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 11:52 http://reza70.BLOGFA.COM

بسته شما ارسال شد

یک دنیا ممنون از لطفتون...

ونوسی دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 12:38

من دلم همیشه واسه اینجور آدما میسوزه
تبریک میگم ممو جون

خانم خانما دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 13:20

ممویی عاشقتم

منم کلن عاشقتمممممممم...

دخملی دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 13:25


من مدت هاست به یه خیریه وبلاگی فک میکنم ! دلم می خواد هر چه زودتر عملی اش کنم ...

یعنی می شه؟؟

دزی دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 13:38

خیلی غصم شد
برنده شدنت مبارک باش دوست مهربون و دل نازک من

مرسی عزیزم...

فندق دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 14:02

من همون اول رفتم رای دادم ولی مریضی مامان باعث شد بالکل ماجرای پست رو فراموش کنم. ولی تبریک میگم عزیزم نائب قهرمانیت رو . مهم اینه که برای ما تو برنده ای.

به هر حال ممنونم ...عزیز دلمی...

من و هسملی دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 14:37 http://manohasmali.blogfa.com

من خودم به این چیزا و صحنه ها حساسم! گفتی و اشکمو در آوردی! کاش بتونیم در حدمون به کسایی که سخت می گذرونن کمک کنیم
بابت اینکه وال نشدی متأسفم ولی من رأیمو به صندوق انداختم

مهم نیست...ممنونم به هر حال...

بانو دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 15:39

گریم گرفت...
ایشاالله هر کی نیازمنده .. خدا کمکش کنه...
تبریک می گم خانومی... مهم نیست چندم شدی...
مهم اینکه من اولین وبلاگی که می خونم ... نوشته های خودته...

تو عزیزی...همیشه بودی و هستی...

بی زمان!! دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 16:43 http://morakabeman.blogfa.com

چه رقابت نزدیکی بوده ۴ تا رای که این حرفارو نداره.
البته برای من هر دوتون جدید بودین و تا حالا نخونده بودمتون از طریق خلال جون به شما رای دادم

و این هم اولین ژست بود که از شما خوندم.
چه جالب که انقدر از هدر وبلاگم خوشتون اومده

به هر حال ممنونم عزیزم...

خلال دندون دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 17:02 http://khalaldandon.blogfa.com

چندم شدی پس!!!

دوم عزیزم...

آزاده دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 18:28 http://dalanebehesht.blogfa.com

دلم رو به اندازه یک زلزله چند ریشتری لرزوندی..
فقط دعا کنیم که شاید روزی برسه که حق ها به صاحبان حق برسه..
آمین

الهی آمین...

اذین دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 19:01 http://oondoora.blogfa.com

سلام عزیزم

واقعا منم یه حسی شدم

می خوام بزنم تو سره اون خانومه

که نه خودشو باور داره نه مردمو
نه کسی که جلوشه
تبریک
ما دیر رسیدیم
یه سریم به ما بزنین از جهت عقده ای نشدن
بدرود

چشم...

فرهاد دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 19:08 http://sayehayesepid.blogfa.com/

کاش می شد دادهایمان را سر آدمهایی بزنیم که ظلم کردند به او و امثال او! حالا بهتر معنی "همه روزها عاشوراست وهمه جا کربلا" را میفهمم. شاید یکی از همین روزها فریاد زدم "مظلوم خدا"

چه عبارتی...

افسون شده دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 20:20

رای گیری تموم شد؟ من دیشب اومدم رای بدم دیدم تا 12 شب بوده اصلا رای گیری نمی خواد که ممو جون همیشه نامبر وانی

عیبی نداره عزیزم...

ساینا!. دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 20:24

واسه من که همیشه اولی

ستایش سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 10:22 http://setayesh87.blogsky.com

غصه نخور عزیزم...برات خوب نیست...

پریا سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 10:37 http://abaneh.blogfa.com/

ممو جان خیلی کمند آدمهایی که از ته دل درد این قشر از مردم را بفهمند . در هر صورت مطمئن باش که جایی پاسخ این کارت رو میگیری و این دلسوزی و مهربونیت از دید خدا پنهان نمیمونه .
.
.
در مورد اول نشدن تو : به نظر من مهم نیست در کل اول نشدی مهم اینه که واسه ی ما تو اولی وخونده میشی و مطمئن باش دوستای وبلاگیت همیشه پشتتن مموجونم.دوم بودن هم بد نیست ها !

من منتظر پاسخش نیستم...اصلا" عزیزم...باور کن...
نه بابا! اونم مهم نیست...مهم اینه که عطر برنج عطربرنجه!

جودی آبوت سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 11:45 http://sudi-s.blogsky.com

دلم پر غم شد جان خواهر

روشن سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 12:32

حرفهات رو همینجا بنویس قول میدیم تاییدت کنیم و راهکار هم ندیم

قربونت برم...نمی شه آخه دوستم...سریه!

گیتی سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 13:34

دیوارت بشم مننننن .... خرابت بشم منننننن.... ترک خورده ات بشم ممننننننننن... هیچی نپرست بشم مننننننننننن...

عزیزمییییییییییییییییی

مژگان سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 14:28 http://sarinavahid.blogfa.com/

با تاخیر تبریک میگم.
کلا عقبم از همه چی.
عاشق مهربونیتم.

دزی سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 15:04

چه تفاهمی

منم دلم یه چیز می خواست که بتونم یه عالمه بحرفم باهاش
ولی دیوااااااااااااااار به ذهنم نرسیده بود

نیلوفر سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 17:06 http://www.niloufar700.persianblog.ir

دلم میترکه آخرش از این دنیا و بی رحمیهاش

آذین سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 19:15 http://oondoora.blogfa.com

مرسی عسیسم
قالب عوض کنم؟
این دیواره رو کجا میشه پیدا کرد؟
بش خیلی نیاز دارم من!

محزون چهارشنبه 8 دی 1389 ساعت 01:07 http://reza70.BLOGFA.COM

خواهش می کنم اصلا قابل شما رو نداشت

زینب چهارشنبه 8 دی 1389 ساعت 13:39 http://rozhaydeltangi.parsiblog.com/

سلام
چرا آپ بالایی لینک نظر نداره
ولی به نظر من خیلی باید سخت باشه این جوری
من دلم می خواست یکی باهام حرف بزنه ولی کسی که با من هم عقیده باشه!!!
امیدوارم اون دیواره نریزه پایین

خلال دندون چهارشنبه 8 دی 1389 ساعت 20:34 http://khalaldandon.blogfa.com

سهم ِ تـو از من
هرچه بود ؛سـپـردی اش بـه بـاد .......
سهم ِ من از تــو
هر چـه بـود ؛
هـســت
......عـزیـز می دارمـش تا آخرین نـبـض ِ بـودن
تا لحـظـه ی سـپــردنم بـه خــاک.....

آنه پنج‌شنبه 9 دی 1389 ساعت 21:44 http://anee.blogfa.com

چه تصمیمی گرفتی . عطر برنج .گند بزنه .کشور ثروتمند ومردم فقیر . لبنان مهم تر از مردم مملکتمون هست

واقعا"!

بانو جمعه 10 دی 1389 ساعت 00:43

چقدر از این فیلمای این مدلی خوشم میاد.. یه جور ارامش داره..
از این انگلیسی های خوشگل...

بی پــَــروا جمعه 10 دی 1389 ساعت 12:25 http://outrank.blogspot.com/

اردشیر بابکان جمعه 10 دی 1389 ساعت 15:39 http://avestaariyo2.blogfa.com

درود بر شما دوست عزیز:
من در وبلاگم مطلب کوتاهی درباره حفظ محیط زیست در دین زرتشت نوشتم لطفا" اگر مایل هستید آن مطالب را بخوانید و با بیان دیدگاهتان آن را کامل کنید.
با تشکر از شما دوست عزیز[گل]

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.