عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عمرنگ!!

دیشب شام بیرون بودیم.میز رو به رویی ما،یه دختر خیلی باکلاس و شیک نشسته بود.قیافه خوشگلی نداشت اما خیلی اصیل می زد.معلوم بود از سر کار می آد چون مقنعه سرش بود و چهره اش به شدت خسته بود.یه کیف مردونه رو میز بود.یه کم که گذشت یه پسر قد بلند که اونم اصیل می زد و قیافه ساده و شیکی داشت و معلوم بود،اونم سرکار بوده!!! اومد با دو تا بطری اورنجینا نشست جلوی دختره.دختره از اولش سگ بود!یعنی دندوناشو تیز کرده بود که لباس زیر یارو رو پرچم کنه!من حواسم نبود و با ابو داشتیم مرغ سوخاری کومبو به نیش می کشیدیم.بعد یه دفه دختره از جاش پرید و چسبید به سقف و گذاشت رفت.

پسره اولش فک کرد که سرکاریه و یه کم خندید اما بعدش رنگش شد رنگ دیفال!موبایلشو در آورد و زنگ زد به دختره!انگار دختره برنداشت!شماره شو صدا زدن و رفت غذاشو گرفت و نشست.دستپاچه بود،هی اون دور دورا نگاه کرد بلکه دختره رو ببینه!اما نبود!

پالتوشو پوشید و رفت غذاشو پس داد...

از تک تک اجزای صورتش ناراحتی می بارید...

به من خیلی برخورده بود!همچین انگار دختره دوس دختر من بود و با من قهر کرده بود...

برای اولین بار تو عمرم،دلم برای یه مرد سوخت!!با خودم گفتم اگه با هم آشتی نکنن،چی می شه؟(آیکون به تو چه!!!و اسمایلی تو سر کدویی یا ته پیاز؟؟)

پینوشت:یعنی الان من نمی دونم واسه چی امروز آپ کردم؟؟شاید اگه اینو نمی گفتم،صفرام رسمن می ترکید!


نظرات 22 + ارسال نظر
شاپرک چهارشنبه 12 اسفند 1388 ساعت 11:30 http://iloveyou37.persianblog.ir

منم واقعا دلم براش سوخت.
به نظرم اقاهه بیشتر تو جمع خجالت کشیده تا اینکه به فکر رفتن و قهر کرده خانومه باشه

آره طفلی!!

مجی چهارشنبه 12 اسفند 1388 ساعت 11:35

این شکلی بود دختره؟

اوهوممممممممممممم!

می می چهارشنبه 12 اسفند 1388 ساعت 11:40


خب خدا رو شکر که مشکل صفرا پیدا نمی کنی. این مهمتره

بعدش آپ کردی که دل ما برات تنگ نشه دیگه

جووووووون!

بهزاد چهارشنبه 12 اسفند 1388 ساعت 11:44

من اگه بودم میرفتم پیداش میکردم
میاودمش جلوش تاخر غذا رو میخوردم
بعد بلند میشدم بدون بای بای

اینو خوب اومدی!!!

آلما چهارشنبه 12 اسفند 1388 ساعت 11:50

برای اینکه من بیام نظر بذارم آپ کردی خوب.
در ضمن بگم که این شوینده خریدن و تمیز کازی نقطه استارته و مبارکه

آره! هنوز خیلی چیزا مونده دوسم!!!

هاین؟؟؟رژیم!! یاسی!رژیم!!

من و هسمری چهارشنبه 12 اسفند 1388 ساعت 11:59 http://manohasmari.blogfa.com

صفرات نمی ترکید ولی خوب خیلی تعجب کرده بودی دیگه منم دلم برای مرده سوخت ولی بعدش گفتم ببین چیکار کرده یا چی گفته که دختره چسبید به سقف!

نه بابا! دختره آماده ناز کردن و لوس کردن بود!!! :((((

من و هسمری چهارشنبه 12 اسفند 1388 ساعت 12:15 http://manohasmari.blogfa.com

اِ پس مرده شورشو ببرن!

سحربانو چهارشنبه 12 اسفند 1388 ساعت 18:13 http://samo86.blogsky.com

خیلی بده ، من اصلا دعوا کردن تو جای عمومی و جلوی دید مردم رو نمی پسندم. جوری که همه بفهمن:(

آره! زشته!

آهنگ زندگی چهارشنبه 12 اسفند 1388 ساعت 18:58

ای گفتی.. خیلی از این موردا دیدم... البته نه اینکه دلم بسوزه ها... بیشتر فضولیم گل کرده... ببینم بالاخره چی می شه...

آخرشو که ما نمی تونیم ببینیم!!

طلابانو چهارشنبه 12 اسفند 1388 ساعت 20:12 http://talaabanoo.blogfa.com

بیچاره
ولی حتما یه کاری کرده که دختره اونطوری حالشو گرفته

شاید!!

افسون شده پنج‌شنبه 13 اسفند 1388 ساعت 01:54 http://afsoonshodeh.persianblog.ir/

آخی چه مظلومانه رها شده طفلی، اما لابد قبلا یه کاری کرده دختره رو شاکی کرده
اما بخاطر آپ کردنت: هورااااااااااااااااااااااااااااا

قربان یو!

گیتی پنج‌شنبه 13 اسفند 1388 ساعت 03:39

وای ممو ممو ممووووووووووووووو مبارک باشه چاپ شدن داستانت.. می دونم که خیلی دوست داشتی این اتفاق بیفته... یه دنیا تبریک عزیزدلم... خیلی خوشحال شدم

مرسی دوستم! تو همیشه به من لطف داری!!

آنامونیکا پنج‌شنبه 13 اسفند 1388 ساعت 12:44

عجیب یاد خودمو دردونه افتادم که بعد از کارش قرار میزاشتیم تو یه رستوران همیشه من زودتر میرسیدم و عصبانی میشستم تا بیاد. بد مث این دختره میزاشتم میرفتم...از نظر خیلیا کار خیلی زشتی بود ولی واسه یه دوره هایی تو رابطه انگار لازم بود خیلیامون فقط ظاهرو میبینیمو از درون ادما خبر نداریمخوبی ممو جونم؟واسه تعطیلات کجا میرین؟من از حالا منتظر عکسای خوجلیم که میخوای از سفرت بزاری...دل تو دلم نیست

جدی؟؟پس نکنه تو بودی؟؟؟
حتمن عزیزم! عکسای خوشمل می آرم برات!

تی تی پنج‌شنبه 13 اسفند 1388 ساعت 17:19 http://siravij.blogfa.com

چه بد
منم خیلی دلم سوخت...
حتما؛ دختره از اون آدما بوده که همیشه از همه طلب دارن
نمی دونم چرا؟اما من اینجوری مجسمش کردم تو ذهنم....

آره! همین بود تی تی جان!!

ساره جمعه 14 اسفند 1388 ساعت 20:58

حست رو در ک می کنم! جلوی چشم آدم که باشه همچین ماجرایی تاثیرش عمیقتره...

درسته دوستم...

مشیانه شنبه 15 اسفند 1388 ساعت 01:44 http://ryvas.blogfa.com/

من یکم دارم فکر می کنم که چی ممکنه دختر را ناراحت کرده باشه! اون هم حتما ترجیح می داده که یک شام آرام بخوره

چی بگم؟؟اما از اولش معلوم بود که می خواد حال یارو بگیره!!

خورشید شنبه 15 اسفند 1388 ساعت 08:12

سلام خدا نکنه عزیزم
خوبی دختره چه با دلی بود
اما ما بودیم هی تحمل میکردیم نه

آره! اینو راس گفتی خورشیدی...!!

گلابتون شنبه 15 اسفند 1388 ساعت 12:19 http://golabi-golabatoon.persianblog.ir/

وااااااااااااااااییییییییییییییییییی داستانت مبارک !!!
مجبورم کردی اینتو ذوق درکنم از خودم!

قربانت عزیزم....

ونوسی شنبه 15 اسفند 1388 ساعت 15:01

خوب شاید دختره اورنجینا دوس نداشته خووووووو

لابد!!

پگاه یکشنبه 16 اسفند 1388 ساعت 09:15 http://pegooliiut.blogfa.com

عجب ناناحت شدم

مطبخ رویا یکشنبه 16 اسفند 1388 ساعت 23:10 http://liliangol.blogfa.com

سلام ...خیلی خیلی مبارک باشه عزیز دلم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.