-
پیچیده به عشق...
دوشنبه 12 خرداد 1393 08:24
خواب که می روم...ذهنم در هم می لولد...پریشان که نه! متلاطم می شود... چیزی مانند کلاف بیرون می آید و وصل می شود به آن قسمت از مغزم که رویا باف و خاطره باز است... آهسته آهسته نزدیک می شوم... نزدیکشان... پسرکی زیبا و بلند قد در پس دیواری ایستاده که نه!پنهان شده...18 سال دارد به زور...شیطنت می بارد از چهره اش ... دخترکان...
-
صاعقه ای در ذهن...
یکشنبه 11 خرداد 1393 08:35
جمعه شب چه رعد و برقی شد!!از ساعت یک شروع شد تا سه شب ادامه داشت! دیدید؟ انقدر نزدیک بود با صدایی مهیب که من دیگه از صداش لذت نمی بردم!خونه ما هم طبقه بالاست و وقتی رعد و برق می زد و این صاعقه می شکست و نور می شد، تمام اتاق مثل روز روشن می شد...واقعا وحشتناک بود...(البته خدارو شکر به خاطر این نعمت و پدیده بی نظیر..)...
-
دوستیهای ابدی...
شنبه 10 خرداد 1393 08:34
هفته شلوغی در پیش دارم... سه سری مهمون داشتن تو یه هفته هم می تونه کلی حسهای خوب به آدم بده و هم می تونه حسابی سرحالت بیاره... اول هفته خونه رو حسابی برق می ندازم و حتی دستشویی و حمام رو می شورم. سری اول یه دوست قدیمیه که 12 ساله با هم دوستیم.حوالی 5 بعدازظهر می یان با پسر 6 ساله خوشگلشون... عصرونه می خوریم و با اصرار...
-
دادگاه زندگی...
سهشنبه 6 خرداد 1393 08:33
می دانید؟ من هر وقت از چیزی رنجیده ام و زبان به شکوه باز کرده ام و به خدا شکایت برده ام، چیزهایی شنیده و دیده ام که بلادرنگ شکایتم را از خدا پس گرفته ام. گویی هر بار که به جان خدایم نق می زنم، او تصویری را پیش چشمم زنده می کند و با زبان طبیعت چنان ادبم می کند که دیگر هوس شکایت به سرم نزند و زبان در دهان بگیرم. اما...
-
خون چکان...
شنبه 3 خرداد 1393 08:30
سالهاست که می شناسمش... از همان دوران کیتکت شکلاتی، آب نبات کشی و موهای دم موشی و عروسیهای فامیل با گلهای زنبق و سفره های عقد سپید و صورتی... آشنایمان است...خیلی نزدیک نیست اما دور هم نیست... دقیق نمی دانم که دوستش دارم یا نه!آخر زبانش تلخ است...گویی زهر دارد هنوز... اما این را می دانم که نگرانم...برای او...برای شوهرش...
-
ناتمامٍ من
سهشنبه 30 اردیبهشت 1393 08:34
کوچه خلوت... باران باریده بر سنگ ریزه های کف باغ... چتری بر سرم... هوا ابری و خواب آلود و خیس... من محو تماشای همبستگی عادت و شعر و بهار... می روم تا داستان ناتمامم را کنم تمامٍ تمام...
-
سبزترین لحظه ها...
دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 08:35
لذت یعنی حس روزی که دخترکت سوپش رو تا آخر خورده و حسابی دست و صورتش رو کثیف کرده و تو روروئکش نشسته تا تو بری تر و تمیزش کنی و لباسهاش رو عوض کنی. وقتی صورت خیس از سوپ و برنجش رو با حظ می بوسی و بغلش می کنی،بهت می چسبه و از ته دل می خنده و دست و پا می زنه. دست و صورتش که تمیز شد،آهسته رو تخت می خوابونیش و پوشکش رو عوض...
-
عطر بهار نارنج
شنبه 27 اردیبهشت 1393 08:33
ما از یک سفر 5 روزه برگشتیم... سفر به کجا؟بعله!سفر به شهر شیوخ ادب و هنر:حافظ و سعدی،تخت جمشید و نقش رستم: شیـــــــــراز! همه چیز خیلی خوب بود و خیلی هم خوش گذشت. هتلمون رسیدگیش خیلی خوب بود.صبحانه هاش!! و غذاهاش هم عالی بود. گشتهای شهریمونم به موقع و سریع بود.تاخیر نداشت اصلا.سر موقع می آمدن دنبالمون و سر موقع برمون...
-
از تو نوشتن برایم سخت نیست...اما
چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 00:53
نمی دانم برایت از چه بنویسم... این صفحه سپید باز است و من به دنبال کلمات،هر حرف را زیر لب زمزمه می کنم تا معنی اش را هجی کنم و سر آخر ببینم به درد مهربانیهای تو می خورد یا نه! شاید سهم من از وبلاگنویسی از تو برای تو گفتن باشد... شاید چون وبلاگ دارم،باید به هر مناسبتی چیزی بنویسم تا یک عده بیایند و بخوانند... آنوقت...
-
شکر و شکر...
پنجشنبه 18 اردیبهشت 1393 08:34
خدایا... این را نوشتم تا بدانی که هر وقت یادم کردی و اشاره ام ،من تا اوج ابرها رفته ام... این را می دانم که اگر بخواهی تقدیرم را آنطور که خواسته ام خواهی نوشت... این را می دانم که ممکن است صلاح تو برخی اوقات موازی با خواسته هایمان باشد... این را نوشتم که یادم باشد که مرا یادت بود... این را نوشتم که روزهای اوجم را...
-
خرید اینترنتی کتاب دوم من...
چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 08:30
دوستان عزیزی که ازم خواسته بودین،لینک خرید اینترنتی کتاب رو براتون بگذارم،مثل همیشه سایت جیحون فروشگاه اینترنتی شهر کتاب و فروشگاه ای فرهنگ کتاب رو داره چون این بار این کتاب خیلی سریع تو سایتهای فروش اینترنتی توزیع شده. تو سایتهای دیگه مثل آی کتاب هم پخش شده اما من فقط در جریان دو تا سایت اول هستم.چون خودم هم ازشون با...
-
7 ماهگی
سهشنبه 16 اردیبهشت 1393 08:30
چشمهایت بسته است... لبهای کوچک و ظریفت از خستگی از هم باز مانده.یله روی دست من خوابیدی...طاق باز... آنقدر چهاردست و پا رفته ای و خودت را سینه خیز به میز رسانده ای... آنقدر سرسری کرده ای و در روئروئک دویده ای که حالا در آغوش من بیهوشی از خستگی... سرم را نزدیک دهان کوچکت می برم و عطر تن نازنینت را به مشام می کشم....
-
گزارشی از نمایشگاه کتاب 93
یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 08:45
درست شنیدم؟ در مورد نمایشگاه پرسیدین؟ راستش رو بگم؟ عالی بود...عالی... حتی می تونم بگم بهتر از پارسال... البته من فکر نمی کردم امسال اینقدر پر مخاطب و پر فروش باشه اما بود...وقتی داشتم از بین غرفه های رمان گذر می کردم تا به غرفه پرسمان برسم،همه شون نه تنها شلوغ بودن،بلکه فروششون هم بالا بود.همه ناشرین هم راضی بودن. تو...
-
عدلت را قربان!
شنبه 13 اردیبهشت 1393 08:27
خدایا...خدایا... قربان عدالتت...قربان آن عدلت که شکی در آن رخنه ندارد هرگز!! خدایا... غصه دارم...چطور دلت می آید آخر؟ که کودکی را یتیم خلق کنی و آن یکی را آنقدر در ناز و نعمت فرو ببری ،چونان که نداند فقر یعنی چه ! و شاید یکوقت از خوشی زیاد برود و خودکشی کند! خدایا مگر نمی بینی؟این همه دست را که به سویت دراز شده برای...
-
ساعتهای حضور من در نمایشگاه کتاب 93+معرفی کتاب
چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 20:46
در آستانه نمایشگاه کتاب،مثل هر سال،دوست دارم چند کتاب خوب رو از نشرهای مختلف معرفی کنم تا دوستانی که با من هم سلیقه هستند و از کتاب خوندن لذت می برند،بی بهره نمونن! این کتابها صرفا بنا به سلیقه خودمه و از کلیشه ای بودن فاصله داره... و خوب بعضیهاش رو هم رو حساب نظرات هم سلیقه هام انتخاب کردم: به ترتیب حروف الفبا: نشر...
-
رمان دومم به نام بخت زمستان(غرفه پرسمان،نمایشگاه کتاب 93)
دوشنبه 8 اردیبهشت 1393 08:25
یه سلام گرم و کتابی-نمایشگاهی می کنم به همه دوستان نازنینم... 8 صبحتون بخیر و خوشی باشه ایشالا... بالاخره رمان دوم اینجانب هم از زیر چاپ بیرون اومد. چقدر منتظر این روز بودم... و چقدر این کتابم رو دوست دارم.... این بار همه چیز خیلی زود جور شد بر عکس تصورم. چقدر هم عجله داشتن که این زودتر زیر چاپ بره...داستانش رو دوست...
-
دو یار جدانشدنی...
شنبه 6 اردیبهشت 1393 08:27
یه روزایی تو زندگی هستن که نباید باشن...همیشه از اینکه باشن و تو حسشون کنی،واهمه داری. قبل از اینکه این روزا باشن،تو فکر می کردی که هرگز وجود ندارن...حداقل برای تو! اما هستن و با تموم قدرت خودشون رو به رخت می کشن و با نیشخند می گن: ما هستیم!ببین! نمی تونی ازمون فرار کنی... بعد تو، از اینکه نمی تونی از زندگیت بیرونشون...
-
این مردمان غم پرست...
چهارشنبه 3 اردیبهشت 1393 08:27
می دانید؟ ما مردمان غمگینی هستیم... می خندیم،به میهمانی می رویم،زندگی می کنیم،عشق می ورزیم،قهقهه می زنیم،سعی می کنیم شاداب باشیم،سعی می کنیم روزمرگیها را عقب بزنیم اما انتهای تمام اینها،ته دل تک تک مان،همانجا که قهقهه هامان از آن سرچشمه می گیرد، غمی نهفته داریم... غمی که در نی نی چشمهایمان موج می زند...غمی که هست و...
-
سلام اردی جان!
دوشنبه 1 اردیبهشت 1393 17:39
سلام اردیبهشت جانم... چقدر از اینکه آمدی خوشحالم... سلام بوی بهارنارنج... سلام عطر کتاب... قربان آن دامن سبزت... قربان شقایقهای وحشی و قرمزت... قربان آن چلچله های خوش صدایی که هر روز بعدازظهر از پس پنجره ها آواز می خوانند... چقدر زود آمدی... چقدر خوب شد که هستی... چقدر منتظرت بودم... این بار زود نروی ها! می خوام نفست...
-
برای تو که مادر نداری...
یکشنبه 31 فروردین 1393 08:30
می دانید همیشه فکر می کردم با خودم که بی مادری چه رنگی ست ؟ هرگز در تصورم نمی گنجید.سخت بود.اخر من همیشه مادر داشته ام. اما ان شب سرد بی مادری بر من هجوم اورد.همان شب که دخترکم تب داشت و من تنهاترین زن عالم بودم. همان شب که کسی نبود تا دلداریم دهد .نبود تا بگوید نترس!!درست می شود. تبش قطع نمی شد.همه چیز وهم انگیز و...
-
پنج لحظه ناب زندگیم...
شنبه 30 فروردین 1393 08:26
اولین) کودک بودم،هوشیار و بازیگوش... معلممان همیشه می گفت وقتی رعد و برق می شود،ابرها دعوایشان شده و وقتی باران می بارد،آنها از اینکه یکدیگر را ناراحت کرده اند،گریه می کنند... آن روزها از رعد و برق هراس داشتم،وقتی صدای مهیبش در گوشم می پیچید و پنجره را می لرزاند،تپش قلبم بالا می رفت و می ترسیدم. اما یک شب که اتفاقا...
-
معرفی کتاب( پارلا)
پنجشنبه 28 فروردین 1393 08:40
نام رمان: پارلا نویسنده: آنیتا.س انتشارات: سایت نود و هشتیا این رمان رو از این رو بهتون معرفی می کنم که می دونم کتابهای اینترنتی و کم هزینه!!! تو بورسن... تو تعطیلات عید و حین سفر،از خوندنش لذت بردم. و خوندنش بهم خیلی چسبید... برای خلاصه داستان رو ادامه مطلب کلیک کنید. پارلا دختری معمولیه که خانواده سطح پایینی...
-
این نامه را برای دخترم می خوانم...
چهارشنبه 27 فروردین 1393 19:08
دخترکم... این روزها مادر شدن و مادر ماندن به اندازه سر سوزنی مانند قبلترها نیست... نه ماه در انتظار یک نوزاد ماندن و سختی کشیدن،کار هر زنی نیست... اما مادر که باشی عشق خود به خود به سراغت می آید و در عادتهایت چنبره می زند. از روز فهمیدنت تا روز موعود باید رنجی شیرین را به دوش بکشی. رنجی که پایانش به روزهای سپید شیری...
-
آسمان ابری ست...
چهارشنبه 27 فروردین 1393 14:45
دلم گرفته... خیلی... امروز یه دل سیر گریه کردم... یه دل سیر... چی کار کنم؟ خوب منم یه وقتایی اونقدر دلگیر می شم که همه ش می بارم... نمی شه پنهونش کنم... همیشه صادق بودم... همیشه...هیچوقت دروغ نگفتم... نمی دونم چرا وقتی یه اندوهی از پشت کوه می رسه،بقیه هم پشت سرش سرازیر می شن... مثل گنجشکایی که وقتی یه جا دونه می...
-
بر سر سه راهی...
سهشنبه 26 فروردین 1393 18:28
هفته آخر فروردینه و بازار مهمونیا حسابی داغه.اونایی که کل عید رو مسافرت بودن ،حالا برگشتن و تازه دید و بازدیدهای عید شروع شده. مهمونی اینوریا تموم شد حالا نوبت رسیده به اونوریا... از یک ماه پیش روز 28 م ما رو ولیمه دعوت کرده بودن که من واقعا جمع مدعوین رو دوست دارم و می دونم که خیلی بهمون خوش می گذره. شام و کل کل و...
-
مراقب روحتان باشید...
دوشنبه 25 فروردین 1393 08:34
همین چند روز پیش داشتم به این فکر می کردم که انسان خیلی خوبی بودن خیلی هم خوب نیست! اینکه همیشه لبخند بزنی،همیشه به همه خواسته های اطرافیان جواب مثبت دهی،کلمه"نه" در کارت نباشد،احساس مسئولیتت در مقابل آدمهای درمانده فوران کند و نیش و کنایه ها را جدی نگیری ،در مقابلشان سکوت کنی و به خودت نوید دهی که پشیمان...
-
سفر مصورانه...(رمزها ایمیل شده،در هیچ وبلاگی رمز گذارده نمی شود!)
شنبه 23 فروردین 1393 08:30
حذف شد....
-
کوفتگی شیرین...
چهارشنبه 20 فروردین 1393 08:26
به به...سلام به دوستان عزیز... شمردم دیدم حدود 25 روزه اینجا رو باز نکردم!! چقدر زود گذشت این عید! از اون اولش من سرم شلوغ بود تا آخرش... نتونستم نفس بکشم... از 27 اسفند عازم سفر بودیم... اول اینکه شب تحویل سال به نیت زندگیمون و دونه برنج،دو تا بالون خوشرنگ فرستادیم اون بالا بالاها... از فرداش مدام مهمونی بود و از این...
-
تا صبح فروردینی...
دوشنبه 18 فروردین 1393 08:25
جاده به یکباره سپید پوش شده بود... ساعت 9 شب که از همه خداحافظی کردند و بی همراه به دل جاده زدند،همه چیز بی بهانه،آرام و بی نقص می نمود. جاده خلوت و دلنشین در امتداد ماه کشیده می شد و در پشت کوههای بلند پنهان می شد. زن کودکش را در آرامش مطلق شیر داد و بعد در صندلی ماشین گذاشت و نفسی به راحتی کشید... موسیقی ملایم یانی...
-
ششمین 16...
شنبه 16 فروردین 1393 08:26
سال پیش بود...92سال ...همین شانزدهم ماه...شانزدهمین رو از اولین ماه فصل رنگارنگ خزان... ترس داشتم...زیاد... از یک وقت نیامدنت...از واژگون شدن تمام رویاهای مادریم... نمی دانم چرا اینقدر نگران بودم؟شاید نگرانی جز لاینفک وجود مادرها باشد... همه چیز درست و به هنگام و طبیعی بود اما من باز می ترسیدم... نمی دانم چرا... شب...