پاییزان

این روزا که بوی برگ بارون خورده و خاک غریب داره غوغا می کنه،یه دلهره خاص اٌفتاده تو جونم!انگاری دارم از نو ،تازه می شم...از نو عاشق می شم... 

 بعضی وختا فک می کنم این که باید از حسام تو این عطر برنج خانوم  بنویسم، یه وظیفه س!اگه ننویسم از یادم میره یا بعدها ممکنه به نظرم ملموس نیاد! 

آدم وختی عاشقه همه چی انگار پٌررنگتره!آسمون آبی تره...درختا سبزترن...جیک جیک گنجیشکا گوش نوازه... اصن هوا یه بوی دیگه ای داره! البته اگه عاشق باشی و پاییز باشه که فبهالمراد!انقده تو نظرت همه چی رنگی و ملس و لطیفه که دلت می خواد درختا رو بغل کنی...دس کنی تو جوب آب،همین جوب آبی که تا همین چن وخ پیش بی خیال از کنارش می گذشتی .... 

 همین کلاغایی که رو درخت چنار قارقار می کنن ،می شن خاطره واست!انگاری همه دارن بهت لبخند می زنن...انگاری همه چی شیشه ایه و همه می تونن تپشهای قلبتو، تو سینه ت ببینن. 

شبا ستاره ها به زمین نزدیکن و می تونی دس ببری و چن تا ستاره رو تو مٌشتت بگیری! وختی ماه در می آد،می خوای ببوسیش و باهاش حرف بزنی...از معشوقت براش بگی...هر آهنگی برات یه معنی داره...همه چی وصل می شه به طرف! 

دوس داری تنها باشی و فقط به اون فکر کنی...به وصالش ...به اینکه تو بغلش باشی و اون زیر گوشت برات از تمام حساش بگه...اصن همون گرمی دستش برات خداس!دیگه ته تهشه!ته خوشبختی...  

اگه اینطوری نیس ،خاک بریزین رو شصتم!! 

عید همگی هم مبارک!   

اخطار!!

خدا رحم کرد ما یه چی گفتیم! نمی دونستم با این پست آلمانی،فضیل فٌضلا و عٌلما خودشونو نشون می دن و از حالت سایلنت بودن در می آن!  

آقا جان اصن می دونین چیه؟من نه می خوام روی کسی مث لی لی رو کم کنم ،نه می خوام کسی تو زندگی خصوصی من دخالت کنه و هی موعظه کنه! 

من که از اول دوس داشتم آلمانی یاد بگیرم که گرفتم! لی لی که رفته بعد من یاد بگیره ،می خواد روی منو کم کنه! من نه با کسی کل کل دارم نه ناراحتی! اینجا درد و دل می کنم و از آزردگیهام می نویسم تا از حجمشون کاسته شه.لزومی هم نمی بینم که دلیلشو توضیح بدم!  

فعلن که خیلی ها دوس دارن از من تو همه چی جولو بزنن ،اما نمی تونن!

خواهشا" کسی نگران سوتی دادن و محکم بودن و نبودن من نباشه!هر کی به دین خویش و سی کار خویش باشه بی زحمت! 

شرمنده! ولی من موعظه و نصیحت رو زیاد دوس ندارم!خودم اینقدر آدمای دورو اطرافمو می شناسم که بدونم چطور رفتار کنم.

من اینجا دارم با دوستای خوبی که دارم دردودل می کنم! اینجا یه محیط مجازیه.همه دوستای توی لیستمو بی چون و چرا و بی حد و حصر دوست دارم و براشون احترام قائلم. می دونم که هرگز بین اونها نامحرمی  نبوده و نیس و دلیل لینک کردنشون هم همین بوده ...  

به اونایی که نصیحت می کنن می گم:خواهشا" موعظه هاتونو  واسه خودتون نگه دارین و باغچه خودتونو بیل بزنین لطفا"!  

وسلام!                                                  

 

 

آلمانی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

قمر خانوم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عطر برنج

لیوان چایی با اون بخار گرمی که ازش بُلند می شه،بهم چشمک می زنه...دس می برم و برش می دارم و یه جرعه ازش هُرت می کشم!طعمش ،مزه هٍل می ده. دقیقن هٍلی که حاج خانوم(مادربزرگم)چن سال پیش تو روزایی که صدای قطره های بارون پشت شیشه گوش نواز بود، تو چاییای خوشرنگ آلبالوییش می ریخ و قُل قُل سماور استیلش غوغا میکرد. 

... 

یه دفه دوروبرم شولوغ می شه.یکی صدا می زنه:

...:اوهوی علیه!توپمو بده!واسه چی برش داشتی؟ 

...:مال خودمه! واسه تو نیس!الان می رم بابامو می آرم!  

دست می برم و می خوام توپ پلاستیکی سفید و قرمزو از دس پسرک بگیرم ،اما محو می شه...

انگاری دارم راه میرم...تو کوچه های آجری قرمز رنگ و پُردرخت محله قدیمی مادرجون(مادربزرگ مادریم). 

دم ُظهره...یه ظهر گرم که همه چی داغه و تصویر آدمایی که دورتر از تو قدم برمی دارن،موج داره و تو جو زمین حل شده. 

بوی قرمز سبزی کوچه رو برداشته!نفس می کشم...عمیق و تُند.ریه هام پُر می شن و سُرفه م می گیره. 

یه در سبز باز می شه و یه دختربچه تُخس با موهای گرد و چتری و پیرهن سفید که عکس پلنگ صورتی روش داره و یه گردنبد الله تو گردنشه،از زیر پام رد می شه وهمچین سر به هواس که ناخون پاش می گیره به ساق پامو نفسمو بند می آره. 

 بعدش می دوئه تو حیاط!چقدر شبیه منه!صاف می ره تو بغل مامان بزرگ من که داره یه دسته جعفری خوشبو رو، رو ایوون حیاط پاک می کنه!مادرجون زنده شده انگاری... 

مادرجونم به زبون بچگی های من به دختره می گه:مموئی!!تو که الان بالا پشت بوم بودی!چطوری از در حیاط اومدی تو؟باز رفتی پشت بوم ندا اینا؟پریدی تو کوچه؟ 

بیا...بیا... جیوان دلُم!برات قورمه سبزی پختم. 

بغض گلومو می گیره.نفس کشیدن سخت می شه.می رم جولوتر اما مادرجونم منو نمی بینه...همه توجهش به همون دختر بازیگوش موچتریه! 

در اتاق رو باز می کنم.وای خدایا چه بویی می آد!یعنی اینجا همون خونه متروکه مادرجون منه که چن سال پیش کوبیدنش؟ 

همه چی دوباره سرجاشه!اون تلویزیون...رومیزی های گلدوزی شده...پُشتی های گُل قرمز و نرم...فرش دست باف تیریز ُ،مبلای سنگین سفید و قرمز و کاغذ دیواریهای خوشبو و نو...دُرُس مث ۲۵ سال پیش... 

وااای خدایا!!چه عطری!! چقدر آشناس! 

انگاری این عطرو ۳۰ ساله که می شناسم..خیلی خوب...بازم بو می کشم ... 

آره!این همون عطر برنج یه که یه روز، تو تابستونی گرم شد اسم وبلاگم...شُد همه گذشته من...شد بچگی های من...شد دوست من...شد تخته سفید من...شد کتاب من...شد عطر برنج من... 

... 

باز یکی ازون دور دورا صدا می زنه:ممو جان!خوابیدی؟پاشو چاییت سرد شدااا!

 

 

شیر تو شیر

فک کردین هیش کی نمی فهمه؟هیش کی حالیش نیس؟دور از جون، همه سر علف جوییدن؟ 

هی اینو می گیرین ،اونو می گیرین!در اینجا رو تخته می کنین ،در اونجا رو تخته می کنین! 

صدای اینو خفه می کنین ، صدای اونو خفه می کنین! 

بسه دیگه!همه در رفتن!هیش کی نمونده!خجالت نمی کشین؟خجالت که چه عرض کنم؟حیا و آبرو هم که ندارین!تو سطح بین ال*مللی مث یه تیکه آشغال باهاتون رفتار می کنن! 

 فقط مهمه که سرکار بمونین و خون بریزین !نه؟ 

ازین خاک بیزارم!بیزار...

مدل مو

 اینم مدل مویی که آرایشگرم تو عروسی دوست ابو برام درست کرده بود. 

خیلی دوسش داشتم  

اینجا یه دونه از گلای روی سرم افتاده!آخر شبه آخه!

 پینوش: خیلی خوش گذش!البته جریانش مال 1 ماه پیشه ها! 

خط خطی نوش:بابا !من نمی تونم وب هلی و آلما و ونوسی و بهاره رو باز کنم!الانه خودمو از بالای وبلاگم پرت می کنم پایین هااااااااا! 

پینوش ۲:گوش مروارید جونم!نمی تونم وبلاگتو باز کنم!از همن جا تولدتو بهت تبریک می گم و امیدوارم سالیان سال در کنار عشقت به خوبی و سلامتی زندگی کنی!بدون که خیلی دوست دارم!خیلی خیلی مهربونم!

باغ لواسون

عمه گرامی بنده خیلی خیلی به ممو ارادت دارن!کُلُهم ۱۲ سال از من بزرگترن و تنها دختر خونواده ن!البته بگما!بچه که بودم حدود ۸-۹ ساله ،خیلی باهاش کَل کَل می کردم! 

یه دفه تو باغ لواسون بودیم ،اون پایین بالکن ویلا وایستاده بود و منم بالای بالکن بودم،نمی دونم چی شد که یکه به دو کردیم و اون دسشو به کمرش زد وگف:لوس! منم جواب دادم:قربون تو خوروس! بعد عمه م دوئیده بود و به حاج خانوم(مامان بزرگم) گفته بود:ممو به من گفته اَنِ خوروس! 

همینطوری دهن به دهن چرخیده بود و به گوش سِیِد رسیده بود. 

منم که اصولن کُولی و بُرون گرا و نازُک نارنجی، تا سید گف:عمه مری گفته... مث وحشیا جیغ زدم و انقده وَنگ وَنگ کردم ،که همه از شکر خوردن خودشون پشیمون شدن! 

الانه هم روابط با عمه مری عالیه!  

چن روز پیشا دعوتمون کردن باغ لواسون،اما ما کار داشتیم و زنگ زدم که بهش بگم نمی تونیم بیایم. 

ممو:سلام عمه مری جونممممممممم! 

عمه:سلام عزیزم! باز چی شده؟خبریه؟ 

ممو:حال شما؟ 

عمه:خوبم!داداش چیزیش شده؟خاک به سرم! 

ممو:واااای!عمه بزار جوهر سوال قبلی خشک بشه!بعد هی بپرس! 

عمه:آهان!باز نوش نوش(خواهرم)مریضه؟چشه؟بردینش بیمارستان؟اینم که هی زرت و زرت مریضه!!

ممو:هاین؟نوش نوش؟کی؟؟زرت و زرت؟ ....نه بابا!می خاسم بگم که...

عمه:جدی؟توروخدا راسشو بگو!.. 

ممو:وااااای! عمه!! عمه!!نه!یه موضوعی پیش اومده! بزار جمله مو تموم کنم!

عمه:چی شده؟...آهان فهمیدم!قبل عروسیت حامله شدی؟ 

ممو در حالیکه گوشی رو پایین آورده: دونهههههههههه! بیا خودت به عمه بگو که نمیتونیم بریم لواسون!  

بی عنوان...

بی عاطفه...لوس...از خودراضی...حرف دونه گوش کن(صفته)...ممو اذیت کن(بازم صفته)...

نمایشنامه سُوفُوکلس!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.