عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

آهای ای سال نودوسه! رفتی؟به سلامت!

خب امروز می خوام یه مرور کوچک داشته باشم برای سالی که گذشت...

روی هم رفته سال متوسطی بود برای من...نه خوب بود و نه بد!

چون چند تا اتفاق غیرمنتظره داشت...غیرمنتظره هایی که همه با هم اومدن و با هم رفتن...

غیرمنتظره هایی که بد شروع شدند و خوب تموم...

امسال من بزرگتر شدم...یک سال پخته تر شدم...آدمهای اطرافم رو شناختم و دوستشون داشتم و نمی دونم! شایدم از بعضیهاشون بیزار شدم.

امسال رو دوست داشتم چون دونه برنجم توش یکساله شد.

دوست داشتم چون خودم از نیمه گذشتم!

دوستش داشتم چون چند تا سفر خاطره انگیز داشتم.

دوستش داشتم چون قدر مادر و پدر و خانواده م رو بیشتر فهمیدم...

امسال رو دوست نداشتم به خاطر همون غیرمنتظره ها!

دوست نداشتم به خاطر یه شکست کوچیک...

دوستش نداشتم چون شبهای سخت و بلند و زمستونی زیاد داشت.

سال 93 من به وزن دلخواهم یعنی وزن قبل از بارداریم رسیدم.

سومین رمان بلندم رو از بین 5 تا رمان نیمه کاره تموم کردم...

انصافا" کار خیلی خوبی از آب دراومد! سنگین و استخوندار!

امسال من بیشتر قدر زندگیم رو،بچه م و شوهرم رو دونستم.

امسال من به خاطر داشته هام شاکرم و به خاطر نداشته هام هم شاکر!

سال 93 با تمام خوبیها و بدیهاش داره تموم میشه...داره میره تا دستش رو بذار تو دست 94 و پست زمستونیش رو به بهار تحویل بده...

یه سال دیگه می خواد شروع بشه...نو بشه..تازه بشه...

می خوام بگم هر کجا که می روید و هستید،خوش بگذره...

می خوام بگم قدر لحظه هاتون رو بدونید...

زندگی کوتاه است!

می خوام بگم فصل سبزه و گل و عشق و شور و سرمستی مبارک...

دوست نوشت:از همینجا به تمام دوستان وبلاگی،چه خاموش چه روشن، نوروز رو تبریک می گم...چون واقعا نمی تونم بیام و تک تک براتون بنویسم...بدونید توی قلب منید و براتون بهترین آرزوها رو دارم...

نوروز مبارک...

میهمانی خداحافظی...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سفرهای عطربرنجی...

مثل اینکه وبلاگنویسی دیگه داره کم کم منسوخ میشه...

انقدر ویچت و واتس اپ و وایبر شلوغه که وبلاگهای بدبخت منزوی شدن...

اما خوب! اکه یه وبلاگ نویس باشه که علاقه ش رو ترک نکنه اون منم...

ماه پیش سفری رفتیم که واقعا سفر خوبی بود...جدا از هوای خوب،با آدمهای خیلی خوبی هم هم سفر بودیم که لذت سفر رو برامون دوچندان کردن...

در ادامه مطلب یه دوجین عکس از خوردنیها و مناظر سفره...

ببنید و همراه باشید... 

 

ادامه مطلب ...

یلدای خاطره انگیز ما...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

14 ماهگی...

امروز با این جمله متنی را که برایت می نویسم،شروع می کنم:

تو هدیه روزنه های باز روزهای پاییزی منی...

دلبندترینم...

دوستت دارم!

آنقدر بزرگ شده ای که می فهمی جیز و اخ یعنی چه!

آنقدر می فهمی که وقتی نزدیک اتو یا کتری می شوی ادای سوختن در می آوری...

وقتی می گویم بیا ببرمت حمام،خودت لباسهای کوچکت را در می آوری و آرام دست مرا می گیری و پاهای کوچکت را درون وان خوشگل صورتی ات می گذاری.

اوج شیطنتهایت دیگر گذشته...فهمیده شدی...دیگر هر کاری را بی فکر انجام نمی دهی...حافظه ات قوی ست...

مثل یک بانوی بزرگوار...

وقتی نگاهت می کنم،چهره دختری زیبا را زیر پوست شفافت می بینم...دختری که افتخار مادر و پدرش می شود و افتخارشان خواهد ماند...

کفشهایت را می شناسی! می دانی کدام لنگه برای پای چپ است و کدامیک برای پای راست...

عاشق بیرون رفتنی و تاب سواری...

دایره لغاتی که یاد گرفتی روز به روز بیشتر می شود:

اس یعنی اسب

ال یعنی الو

به به یعنی غذا

تً یعنی تموم شد

عده یعنی بده

اوف یعنی داغ

نانای یعنی آهنگ بذار توی تبلتت برایم

نی نی یعنی عروسکهایت

چیزی را نمی دانی می گویی :چیه؟چیه؟

وقتی می گویم ببعی چه می گوید،صورتت را به چپ و راست می چرخانی و می گویی: بع بع...

بهترینم...

همیشه دعا می کنم

چشم حسود و بخیل از تو دور باشد...

از تو دور باشد نظر هر آن کس که نمی تواند خوبیهای تو را و عشق مرا به تو تحمل کند و کلماتی که به کار می برد سراسر حسد و ناامیدی و بخل است...

موجود کوچک و نازنین من...

14 ماهه شیرین من...

دوستت دارم...


خاص!(رمز فقط به تعداد معدودی ایمیل شده.)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زنانگیهای محض...

گاهی وقتها دلم برای روزهای دور تنگ می شود...

خوش دارم یک دوش آب سرد بگیرم در این پاییز کمرنگ...

بعد موهایم را زیر سشوآر گرم خشک کنم.

آنوقتیک لیوان قهوه هلدار برای خودم دم کنم و بدون شیر نسکافه سرش بکشم تا به آخر...

رو به پنجره ام.به پنجره ای که بسته است و تماشای پاییز از پشت آن هم زیباست..

گاهی وقتها دلم برای همین چند ماه پیش هم تنگ می شود...

روزهایی که فرشته ام چهار دست و پا بود و وقتی می خندید چشمانش ستاره می شد...

ستاره ای پر نور و براق و شیطان...

آنوقت می آمد می نشست روی پایم و تکیه می داد به من!

بعد چای و نباتش را می ریختم در شیشه و تا به آخر سر می کشید با لذت...

گاهی وقتها دلم برای همین دیروز هم تنگ می شود...

همین دیروزی که من دویدم توی پارک جلوی خانه...

چتری های تازه کوتاه شده ام را باد برد...

دخترکی شدم بازیگوش و یکدنده دوباره...

به بوفه پارک که رسیدم یک مترو خریدم و گاز زدمش.

تمام شکلاتش حل شد در گلویم...

دلم را زد اما بطری آب معدنی شستش و برد پایین...

برای گربه همسایه شیر خریدم ...

همانجا ریختمش توی ظرف...

طفلک گرسنه بود لیسید و با چشمهایش تشکر کرد...

یک دانه گل رز کندم برای خانواده ام از باغچه...

آنوقت از پله ها که بالا آمدم،حس کردم چقدر بزرگ شده ام...

چقدر زنانگیهایم رنگ عقل و منطق گرفته اند به خودشان...

چقدر هستم و خودم را گم کرده بودم تا همین دیروز...

با یک بغل عطر پاییز...

اوه اوه!

اینجا رو چه گرد و خاکی گرفته!

انقدر از اول آبان گرفتار بودم که نرسیدم،سر بزنم به اینجا...

تولد دونه برنج با تم کفشدوزک به خوبی و خوشی برگذار شد و تمام شد خداروشکر...

از همه چیش هم راضی بودیم.کیک و لباس و تم و شام و صد البته کادوهای نفیسی که آوردن!

هفته پیش هم یه سفر چند روزه داشتیم به رویان همیشگیمان!

هوا خیلی خوب بود...آفتابی.صبحها ملایم بود و شبها سرد سرد...

اما خیلی خوب بود.تجدید قوا و روحیه بود برامون.

یه عالمه مطلب و پست نانوشته تو ذهنمه که باید پیاده بشن تو این وبلاگ!

در ضمن درگیر یه رمان جدید هم هستم.بیشتر دارم اونو می نویسم و اینجا کمرنگ شدم...

وقت کنم اون پست رمزی هم محفوظه! رمز هم فقط به دوستانی داده می شه که می شناسمشون.

ادامه مطلب هم چند تا عکس انتخابین...

 



جاده هزار رنگ هراز در پاییز...

ادامه مطلب ...

روزهای شلوغ مهرماهی...

سلام سلام...

یه سلام رنگارنگ پاییزی...

یعنی من عاشق این هوام! انقدر حالم رو خوب می کنه که خدا بدونه...

انقدر نیومدم اینجا که گرد و خاک از سر و روی این وبلاگ داره بالا میره!

خیلی خیلی گرفتار بودم.

دو تا عروسی پشت سرهم واقعا برای آدم جون و پر نمی گذاره!

تازه اگه این عروسیها به رسم عادت قدیمی پاتختی هم داشته باشن که دیگه هیچی!!!

آدم داغون می شه...

عید تا عید بود! ما دقیقا دو هفته ست درگیر این مراسماتیم...

ما که فامیل درجه دو بودیم،این بود وضعیتمون! دیگه خانواده عروس و داماد چه بدو بدوئی داشتن بنده خداها!

خداروشکر مهمونیام رو قبل از این بدو بدو ها از اول مهر برگزار کردم و خودم خیلی راضی بودم!

در عرض 10 روز 4 سری مهمون دعوت کردم و خودم از آشپزی و سالاد و دسر درست کردن واقعا لذت بردم.

سری یکی مونده به آخر دوست جون بود.

خوشبختانه زود اومدن و حسابی با هم گپ زدیم و این فسقلیها هم از سر و کولمون بالا رفتن و تا 12 شب نخوابیدن!

دونه برنج که چشم رو هم نمی گذاشت.اومده بودیم تو اتاق خواب تا اینا رو خواب کنیم،اونا ما رو خواب کردن!!!

از غذاها هم عکس گرفتم که تو ادامه مطلبه...

یه سر بزنید.

ادامه مطلب ...

عصرانه ای دلپذیر

یه بعدازظهر پاییزی خنک...

یه خونه گرم...

یه دوست خوب با یه نی نی یک سال و سه ماهه دوست داشتنی...

یه دونه برنج شیطون...

شربت و شکلات و بستنی...

یه جعبه شکلات خوشمزه و یه دست لباس خوشگل پاییزی صورتی سفید...

یه شیشه ادویه مخصوص نون محلی عرب...

یه کتاب و یه ماشین کنترلی...

کافین تا بعدازظهرت رو بسازن...

ممنون دوست خوبم...خیلی زحمت کشیدی.

امیدوارم تو این سفر که به ایران داشتی،بهت خوش گذشته باشه.

دوست نوشت:از تمام دوستانی که تو پست پایین،وایبری و فیس بوکی و اس ام اسی تولد کفشدوزک رو تبریک گفتن ممنونم.شرمنده که به بیش از نیمی از کامنتها جواب ندادم.روی همه تون رو می بوسم.