-
فراموشمان نکن...
پنجشنبه 26 دی 1392 08:23
قصد کرده بودم برای 100 روزه گیت بنویسم. تو امروز درست 100 روز است که در این دنیا هستی. 100 روز است که مال ما شده ای. انسان شده ای. راستی می دانی کلمه انسان چه معنی ای می دهد دخترکم؟ انسان یعنی فراموشکار. یعنی موجودی که به فراموشکاری معروف است و در خوشی و شادیها خالقش را از یاد می برد.خالقی که او را از خاک سرشته و به...
-
منو ببخش
سهشنبه 24 دی 1392 08:25
-
پروسه بیرون روی!!
شنبه 21 دی 1392 08:22
-
معرفی کتاب(بعد از آن شب)
پنجشنبه 19 دی 1392 08:26
نام: بعد از آن شب نویسنده: مرجان شیرمحمدی نشر: مرکز این کتاب مجموعه داستانهای کوتاهیه که ماهرانه نوشته شدن.این کتاب با استقبال فراوانی رو به رو شده و به چاپ هشتم رسیده.نثر روون و محکم و حرفه ایه و یه جورایی خوشمزه ست.خوبه بدونید که مرجان شیرمحمدی همون هنرپیشه نقش اول فیلم مرسدس ساخته مسعود کیمیاییه. برای توضیحات بیشتر...
-
ثمره شیرین سه ماهه...
دوشنبه 16 دی 1392 08:23
-
کتاب بر وزن عادت...
دوشنبه 9 دی 1392 08:33
جدیدا یه عادتی پیدا کردم.. عادتی که دست خودم نیست! مجبور شدم که بهش عادت کنم. می رم کتاب فروشی، کتابهایی رو که تو سایتای مختلف معرفی می کنن و یا دوستان بهم توصیه می کنن،می خرم بعد نمی خونم!! احتکار می کنم تو کتابخونه!هی تماشاشون می کنم و به خودم می گم الان می خونم...فردا می خونم...پس فردا می خونم!! اما نمی شه...یا وقت...
-
دخترک قصه من...
شنبه 7 دی 1392 08:34
دخترک بارداره...دخترک دلگیره...دخترک همه ش بالا می یاره...مری اش زخم شده انگار...دخترک مظلومه...هیچوقت اعتراض نمی کنه! از همه بدتر شرایط زندگیشه...دختر فامیل شوهرش اومده خونه شون اتراق کرده و بیرون نمی ره.اولش مادره با قربون صدقه آوردش و گفت فقط 10 روز می یاد اونجا.اما 10 روز شد 3 ماه. دخترک وسواسیه.خیلی روی خونه...
-
کیک انار
سهشنبه 3 دی 1392 08:35
حس آشپزی برگشته!! اما کو وقت؟؟ روز شنبه که شبش مهمون باشیم،دونه برنج رو به زور خوابوندم و رفتم سر وقت درست کردن کیک انار. حیف بود که یلدا باشه،مهمون باشم ،تو خونه هم باشم و یه دستور پخت کیک وسوسه انگیز هم تو مطبخ رویا باشه،اونوقت من نپزمش... از لینک مطبخ رویا دستورش رو آوردم... این مواد اولیه... برای دیدن کیک نهایی رو...
-
اولین یلدای طولانی تو...
شنبه 30 آذر 1392 08:22
امشب شب یلداست موش کوچک و هوشیار و بی خواب من... اولین شب یلدایی که تو با سرهمی گوجه ای- سفید و کلاه گوش دارت،می خوای بری مهمونی... تو امشب 75 روزه می شی... امشب بلندترین شب ساله و امروز کوتاهترین روز. امشب شب هندونه ، چای ،انار، آجیل و فال حافظه... سال پیش همین موقع تو رو تو وجودم داشتم و نمی دونستم...نمی دونستم...
-
روز بزرگ واکسن!!
سهشنبه 26 آذر 1392 08:30
-
پاییز با طعم قهوه...
دوشنبه 25 آذر 1392 14:47
آرامش یعنی وقتیکه دونه برنج بی درد و بهونه گیری خسبیده،بری سر قهوه جوش و دو قاشق قهوه ترک فرد اعلی بریزی توش و بزاری بجوشه. بعد کافی میکس رو قاطیش کنی و بریزیش تو ماگ مورد علاقه ت. اونوقت با خیال راحت رمان مورد علاقه ت رو باز کنی و 50 صحفه ش رو بخونی...ببلعی... وقتی که خوب سیر شدی ،بری کنار پنجره،اون پرده خوشگل سبز...
-
دلی که دیگر تنگ نیست!
شنبه 23 آذر 1392 08:22
چقدر این روزا دلم نم هوای پاییز رو می خواد... وقتی دونه برنج آروم تو آغوشم مچاله می شه و سنگین می شه و بعد صدای نفسهای کوتاه و عمیقش به گوشم می رسه و عطرش پوست صورتم رو نوازش می کنه،می رم پشت پنجره اتاقش و زل می زنم به شهر بزرگی که زیر پام گسترده شده و تو غباری از مه و دود و روزمرگی و آدمهای بزرگ و کوچک،گم شده. بعد دل...
-
وقتی در خانه ما زلزله می آید!
سهشنبه 19 آذر 1392 08:27
-
روزهای طلایی دو ماهگی
شنبه 16 آذر 1392 08:28
عاشق لحظه ای ام که تو رو روی دست چپم دمر می زارم و اون دو تا لپای فندقیت،روی پوست دستم کشیده می شه و صدای ملچ و ملوچ دست خوردنت بلند می شه... عاشق روزهاییم که تو بیداری و به قصه هایی که برات تعریف می کنم،خوب گوش می دی و بعد می خوابی... چند روز پیش وقتی برایت قصه دختر کبریت فروش رو خواندم و خودم همراهش گریه کردم،تو هم...
-
و رویای برف...
پنجشنبه 14 آذر 1392 13:40
اولین برف زندگیته عزیز دلم... باریدن اولین برف زندگیت ،سفید پوش شدن روزهات ، نزدیک شدن به دوماهگیت ،مبارک... بهترینم... عکس نوشت:عکس داغه داغه...به محض اینکه برف اومد،قبل از اینکه بیرون بریم گرفتمش...
-
معرفی کتاب(عشق و عطش)
پنجشنبه 14 آذر 1392 08:20
نام: عشق و عطش نویسنده: بهیه پیغمبری انتشارات: البرز این داستان رو خیلی دوست داشتم.قلم خانم بهیه پیغمبری خیلی قویه و تو به تصویر کشیدن زمانهای قدیم،بسیار چیره دسته. از خوندنش پشیمون نمی شید... برای خلاصه داستان می تونید رو بقیه ش کلیک کنید... این کتاب در مورد زندگی یه دختر زیباست که اول گرفتار عشقی نافرجام می شه و...
-
زندگی داری
سهشنبه 12 آذر 1392 08:36
اینجانب همچنان مادر می باشم... همچنان با دونه برنجماون کشتی می گیرم که یه قطره شیر بخوره... هر وقت می شینم سر داستان جدیدم،انگاری به دونه برنج وحی می شه که بشتاب!! بشتاب!! مادرت داره یه اثر هنری خلق می کنه! گریه کن !نزار بنویسه! فعلا داستان ناتمام قبلی تمام شده و باید به دست صاحبش برسه... غذا و آشپزی هم که تعطیل!...
-
علامه دهر!!
شنبه 9 آذر 1392 08:25
چرا بعضیا فکر می کنن علامه دهرن؟ چرا فکر می کنن همه چیز رو فقط و فقط خودشون می دونن و از بالا به همه چیز نگاه می کنن؟ چرا فکر می کنن اگه چیزی مطابق میلشون نیست،حتما غلطه؟ چرا نمی دونن که انسانها با هم فرق می کنن و هر کسی نظر و تحلیل خاص خودش رو داره؟ آخه کدوم آدم عاقلی می یاد یه چیزی می نویسه و نظر بقیه رو می خواد،بعد...
-
که آفتاب همیشگی ست...
چهارشنبه 6 آذر 1392 15:21
دختر نازنینم... روزهای سخت بالاخره گذشت.. شبهایی که نمی دانستم باید چه کنم.شبهایی که دلیل بی قراریهایت را نمی دانستم و هول برداشته تو را در آغوش می کشیدم و تنها اشک بود که مرهم قلبم بود. شبهایی که سیاهتر از قیر داغ بودند و من در سرمای زمستان،گر می گرفتم و می سوختم. آخر فکر می کردم این شبهای بلند که به یلدا طعنه می...
-
اوقات فراغت خود را چگونه می گذرانید؟
سهشنبه 5 آذر 1392 08:45
راستش را بخواهید دوستان عزیز!! اوقات فراغت ما در سرویس دهی تمام و کمال به یک وجب بند انگشتی فسقلی خلاصه شده است! نه خواب داریم و نه آرام... وقتهایی که شیر خورده و می خوابد،ما یا در حال زدن لباسشویی اش هستیم یا در حال شیشه و پستانک شوری... و یا در حال تمیز کردن خانه...پختن غذا را که باید فاکتور گرفت...هر چه از خانواده...
-
عزیزم...
شنبه 2 آذر 1392 08:25
هنوز صدای ظریفت تو گوشمه... همون صدایی که باهاش تو چرخ و فلک پارک ترانه می خوندی و می خندیدی. چه روزهایی با هم داشتیم... روزهایی که پر بود از عطر کتاب و مداد تراش و مدادرنگی 7 رنگ و دفترچه نقاشی فیلی... روزهایی که تو نحیف بودی و من تو مدرسه ازت حمایت می کردم و ساندویچ دهنت می ذاشتم... خیلی مظلوم و بی صدا بودی...همیشه...
-
خوره...
چهارشنبه 29 آبان 1392 08:35
یه موضوعی به ذهنم اومده که عینهو خوره داره مغز منو می تراشه و میره جلو! هی می گه: منو بنویس!منو بنویس!می پرم ها! منم که نمی رسم سر بخارونم... فقط رسیدم تو دفترچه یادداشتم یه کلمات کلیدی بنویسم که از یادم نره... می دونم اگه به دادش نرسم،جزییاتش از یادم میره... بالاخره یه روزی شروعش می کنم... یه روزی که خیلی نزدیکه! می...
-
40 روزگی
یکشنبه 26 آبان 1392 08:28
دونه برنج جان جانم! امروز 40 روزه می شوی.هرگز فکر نمی کردم که این روز آنقدر نزدیک باشد و زمان مانند اسبی تیزپا بتازد و بتازد و خاطره ها را بر زین خود از امروز تا گذشته بکشاند و تنها تلی از روزها و ماههای خاطره انگیز بر جای بماند... همین یک هفته پیش،به حرفهای من عکس العمل نشان دادی و آغونی گفتی که دل مادر بیچاره ات به...
-
نکته های مهم برای زایمانی بهتر بر حسب تجربه...
شنبه 25 آبان 1392 08:40
حالا که دوران بارداری و زایمان رو به خوبی و خوشی و سلامتی پشت سر گذاشتم،لازم می دونم چند تا نکته مهم رو برای دوستانی که باردارن بگم و تجربیات خودم را در اختیارشون قرار بدم. خداییش وبلاگ یه این مفیدی دیده بودین؟؟؟نــــــٌـــــــــــــــــــــچ!! اول اینکه پک بیمارستانی که توش فارغ شدم خیلی پک کاملی بود و من کلی وسیله...
-
زندگی با رایحه شیر مادر!!
سهشنبه 21 آبان 1392 08:45
اگه دیدید یه مادری مدام از صبح تا شب و شب تا صبح عرق رازیانه و قطره و گل گاو زبون و سوپ جو و ماهیچه و آش سیرابی می خوره... اگه دیدید عرقش در می یاد تا به نوزادش شیر بده و یه ساعتی با هم کشتی می گیرن تا اون طفلی یه قطره شیر بخوره، اگه از تلاشش تعجب کردید و ازش پرسیدید چرا اینقدر داری خودتو می کشی و اون جواب داد: می...
-
روز بزرگ آفرینش(قسمت سوم)
شنبه 18 آبان 1392 08:38
-
یک ماهگی...
پنجشنبه 16 آبان 1392 08:50
یک ماهه شدی نازنیم... باورت می شود نفهمیدم کی گذشت؟ باورت می شود که باورم نمی شود اینقدر سریع همه چیز می گذرد و خاطره می شود؟ از آن روز بزرگ 30 روز گذشته است...چقدر زود! عکسهایت را که نگاه می کنم،انگار روز به روز شکیلتر و بزرگتر می شوی... همین امروز وقتی بر پشتم گذاشتمت،گردن گرفتی(اما کمی لق می زدی) و من موهای تازه...
-
روز بزرگ آفرینش(قسمت دوم)
سهشنبه 7 آبان 1392 08:29
-
هوای این روزهای خانه
یکشنبه 5 آبان 1392 12:12
هوا بارونیه... از پشت پنجره هم می شه بوی نم خاک بارون خورده رو حس کرد... صدای قل قل کتری و قابلمه ای که توش خورش رو بار گذاشتم تو فضای آروم خونه پیچیده... هیس! این دیگه چه صداییه؟ صدای نفسهای کوتاه کودکیه که همین چند دقیقه پیش خوابیده...خیلی آروم و راحت... انگاری پاییزه...همون پاییز دوست داشتنی... آره...مهر ماه که...
-
روز بزرگ آفرینش(قسمت اول)
شنبه 4 آبان 1392 08:27