عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

نذر

دم صبح،وقتی که هوا تاریک-روشن بود و من هنوز تو تختم می غلتیدم...خواب دیدم!!

من و دونه تو آزمایشگاه نشسته بودیم.دونه نگران بود...نوبتمون شد که جواب آزمایشو بگیریم.

انگار دکتر به دونه گفت که من سرطان خون دارم! دونه گریه کرد و بهم گفت: ممو! تو سرطان خون داری...

من گریه کردم و بعد فکر کردم که دیگه ابو منو نمی خواد! دیگه زن مریض به درد ابو نمی خوره!

دوباره برای اطمینان رفتیم که آزمایش خون بدیم!دونه منو کشون کشون تا تو اتاق پرستاری که خون می گرفت،می برد...

یه آن رگ دستم درد گرفت...

تو دلم با خدا حرف می زدم...نذر کردم که اگه اینا همه دروغ باشه و اشتباه شده باشه،...

نذر کردم...یه نذر بزرگ...یه نذر طولانی تا ته ته زندگی...برای تمام عمرم...

به خودم که اومدم،در کمد دیواری بود که رو به روم باز شده بود...هوا روشن بود...صبح شده بود...