عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

روز موعود

یادته گفتی :نمی شه...یادته چقدر نا امید بودی؟

یادته گفتم: می شه...امیدوار باش!

یادته گفتی نه! این ماه هم نیومد...

اما من گفتم: می یاد...یه روزی از همین روزا می یاد...صبر داشته باش!

اشکات دونه دونه رو صورتت راه گرفتن و ریختن روی شالت و گفتی:نه! نمی دونم خدا چرا صدامو نمی شنوه؟

تو چشمات خندیدم و گفتم: خجالت بکش! این که گریه نداره!

بعد دعوات کردم: چقدر تو ناشکری!! دوست داری به زور بیاد و خدای ناکرده قلبش نزنه؟دوست داری زودتر بیاد و یه جنین ناقص داشته باشی و مجبور بشی سقطش کنی؟

چشمات غم داشت اون روز...اما بهم گفتی: ممو! من همین الان ،تو همین لحظه، از همه دنیا فقط یه بچه می خوام...یه دختر...

که اسمش رو بزارم باران...

بهت گفتم:پس بذار بارانت بهاری بباره...بذار نم نم و آروم بباره...سالم و صالح بباره...

در جوابم اما به یه نقطه دور خیره شدی...یه نقطه که تو زمان گم شده بود...

صندلیم رو کنارت گذاشتم و دستم رو گذاشتم روی شونه ت...انگاری از خواب بیدار شدی...روی میز دو تا خط عمود کشیدم و گفتم: بهت قول می دم من از این شرکت نرفته،تو باردار می شی...این خط ،اینم نشون!

با یاس گفتی: خوش به حالت به خاطر بچه ت می ری مرخصی زایمان...راحت شدی...اما من چی؟هنوز منتظرم...تمام مطب دکترهای تهران رو زیر پا گذاشتم...

...

وقتی خبر بارداریت رو از زبون خودت با یه حال خوب که کمتر تو وجودت سراغ داشتم،شنیدم،گفتم:دیدی دختر؟دیدی؟حالا باز منفی بباف...

میون گریه خندیدی و گفتی:قانون جذب تو باعث شد...تو گفتی و خدا صدات رو شنید...

و بعد تو آغوشم گرفتی و های های گریه کردی...

...

حالا امروز روز موعوده...روز مادر شدنت...روزیه که تو بعد از 10 سال دخترت رو تو آغوش می کشی...

روزیه که چندین سال به انتظارش نشسته بودی...

آغاز روزهای مادریت مبارک...