قربان عدالتت...قربان آن عدلت که شکی در آن رخنه ندارد هرگز!!
خدایا...
غصه دارم...چطور دلت می آید آخر؟
که کودکی را یتیم خلق کنی و آن یکی را آنقدر در ناز و نعمت فرو ببری ،چونان که نداند فقر یعنی چه ! و شاید یکوقت از خوشی زیاد برود و خودکشی کند!
خدایا مگر نمی بینی؟این همه دست را که به سویت دراز شده برای حاجت...برای نیاز!نیازی که رواست...
خوابت برده؟
به یک نفر آنقدر مشکل ریز و درشت می دهی که نتواند سرش را بخاراند و آن یکی آنقدر غرق در آسودگی ست که نمی داند اشک و خون را با چه حروفی می نویسند!
ای به فدای آن ترازوی نصیب و قسمتت! نگو که هر که را بیشتر در سختی می اندازی،بیشتر دوستش داری!! نه!
یعنی قانون دنیا برعکس شده؟مگر نه آنکه هر کسی آن دیگری را دوست بدارد،دلش نمی خواهد او را در رنج و سختی ببیند؟
یعنی می خواهی بگویی قانون تو برخلاف تمام قاموسهای دنیاست؟
نمی دانم!
شاید اگر جای تو بودم،غروب آن جمعه های لعنتی را از همه تقویمهای دنیا بیرون می کشیدم...بیرون می کشیدم تا دیگر هیچ زنی دلش بی دلیل نگیرد...
شاید اگر جای تو بودم،دامن آن زن منتظر که لیاقت مادری تمام نوزادان عالم دارد را زودتر از دامن زنهای متکدی که فقط برای در آوردن رزق و روزیشان،بچه می آوردند،سبز می کردم...
همیشه با خودم می گویم:
ای کاش می توانستم عدالتت را بشمارم...ای کاش می توانستم بفهمم که تو برای بندگانت چه می خواهی و چرا می خواهی؟
چرا برای گروهی همیشه شادی می خواهی و برای عده ای دیگر آه و حسرت مدام؟
این ای کاش های من هرگز تمامی ندارند...
می دانی که می دانم...
این سوالهای لانه کرده در نیمه شبهای اردیبهشتی من هرگز به پاسخ پیوند نخواهند خورد...
پس همان به که تو جای خود باشی و من جای خود...
چون از این همه جای تو فکر کردن و قانون شمردن به غایت خسته ام...
مموجان از آشناییت خوشحالم ...از خوندم مطالبت لذت بردم ...بابت کتابت هم تبریک میگم و برات آرزوی موفقیت دارم...
ممنون عزیزم...منم از آشناییت خوشحالم...ایشالا به شادی بن ویسی همیشه...
ممو جان میشه بهم بگ که این لینکدونی رو چطور ساختی ؟میخوام برا وبلاگم درست کنم
عزیزم شرمنده...برای من هم کسی ساخته...
سلام دوستم
خوبی،؟ چه میکنی با زحمات ما؟ دستت درد نکنه خیلی شب خوبی بود فقط ببخش که باران خیلی اذیت کرد
خواهش می کنم دوست جون...این حرفا چیه؟تو به اون می گی اذیت؟اتفاقا خیلی هم خوش گذشت...شب خیلی خوبی بود...
الان ابو زنگ زد بهم گفت جریان امروزو...کلی خندیدم...
دوستم این سوالایی که از خدا پرسیدی سوالاتی هستند که منم بارها ازش پرسیدم وهیچ وقت به جواب نرسیدم. من اصلا درک نمیکنم اون حکمتی رو که یه بچه رو بدون پدر و مادر میکنه یا پدر و مادری رو داغدار بچه. ... حالا مشکلات دیگه اصلا مهم نیست همه حل میشوند اما از داغی که خدا رو دل بنده اش میذاره از همه ى سختیها و مشکلات بدتره امیدوارم هیچ کس نصیبش نشه از این دست امتحانات الهی
منم امیدوارم....بعضی وقتا تو حکمتش می مونم...
کسی نمیدونه این چه سریه...
واقعا...
سلام ممو جونم . خوبی؟ اتفاقا این یکی دوروزه منم کاملا با این موضوعات ذهنم درگیر بود ..
و کلی چرا های تلخ
راستی خصوصی هم داری
چی بگم عزیزم...
در مورد خصوصیت عیبی نداره عزیزم...ایشالا سال دیگه...
کتاب ایستگاه آخر رو بعد از دو روز تموم کردم.اصلا دلم نمی خواست بزارمش زمین و برم دانشگاه.
البته تو کمتر از دو روز خوندمش و دیروز رو که رفتیم خونه مادرشوهر کلی به خودم بد و بیراه گفتم که چرا با خودم نبردمش.
عااااااااااااالی بود.عالی و بی نظیر.
مخصوصا اینکه یه فصل از گذشته بود یه فصل از حال.
خوشم اومد.
جا داره خدا قوتی جانانه بهتون بگم.خسته نباشید.
باید کم کم برم سراغ بخت زمستان
رضوان عزیزم...ممنون از این همه انرژی مثبتت...
امیدوارم از دومی هم خوشت بیاد...
می نویسم برای مخاطبین مثبتی مثل تو...
مموی خوش قلمم که بد جوری فکریم کرد این نوشته ات ..
نتونستم بیام این هفته و بی صبرانه منتظرم این جمعه ببینمت
عزیزی...البته این جمعه ساعتهام معلوم نیست ها!!!
ممو جونم خصوصیت انجام شد.
خیلی خیلی لطف کردی رضوان عزیز...ممنون...
چیزی که نوشتی خیلی وقا بدجوری ذهن منو هم درگیر میکنه
ذهن همه مون درگیرشه عزیز جان!!
سلام مموی نازنینم...

خیلی از دیدنت خوشحال شدم...
کتابت رو هم از صبح شروع کردم و حسابی مشغولم...انقدر از دیدنت ذوق زده بودم که یادم رفت حال دونه برنج رو بپرسم
منم از دیدنت خیلی خوشحال شدم دوست خوبم...
دوست داشتم امسال بیام نمایشگاه اما خب نشد.درست همون روز جمعه کاشان بودیم .اما خیلی دوست دارم کتابتو بخرم و بخونم.ایشالا میرم دنبالش.بوس
عیبی نداره دوستم...خودت رو اذیت نکن...تو فیس که همو می بینیم...امیدوارم خوشت بیاد...
همان بهتر که او به جای خود باشد...زیبا بود
از آشناییتون خوشحال شدم
فکر نمی کردم اینقدر خوب و مهربون باشید
کتاب رو شروع کردم واقعا زیبا نوشتید خیلی جذابه طوری که نمی شه زمین گذاشت
موفق باشید
خوشحالم که خوشت اومده .منم همینطور
من هم خبلی خوشحال شدم شما را ملاقات کردم ممنون به خاطر خط زیباتون.
شعری که برای من نوشتین خیلی زیبا بود ممنون.
کتابتون رو شروع کردم نگارش شما خیلی قوی ست.
به امید کتابهای بعدی
ممنون از شما و محبتت...
7 ماهگیش مبارک.ایشالا که جشن 70 سالگیشو براش جشن بگیرین.ای جانم.چه خنده خوشگلی هم کرده./...الهی همیشه لبش پرخنده باشه
مرسی عزیزم...
چقدر خوب که یک بانوی موفق وبلاگ نویسه
راستش من نمیدونم چطور شروع کنم به نوشتن کتابم کمکم میکنید؟
راستی وب قشنگتونو با اجازتون لینک کنم؟
ممنون ...خواهش می کنم عزیزم...اجازه نمی خواد که...چاپ کتاب راه طولانی داره...