رای من،حق من است!

این صفحه سیاسی نیست
و من نه راستیم و نه چپی
فقط از حقم استفاده می کنم
و انگشتم را جمعه روز آبی می کنم.
همان انگشتی که هشت سال پیش
آبی شد و خواست سبز بماند اما سرخ شد.
یادم‌ نمیرود که توی خیابانها می دویدم،فریاد میزدم و می گفتم:من رای دادم،پس کجاست؟
وقتی پدر همسایه مان را با تیر زدند،تشییع جنازه اش هیچ کس نبود!
درگیریهای سخت و روزهایی را که مرگ از خانه ها می ریخت بیرون هرگز از یاد نمیبرم.درختها را از ریشه کندند و یکی یکی خاکشان کردند.
یادم نمیرود که هشت سال ده نمکی شده بود اسطوره ی سینمای ایران و حالا اصغر فرهادیست که توی دنیا می تازد.
یادم هست وقتی توی خیابانهای انتالیا قدم میزدیم و خرید می کردیم و می گفتیم ایرانی هستیم،یکی انگشت شستش را به طرف پایین گرفت و گفت: احمدی؟ استوپید!نانسنس!
هنوز همه چیز همانقدر ملتهب و زنده جلوی چشمانم میرود و می آید.
تاریخ،تاریخ است،فقط یادمان باشد که چهار سال برای سفید کردن آن گنداب هشت ساله ای که اندازه ی صدسال عقبمان انداخت،کم است!
و من‌ می دانم‌ که همان سبزیم که امروز بنفش پوشیده ام.
۲۴/۲/۹۶

خوب نشدم آخر!

خوب نمی شدم.

هر کاری می کردم خوب نمی شدم.با دوستهایم رفتم کافی شاپ،رفتم سینما،رفتم تاتر اما باز هم خوب نشدم.مهمانی گرفتم،رقصیدم.نماز خواندم و دعا کردم اما باز حالم بد شد.

وقتی تلفنم را قطع کردم و آمدم این طرف خیابان به خودم گفتم:هیس! هیچی نگو! خوب می شوی!تحمل کن تا کمرنگ شود.

اما وقتی توی پاگرد پله خانه ام پیچیدم،دیدم نمی توانم کمرنگت کنم.آمدی بالا...از چشمهایم سرازیر شدی.ریختی روی صورتم،گونه هایم را خیس کردی.

شب که خوابیدم گفتم فردا صبح تمام است! دوباره خودم می شوم:همانطور شاد و بیخیال و پر انرژی.

اما صبح که آمد،بدتر شدم.حالم دگرگون و گس بود،مثل ته مانده ی  یک خرمالوی گندیده!

گریه کردم،خودم را حمام کردم،فیلم دیدم،نوشتم اما باز بودی...آمده بودی نشسته بودی رو به رویم.توی روزهایم.

توی حفره های خالی روحم.تو این همه وقت ذره ذره در من رخنه کرده بودی و من نمی دانستم.نمی شناختمت! نمی دیدمت.

وقتی که رفتی،دیدم حذف نمی شوی از زندگیم.دیلیت کردنت محال است!

شده بودی مثل جیب یک شلوار.مثل بالاترین دکمه یک پیراهن،مثل دندان نیشی که بیفتد و جای خالیش هر روز توی ذوق بزند،توی اینه.

رسوب کردی در من.ماندی.نرفتی هرگز!

می دانی؟آخرش هم خوب نشدم...نه! هرگز!

نه! بگو که این تو نیستی!

یار دبستانی ام بودی...سر به زیر و آرام و خاموش...

با دو لپ برجسته و چتریهای صاف و چشمهایی پاک.

قد بلند و کشیده بودی شیوا جان.طرز حرف زدنت را دوست داشتم.دلنشین و متین.بدون پرش!

یک خواهر کوچک داشتی...چهارساله بود آنوقتها!وقتی آوردیش تولد مری،گفتی مثل خرگوش غذا می خورد...

نان ساندویچ الویه را گاز می زد از بالا و بعد بقیه اش را می ریخت روی زمین!

من از همان روز می دانستم که تو خاصی...که تو دختری ورای همه همکلاسیهایی...شخصیت و آرامشت را دوست داشتم.

اصلا یک طور دیگر بودی برای من!

نمی دانم! یک طوری که وصف ناشدنی ست...در کلمه ها نمی گنجد انگار!

وقتی یک دوست مشترک ادم کرد توی قدیمی ها و من کودک شدم دوباره...دیدمت...همانطور با وقار بودی در عکست...

وقتی اینستایت را گرفتم و آن دکمه لعنتی ریکوئست را فشردم تا دنبالت کنم،نمی دانستم دلم می شکند.

از تو نه شیوا! از زمانه!

تو برای من همان دخترک کوچک و سر به زیر بودی،نه آن زن با صورت جراحی شده و لبهای تزریقی و گونه های اغراق آمیز!

تو برای خواهرت مادر بودی نه آن زن که در میهمانیهای شبانه گیلاس به دست با چشمانی خمار به دوربین خیره شده و به سلامتی همه می نوشد! 

ای کاش هرگز پیدایت نمی کردم! ای کاش همان تصویر بیدزده از تو در ذهنم می ماند و بعد با مرگ محو می شد!

شیوا! بگو که تو این زن با آن ابروهای شمشیری بی سر و ته نیستی!

بگو که این دخترک غمگین و جوان و خمار عکسها که کنار پیانو نشسته و می نوشد،تو نیستی!

بگو که تو همان شیوای ساده و یکرنگ منی!
چه شد شیوا؟تو کجا رفتی؟چه بر سرت آمد؟چه تندبادی ساقه های ظریفت را لرزاند و شکست که حالا اینطور بی ریشگی می کنی؟

کابوس می بینم شیوا! کابوس روزهای دبستانمان را...روزهای جشن تکلیف و تولد و مشق شبهای سنگین...کابوس امتحانهای ثلث اول...

کابوس می بینم...

بگو که آن زن تو نیستی!

بگو شیوا!

خانم ناصری...

یه خانم ناصری بود و یه مدرسه...

عارف بود،زمینی نبود.مال این دنیا نبود اصلا! 

لاغر بود.خیلی لاغر...چشمهای درشتی داشت.ابروهای اصلاح نشده ش اصلا تو ذوق نمی زد.با اینکه پوستش تیره بود،اصلا" زشت نبود.نگاهش آسمونی بود.بلند بود...

معلم دینیمون بود.هیچ وقت حاضر غایب نمی کرد،براش مهم نبود کسی کلاسش رو دوست داره یانه! به هیچ کس کمتر از 15 نمی داد.اما همیشه کلاسهاش گوش تا گوش شاگرد می نشست.حتی بچه شرهای مدرسه کلاسهاش رو جیم نمی زدن.

یک جوری بود این زن!یک جور خیلی خوبی...

به زور به نماز خوندن تشویقمون نمی کرد.نمی گفت اگه موهاتون بیرون باشه ازش آویزونتون می کنن تو روز قیامت،یا نماز نخونین خدا نامه اعمالتون رو پرت می کنه اونطرف بهتون نیم نگاهی هم نمی ندازه.قهرش می گیره...

می گفت همه چیز بر پایه عشقه.این جهان بر اساس عشق بنا شده.

با خودته اگه نماز نخونی!با خودته اگه روزه نگیری...روحت رو خدشه دار می کنی.این روح دست تو امانته نباید بذاری کثیف بشه.هر چقدر اعمالت بهتر باشن،روحت خدایی تر می شه...بالاتر می ره...سفیدتر می شه...

می بینید؟هنوز یادمه...مثل نقشی که روی سنگ کندند،حرفهاش تو ذهنم مونده.

معلم دینی های دیگه حسرت محبوبیتش رو می خوردن.وقتی سال سوم،به جاش خانم فرقانی اومد سر کلاس،لب و لوچه های همه مون آویزون شد.نقطه مقابل ناصری بود.ازون مومنهای نون به نرخ روز خور و نوحه سراهای الکی...

وقتی قیافه هامونو دید،گفت چی از ناصری یاد گرفتین که اینقدر دوستش دارین؟بگید! یه جمله ازش بگید ببینم این چی تو مغز شماها فرو کرده که اینقدر طرفدار داره!

من بلند شدم و گفتم: ناصری می گه دنیا بر پایه عشق بنا شده...همه چیز خداست...به خدا بگو اگه مشتاق منی،صبح که شد،سپیده که زد،بیدارم کن...بیدارت می کنه...مطمئن باش!

چشماش از تعجب گرد شد،نفهمید انگار.

مسخره کرد و بعد برای اینکه ضایع نشه،درس رو شروع کرد...

و من به این فکر کردم که متفاوتترین آدمی که دیدم معلم دینی سالهای دبیرستانم بود...

کسی که هرگز ما رو از خدا نترسوند و اونقدر به ما غذای روح داد که ما رو عاشق خدا کرد.به همین راحتی...به همین سادگی...

دوست نوشت:شرمنده همه دوستان عزیزمم...می خونتمون با گوشی...غزل! تو رو هم ایضا"..می دونستی؟...کی؟شبها دیروقت!انقدر خسته می شم که نای کامنت گذاشتن ندارم.هرچند که لینکیهای منم دیگه هر روز اپدیت نمی کنن و انگاری خسته شدن از نوشتن اما هنوزم که هنوزه با ذوق و شوق وبلاگاتون رو باز می کنم تا یه پست تازه بخونم ...یه خبر تازه بشنوم ازتون.دوستتون دارم...حتی خاموشهای بی حوصله ای رو که نای کامنت گذاشتن ندارن!

این دور گردون...

نصفه شب نوشتنم گرفت...آمدم پشت لپ تاپ...دستم را زدم زیر چانه و خیره شدم به صفحه سفید وبلاگ...

از چه باید می نوشتم؟نمی دانستم!

ذهنم خالی بود اما دلم نوشتن می خواست.

یکهو دلم رفت کنار دلش...

یادم آمد که چقدر دلش بچه می خواست...

چقدر تلاش کرد...

آی وی اف،پی دی جی،آی یو آی...

اما نشد!

نمی دانم چرا...

شاید خدایش نخواست.

بعضی وقتها آدم در حکمت همین خدا می ماند بدجور!

وبلاگش روی شهریور سال 90 خشکیده بود...

آخرین پست در مورد سفری چند روزه بود که به شمال داشت...

پر از تعریف و شور و حال...

اما!

امشب که خوب دقت می کنم، لا به لای نوشته هایش چیزی می گرید...

چیزی درست نیست...

غمگین است انگار...

اشک می بینم میان سطر سطر نوشته های خوش خوشانش...

دست می برم و کامنتدانی اش را باز می کنم...

چقدر دلم می خواهد برایش بنویسم: دلم برایت تنگ شده...بنویس دختر!

اما نمی توانم...

سخت است اگر بعد از سه سال وبلاگی را باز کنی و بدانی که نویسنده اش دیگر نیست!

سخت است بدانی دوست مجازی ات،هنوز آنچه را که می خواهد ندارد!

تلخ است اگر بدانی خاموش ،نوشته هایت را می خواند و اشک می ریزد...

تلخ است اگر بفهمی هنوز بالش زیر لباسش می گذارد و در آینه به تصویر حاملگی خود لبخند می زند...

من هیچوقت و هرگز نمی خواهم بدانم که چرا خدای من آنقدر با حکمت است و آنقدر همه چیز را می پیچاند و به آدم می دهد و نمی دهد...

من هیچوقت "او" را فراموش نمی کنم...

از همینجا به او می گویم: دلم برایت تنگ شده...بنویس دختر!

دوست نوشت:پریسا اودیسه ی عزیزم...از همون خیلی وقت پیش که برام نوشتی و رمز دادی می خونمت...منتهی نمی تونم برات نظر بذارم.کمرنگ بودنم رو ببخش...

کامنت نوشت:برای کامنتهای محبت آمیز پست بی سرزمینتر از باد ممنون دوستان خاموش و روشنم.

فصل بادبادکها


12 سال است که تو را از دست داده ام...

تویی که هنوز بوی قدیمی بودنت لابه لای عکسهای آلبومم می پیچد...

دیگر بوی هل نمی آید...بوی عطر نعناع و چای...بوی لباسهای تمیز و خنک همه و همه خاطره شدند!

امروز رژلب یادگاری ات را از سبد دلتنگیهایم بیرون کشیدم.با آن رنگ قهوه ای براق چه خوشرنگ است هنوز.

دلم سخت تنگ است...دلم تنگ پشت بام خانه توست.همان پشت بام تفته ای که در تابستانهای کودکی آتش از آن می بارید و من با ندا،دختر همسایه ، همه را به هم وصل می کردم و پابرهنه رویشان می دویدم.

آن وقت از آنجا به یکباره به خانه شان سرازیر می شدیم.

بازی می کردیم...می خندیدیم و بستنی یخی می خوردیم.

دلم تنگ آن حسهای یواشکی ست...

همان حس خنکی ای که وقتی دستم زیر بالشم می خزید زیر پوست انگشتانم می دوید...

دلم تنگ آن شبی ست که بابک و حامد بادبادک درست کردند و با فانوس به آسمان تیره فرستادند.

می دانی مادربزرگ؟

این روزها عجیب شده ام!بازگشته ام به عقب.

پشت سرم را نگاه می کنم و باز متعجبتر از قبل می شوم.

چقدر پررنگند خاطرات من!چقدر زنده و پرشورند هنوز!

من چقدر کودکی کرده ام!چقدر بوده ام...چقدر هستی ام پررنگ و قوی و جلوه گر است...

وای...که چقدر دلم عطربرنج می خواهد...

دلم آن کوچه بی عبور و خنک را می خواهد، همان کوچه آجری رنگ را .

می خواهم خودم را لابه لای چادر نماز سپیدت گم کنم.

نفس بکشم و بعد به خواب روم.

دلم برگ مو می خواهد...برایم دلمه درست می کنی؟از برگ همان تاک پیر به هم پیچیده بر طاق  سایه روشن حیاط ؟

دلم صدای شب می خواهد مادربزرگ...

صدای شبٍ پر از بادبادکهای با فانوس و بی فانوس...

دلم صدای درب آهنی ای را می خواهد که وقتی به هم می زنی اش سینه از شادی بازگشت پدربزرگ با دستی پر از هندوانه لبریز شود...

دلم معصومیت و پاکی می خواهد...

بوی پوشال کولر آبی دیروز مرا به گریه انداخت...آخر بوی گذشته هایم بود.

کاش بیایی...این بار ...به خواب خیس من...

خوابم را باز هم نیلوفری کنی.

مشت مشت ستاره بپاشانی بر بالشم...

تا خود صبح برایم "و ان یکاد بخوانی" و بر صورتم عطر بیافشانی.

خیلی وقت است نیامده ای به خوابم...

دلم تنگ است...

دلم صدای شب می خواهد...

مادربزرگ...

پیچیده به عشق...

خواب که می روم...ذهنم در هم می لولد...پریشان که نه! متلاطم می شود...

چیزی مانند کلاف بیرون می آید و وصل می شود به آن قسمت از مغزم که رویا باف و خاطره باز است...

آهسته آهسته نزدیک می شوم...

نزدیکشان...

پسرکی زیبا و بلند قد در پس دیواری ایستاده که نه!پنهان شده...18 سال دارد به زور...شیطنت می بارد از چهره اش ...

دخترکان کم سن و سال در لباس مدرسه پر لبخند می رسند از راه دور...

یکیشان از دیگران شاخصتر است...باریک و ظریف...همان اونیوفرم سورمه ای نخ نما شده مدرسه هم دو چندان می کند زیبایی اش را.چشمان درشت و مشکی اش برق عجیبی دارند...دو ستاره دارند انگار...

پسرک سرک می کشد از پس دیوار...نفسهایش به شماره افتاده...نگاهش از دور پر تمناتر از ابری بارانی ست برای فرود بر سینه تفته زمین برهوت...

قلبش انگار اینجا نیست...آمده بالا...می تپد در دهانش حالا...

هیجان غوغا می کند...بیچاره اش کرده این حس داغی سرخ زیر گوشهایش...

داغ نفس می کشد...مانند تابستانی پررنگ و خاموش...

دخترک که به سینه کش دیوار می رسد،پسرک به ناگهان می پرد بیرون...

سد می کند راهش را...

سینه به سینه...

چشم در چشم...

نفس به نفس...

سرتا پای دخترک را با نگاهش می بلعد سخت...

دل من در نیمه شبی بهاری می لرزد...در خواب...

برایشان...

دخترک می پرد از جا ...عقب می کشد...

چتری هایش پریشان در دست باد،نوازش می کند،قلب سوخته از آتش غزل عشق را...

در لحظه ای باریک و چابک،بوس*ه ای لطیف اشتباهی می نشیند روی گونه های اناری رنگ ...

ثانیه ایستاده...نمی گذرد...

زمان می پیچد...نمی رود...

پیچ امین الدوله سر دیوار عطر می افشاند...

خوشه یاس بنفش آویزان،خواب می بیند انگار...

دخترک می ترسد...

هول برداشته و پر هیجان...

نمی فهمد هیچ!

دستش بالا می رود...

می کوبد بر گونه آتش گرفته عاشق، بی هوا!

پروانه ها می رقصند مقابل چشمان عاشقٍ زار...

در باور نمی گنجد بهت پسرک...

می گریزد از صحنه جرم متهم خوش سیما...

میرود تا ته کوچه و بعد گم می شود در خیابان شلوغ پر دود پایتخت ...

دوست دخترک با حیرت می پرسد:

این کی بود افسون؟

دخترک ابرو گره کرده می گوید:

یه لات جلمبر!!

اما...

حین ادای کلمات،

وقتی می گوید:

لات!

نمی داند که همان مجرم لات!

برای همان بو*سه ناب...

چه روزها که حرام کرده خواب و خور را بر خود ...

چه نقشه ها در سر نداشته است برای همان یک لحظه...

چه آتشها نگرفته از جنس دوست داشتن...

...

بعد از آن روز...

دخترک قصه من هرگز ندانست که عاشقش

همان روز در ابر خاکستری روزهای بهاری ناپدید و ویران شد...

ندانست که پسرک

سوخت و خاکستر شد...

ندانست که یک عمر عشق را بی حرف خلاصه کرد در یک بوسه و آنوقت...

رفت ...

قصه نوشت:این داستان واقعی ست...

روزی که تو را فهمیدم...

خسته بودم.چشمانم دو دو می زد.استخوانهایم را انگار در هاون کوبیده بودند.

آن روز در شرکت بدجوری کار روی سرم ریخته بود.همه اش کانتینر...همه اش مدارک...همه اش پروفرما...همه اش ایمیل و آدمهایی که معلوم نبود از کجا یاد گرفته بودند اینقدر اشتباه کنند و مرا به زحمت بیندازند!

ساعت 4 بعدازظهر،بارانی بلند و مشکی محبوبم را پوشیدم و کمرش را محکم بستم.

زودتر از موعد با همه خداحافظی کردم...می خواستم تنها باشم...می خواستم هوای نیم بند زمستانی را که با ابرهای خاکستری و سنگین در آمیخته بود،نفس بکشم و بخور کنم.

از چند روز قبلش سنگین بودم...حس نداشتم.پاهایم انگار نمی رفتند.پلکهایم خواب زیاد داشتند.

چیزی وجودم را می کشید و به من چسبیده بود...

از تاکسی که پیاده شدم،سر اتوبان جلال که به اشرفی اصفهانی وصل می شد و بالا می رفت،فکر کردم...

خدایا نکند...؟وای...

قدمهایم را که در چکمه های زمستانی ام تند و تیز شده بود،شمردم...یک، دو ، بیست...سی...چهل...پنجاه...

مقابل داروخانه ایستادم...نفس عمیقی کشیدم.

کاش نداشته باشد...کاش بگوید بدترین و ضعیفترین نوعش را داریم...

اما نه!

وقتی دخترک فروشنده دو جعبه دراز از نوع معمولی اش را در دستم گذاشت،می دانستم که باید امتحان کنم...

داخل خیابانمان که پیچیدم،داغ بودم.ترسیده بودم:که اگر نباشد چه؟

همانطور با خودم شمردم...یک، دو...دو روز از موعود گذشته است! نه! امکان ندارد! با دو روز که آدم مادر نمی شود!هرگز!

جعبه های دراز و سفید را در سبد آشپزخانه گذاشتم و باز فکر کردم...

می گویند صبح زود، ناشتا! آن موقع بهتر جواب می دهد...

نمی توانستم...فردا صبح خیلی دیر بود...خیلی...لحظه لحظه فهمیدنت برایم ارزش داشت و مانند گنجی گران بود...

اولی را امتحان کردم...وقتی نگاهش کردم،در عرض دو ثانیه قرمز شد...دو خط قرمز و کوچک و صاف خودشان را با تمام قدرت به رخ می کشیدند...

باورم نمی شد...

دومی را امتحان کردم...اینبار زودتر قرمز شد...

اشک از چشمانم جاری شد...

تو چه اصرار وافری داشتی که خودت را به من بفهمانی موجود کوچک دوست داشتنی ام...

آمده بودی! اما نمی خواستم باور کنم...گویی انتظار نداشتم که انتظار شیرین من به آن زودی آغاز شود.

تلفن را برداشتم...به مادرم...گفتم و اشک ریختم...اشک ریختم و گفتم...

به پدرت نگفتم...

وقتی آمد سند موجودیتت را با دو خط قرمز پر رنگ نشانش دادم...

اخم کرد و بعد ناباورانه رنگش پرید و خندید...گیج بود...مثل من...

آخر پدر شدن و پدر ماندن سخت است نازنینم...

آن شب همه در خانه ما جمع شدند...

خوشحال بودند...و البته کمی تا قسمتی مبهوت...

چند هفته بعد که صدای قلب کوچک و شیشه ای ات در اتاق سونوگرافی پیچید،دیگر می دانستم که می خواهمت...که دوستت دارم...

که آمده ای و در حفره های سبز روزهای زندگی من جا خوش کرده ای...

و امروز درست یکسال از آن روز سفید و سرنوشت ساز می گذرد...یکسال از روز چنبره زدنت در عادتهای من می گذرد...

روزی که فهمیدمت...عاشقت شدم  و زندگیت کردم.

یکسال است که با تو بزرگ شده ام ، رشد کرده ام و بالیده ام...

زمستان آن سال برفی نداشت و زمستان امسال دنیا دنیا خیر و برکت با خود به ارمغان آورده است و این همه برف از خیر قدمهای کوچک توست...

حالا تو چهار ماهه شده ای...چهار ماه گذشت...و چقدر زود گذشت...

چهار ماهگیت مبارک...سبزترینم...بهترینم...موجودترینم...

  ادامه مطلب ...

راننده نوستالژیک

این دفعه رو باید آژانس بگیرم.آخه مطب داخل طرحه و نمی شه با ماشین شخصی رفت.

ابو هم از محل کارش می یاد و راس ساعت 5 باید اونجا باشه.

دونه برنج رو شیر می دم و می خوام پنپرزش رو عوض کنم که مامان نمی ذاره و می گه خودم این کارو می کنم.تو برو به زندگیت برس.

هوا سرده.برای همین روی پله های مجتمع خونه مامان اینا می ایستم و بعدم می رم تو اتاق نگهبانی منتظر آژانس می شم.

یه پژوی 405 تمیز می پیچه جلوی درب پارکینگ مجتمع.راننده سرش رو از پنجره بیرون می یاره و رو به من می گه: آژانس خواسته بودین؟ سرم رو تکون می دم و سوار می شم.

وقتی روی صندلی نرم و راحت جا به جا می شم و گرمای بخاری ماشین صورتم رو نوازش می کنه،صدای ضبط بلند می شه.

خیلی آروم و ملایم پشت سر هم می خونه و ضرب آهنگهای موسیقی خیلی نرم روی اعصاب من کشیده می شن:


دنیا دیگه مثل تو نداره...نداره نه می تونه بیاره...

دلا همه بی قراره عشقن...اما عشقه که واسه تو بی قراره... (بنیامین)

....  ادامه مطلب ...

عزیزم...

هنوز صدای ظریفت تو گوشمه...

همون صدایی که باهاش تو چرخ و فلک پارک ترانه می خوندی و می خندیدی.

چه روزهایی با هم داشتیم...

روزهایی که پر بود از عطر کتاب و مداد تراش و مدادرنگی 7 رنگ و دفترچه نقاشی فیلی...

روزهایی که تو نحیف بودی و من تو مدرسه ازت حمایت می کردم و ساندویچ دهنت می ذاشتم...

خیلی مظلوم و بی صدا بودی...همیشه با مقنعه سفیدت زیر میز دنبال مداد قرمزت می گشتی...

مشق شبت که دیر می شد،می اومدی سراغ من و من تند و تند از روی کتاب فارسی برات رونویسی می کردم و چند تا خطش رو جا می نداختم.

همیشه دستهای تو کوچکتر از دستهای من بود...

وقتی سال سومی شدم و از مدرسه رفتم،تو روز اول مهر انقدر اشک ریختی که مامان نبردت مدرسه...

حالا تو بزرگ شدی...عروس شدی...

نمی دونم چی بگم...

وقتی گفتی مادر شدی،باورم نشد!

انگار هنوز همون نوش نوش کوچک بودی که با دستهای کوچکت مشق شب می نوشتی و تمام انگشتهات رو قرمز می کردی...انگار قرار بود که تا آخر دنیا تو خواهر کوچیکه من باقی بمونی و بمونی و هیچوقت بزرگ نشی...

اما نه!

زمان می چرخه...روزگار می گذره...

حالا امروز تو هم صاحب یه نقطه کوچکی که بعدها می خواد بشه همبازی دونه برنج من...

نوش نوش عزیزم...خواهرکم...

مادر شدنت مبارک...