عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

نانازی

در نبوغش و خلاقیتش در نویسندگی شکی نیست...

اما دیگر نمی نویسد...

کمی مغرور است...

به فاصله یک سال بهد از من عروسی کرد اما حالا...

خبر خاصی از او در دست ندارم...

دیگر نمی نویسد...من هم این اواخر نمی خواندمش...

نمی دانم چرا؟شاید چون اشاره مستقیم نمی کرد و از تنهاییهایش می گفت...

شاید چون می گفت دختر خانه شده است دوباره...

شاید چون توضیحی نداده،دیگر چیزی نگفت...

از همان ابتدا حس خاصی نسبت بدو داشتم...

خوشم می آمد ازش...

یکبار هم با هم تلفنی صحبت کردیم و صدای ظریفش را شنیدم...اما از آن به بعد دیگر مجازی بودیم فقط...

هنوز به یادش هستم و امیدوارم همیشه خوش و خرم باشد و خداوند پدر و مادر عزیزش را برایش نگه دارد...

مهناز جان!

یک دوست خوب و همراه!

نمی دانم از کی شناختمش...

اما خیلی به من لطف داشته است تا امروز...

با اینکه کم به او سر می زنم،اما به من لطف داشته است....

بی ریا و خاکی ست...حس خوبی به وبلاگش دارم...

یک بار فکر کنم آمده بود کتاب من را سفارش دهد،اشتباها کتاب مشابه دیگری را خریده بود!

خیلی ناراحت بود...

امیدوارم حالا که این وبلاگ را می خواند؛کتاب اصلی من به دستش رسیده باشد...

مهناز جان...

دوست خوب منی...

زنده و خوش بخت باشی همیشه...

طعم عشق رنگ زندگی

شیده خیلی وقت پیش بود که تغییر وبلاگ داد اما نمی دانم چرا...

من از روزی که از کارش بیرون آمد،می خواندمش کم و بیش...

دوستش دارم چون شیرازی ست...

چون یک پسر زیبا همسن فندقک من دارد...

وقتی آمد و گفت که باردار است برایش خوشحال شدم...به فاصله ده روز از هم زایش داشتیم!!!

یکبار یک پستی در مورد شخص خاصی گذاشت که من تا دو روز می خندیدم...پست جدی ای بود اما نمی دانم چرا آنقدر مرا خنداند!

شاید چون در آن پست زلال از همه چیز و از درونش گفته بود...شاید چون آن پست صادقانه ترین پستی بود که گذاشته بود...

نمی دانم!

یک مادر تمام وقت و روراست است...

خدا حفظش کند برای خانواده اش...

من و آقامون اینا و فندقمون

مژی جان را می شناسم...خیلی وقت است!

لینک وبلاگش در وبلاگ پر طرفدار ویولت بود ان وقتها اگر اشتباه نکرده باشم...

مزاحم زیاد داشت وبلاگش!

درکش می کنم!

برخی اوقات خیلی عصبانی میشود از دستشان! حق هم دارد...

اما خب این اواخر سر یک موضوعی از من رنجید...

من حس کردم بیش از حد حساس است که سر موضوعی به آن کوچکی از من رنجیده!

اما خب هر کسی یکجور است دیگر...

چه می شود کرد؟

عکسهای پسرش را دیده ام...برای خودش مردی ست ماشالا...

خدا این خانواده فندقی را حفظ کند در پناه خودش ان شا الله...

اطلسی

نمی دانم  وبلاگ اطلسی را از کجا پیدا کردم؟

یادم نیست! اما یک مدت با او همراه بودم و بعد دیگر نخواندمش...

نمی دانم چرا؟

شاید چون دیگر درکش نکردم و متوجه نوشته هایش نشدم...

شاید چون من در وادیهایی که او هست، نیستم...

چیزهایی که برای من مهم است برای او نیست و بالعکس!

شاید سال پیش، سر شادی مردم برای رئیس جمهور جدید،وقتی که باردار بودم و حساس و زودرنج،از کامنتش خوشم نیامد و دیگر ندیدمش اینورها! اما چرا یکبار دیگر هم آمد...دمش گرم!

 این را اعتراف می کنم که هنوز به یادش هستم و وقتی در فیس بوق ادش کردم،باورم نمی شد به آن زیبایی باشد و آنقدر به همسرش بیاید!

خب اطلسی جان! قصد رنجاندنت را نداشتم و ندارم هرگز...

از همینجا می گویم درورد بر تو...دوست قدیمی...

فلفل بانو...

فلفل بانو رو از خیلی وقتها و سالهای قبل می شناسم...

از نوشتنش برای خانه دار شدن و بچه دار شدن بگیر تا روزهای شلوغی و خانه تکانی عیدش...

یکی از دختران نیک روزگار است...

که البته گاهی هم ابری و احساساتی و حساس می شود...

گاهی هم شکننده و ...

او هم مرا توی این 8 سال می شناسد و از اول با وبلاگ من بوده...

یکی دو تا از کامنتهایش را در دوران عقدم به یاد دارم و حالا کلی با هم در موردش می خندیم...

دوست مجازی خیلی خوبی ست...به من زیاد کمک کرده است...

خداروشکر که دارمش...