عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

بهشتی با طعم انار...

ساعت 7 صبح،وقتی ماشین سفید رنگ نگه داشت و دخترک از اون پیاده شد تا بره تو ساختمون قرمز سفید و یه روز دیگه رو شروع کنه،ناخودآگاه نگاهش افتاد به یه پیرزن کوچولو که لای لباسای کلفت و روسری ضخیم کلیبس خورده ش پیچیده شده بود و دسته ساک خرید حجیمی تو دستش بود....طفلی بد جایی وایستاده بود!هیچ کس سوارش نمی کرد...هر چی برای این ماشین و اون ماشین،دست تکون می داد،کسی نگه نمی داشت...آخه 7 صبح همه عجله دارن که زودتر برن سر کار و کسی انگار یه پیرزنو سر خروجی اوتوبان نمی دید یا سعی می کرد نبینتش...

دخترک اول مردد بود اما بعد مطمئن شد...

به طرف ماشین شوهرش رفت و گفت:می تونی اون خانومو برسونی...؟شوهر مکثی کرد و بعد گفت:آخه کار دارم...دیرم می شه!شرکت جلسه داریم...

دخترک لبهاش رو جمع کرد و دوباره به پیرزن ریزه اندام نگاه کرد که حالا روی ساک خریدش نشسته بود و پاهاشو می مالید...سری تکون داد و یک لحظه یاد مادربزرگش افتاد که بیرون از این شهر،خواب بود و خواب بهشتو می دید...یه بهشت بزرگ با یک عالمه انار درشت و قرمز...

شوهر،نگاه دخترک رو دنبال کرد و چیزی تو ذهنش درخشید....

چند دقیقه بعد پیرزن سوار ماشین سفیدرنگ شده بود و یه لبخند آروم رو لباش نشسته بود...انگاری قلبش گرم شده بود و دیگه زانوهاش گٍزگٍز نمی کرد...

...

نظرات 26 + ارسال نظر
تینا سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 10:19

دلم خواست محکم بغلت کنم.... عزیز مهربون و دوست داشتنی من

بیا بغلم...

غزل سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 10:48

بهاره سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 11:09 http://rouzmaregiha.blogsky.com

چه کار خوبی کرد دخترک... خیال منو هم راحت کرد با این کارش... دستش درد نکنه

بلوط سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 11:10

آخی....چه کار خیری کرد آقاهه. هم خانمش رو خوشحال کرد هم پیرزنه رو

زهرا سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 11:14 http://zizififi.persianblog.ir

خدا خیرتون بده.این جوری هم میشه کارخیر کرد.

ایشالا خدا خیرشون بده زهرا جون!

یک عدد سارا سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 11:57 http://sarasadr.blogfa.com/

اینجا چه جوری میشه خصوصی نوشت

تاییدیه!بنویس!تایید نمی کنم عزیزم!

می می سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 12:25

دلم آروم شد که اون مامان بزرگه اونجا نمونده

دخملی سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 12:38

دست هردوشون درد نکنه . هم دخترک مهربون و هم شوهر مهربونش

خانم خانما سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 13:03


ممو خیلی مهربون بود این پست

ای جونم!

روشن سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 13:21

نازی. چه مهربون. مطمئنا اون پیرزنه کلی دعاشون می کنه و آرزوهاشون برآورده میشه.

ونوسی سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 13:22

آخخخخی نازییییییی
چه کار خوبی کرده دخترک

نیک سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 13:32

بد قول شدی ممویا!!!

چی؟واسه چی؟

لیندا سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 14:01

چه دخترک مهربونی بوده

پریا سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 14:18 http://abaneh.blogfa.com/

آخییییی! طفلکی پیرزنه دلم واسش سوخت ممو جونی

نجاتش دادن دیگه...

افسون شده سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 14:32


چه حس خوبی

ریحان سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 14:59 http://rehii.blogfa.com/

چه دختر نازی با این همه احساس قشنگ

روژین سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 16:09

خصوصی داری عزیزم ...

دیدمش خانومی...

روژین سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 16:23

وای خدا عاشق این کارهام .... روز ادمو میسازه همین یک کار ...

هیس سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 16:32 http://l-liss.blogsky.com

خیلی صمیمی مینویسید

سلام

هندونه سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 21:27 http://www.water-melon.blogfa.com

سلام...
من میشه گفت تقریبا خاموشم
میشه رمز پست پیش رو داشته باشم؟
خوااااااااااااااااااهش...

عزیزم! هر چ تو اون پست بود پاک شده...چیزی دیگه توش نیست...

بانو پنج‌شنبه 25 آذر 1389 ساعت 00:32

این کار تو بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ... قربونت برم که دلت پاکه...
چقدر شیرین بود...
چقدر دوست داشتنی بود...
ایشالله هر چی که دلت می خواد بهش برسی...

تو عزیزمی...مرسی خانومی...

ترلان جمعه 26 آذر 1389 ساعت 13:25 http://www.tarlancafe.persianblog.ir

سلام ممو جون
وبلاگ رویا چی شده؟؟؟ هکش کردن! میدونستی؟؟
از خود رویا خبر داری؟؟ خیلی نگرانشم

نه عزیزم!انگاری طفلی نمی تونه وارد وبش بشه! بالاخره باید یه خبری از خودش بده...ادرس همه مونو داره...
نگران نباش!چیزی نیست عزیزم...

روشن شنبه 27 آذر 1389 ساعت 07:30

من که از پست زمستانت هیچی نفهمیدم

گیتی شنبه 27 آذر 1389 ساعت 08:23

ای جووووووووونممممممممممممممممم

مژگان شنبه 27 آذر 1389 ساعت 08:26

عزیز هربونم چه کار خوبی کردی.مطمئن باش خیرش برمیگرده به زندگیتون

از اولش خیرش برام مهم نبود...حتی نمی خواستم اینجا بنویسمش...!

مژگان شنبه 27 آذر 1389 ساعت 10:55

اتفاقاً خوب کردی نوشتی تا یه یادآوری برایه ما بشه
همون که به خیرش فکر نمیکردی نشون از دل پاک و مهربونو بی ریای تو داره.جدی میگم

ممنونم...خانومی...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.