عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

قصه پرغصه...

موندم وقتی پیر شدم و اگه به 70 -80 سالگی کشیدم،چه قصه ای واسه نوه هام بگم؟

از چی و کجا بگم؟افسانه دیو و پری؟یا گنجشکک اشی مشی؟شایدم از عاشوراهای محل قبلی و فعلیمون براشون تعریف کنم که دختر پسرا آرایشگاه رفته با آخرین مدل،می ریزن تو کوچه خیابونا واسه دس و پا کردن دوس و رفیق و خودنمایی. یا از وقایع مملکت گل و بلبلی که هر روزش شده عاشورا.

از دختری بگم که تو یه لحظه به تیر غیب گرفتار شد و تیر کمونه کرد و آئورتش رو سوراخ کرد و خون از تموم اجزای صورتش بیرون زد و بعد شد نماد آزادی تو دنیا؟

از پسری بگم که رنگ درخت بود و 20 روز جسدشو تحویل مادرش ندادن و اینقدر تو سردخونه مونده بود که یخش زیر آب جوش مرده شور خونه باز نمی شد...

از دختر پسرای فشنی بگم که الان شجاع و بیخیالٍ اینکه شلوار مارکدارشون پاره شه یا گوشه آرایششون مو برداره،تن به تن زیر گوشمون،تو همین پیچ کوچه بغلی، دارن می جنگن!

نمی دونم از کجای این قصه باید شورو کنم؟نمی دونم باید کی قهرمان باشه و کی دیو؟اما اینو می دونم که جوونای ما همیشه قهرمان می مونن و شیشه عمر دیوها زود می شکنه...

نمی دونم 40-50 سال دیگه دنیا چه جوریه؟اما می دونم که تاریخ ،معصومیت آدمها رو جبران می کنه...

دیروز عاشورا بود...ایران 6 ماهه که هر روزش عاشوراس!...


پینوشت:کامنتدونی رو می بندم چون می دونم خیلی ها اگه این پستو بخونن، به هر دلیلی از کامنت گذاشتن طفره می رن!

پینوشت2:بازم شرمنده که اینقدر تلخم!