عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

برای تو که مادر نداری...

می دانید همیشه فکر می کردم با خودم که بی مادری چه رنگی ست ؟

هرگز در تصورم نمی گنجید.سخت بود.اخر من همیشه مادر داشته ام.

اما ان شب سرد بی مادری بر من هجوم اورد.همان شب که دخترکم تب داشت و من تنهاترین  زن عالم بودم.

همان شب که کسی نبود تا دلداریم دهد .نبود تا بگوید  نترس!!درست می شود.

تبش قطع نمی شد.همه چیز وهم انگیز و خالی بود.من مادر بودم اما مادرم را می خواستم.مادری که با دستهایش در اغوشم بکشد و بگوید نوزاد است دیگر!تب می کند...

مادری که ساقه دستهایش را دور بدن خزان زده ام حلقه کند و اشکهایم را ببلعد.

مادری که در ناگهان سیاه ،سفیدم کند.

اما نبود.

سایه های خیال می آمدند و می رفتند و من در چنگال بغضی نابرابر اسیر بودم.

ترس از تشنج دمی راحتم نمی گذاشت.

او می سوخت و من شعله می کشیدم.

ندانستم کی سپیده زد و او به صبح سلامتی رسید.

از خواب که برخاستم گویی از پیاده روی در کوهستانی پر برف بازگشته بودم.

مانند یک کوه سنگین بودم...

دخترم آرام کنار من،نزدیک گونه ام نفس می کشید...

شبی سخت گذشته بود و من با تمام وجود این درد را تنهایی به دوش کشیده بودم.

حالا می دانم بی مادری چه رنگی ست...

می دانم

مادر که می رود،دختر تا آخر دنیا تنهاست...

مادر که می رود،روزهای ابری، انتهایش به قطره اشک می رسد.

و دختر تا آخر دنیا لا به لای تمام روزهای شیرینش،غمی دارد وصف ناشدنی .غمی که روزهای سفیدش را خاکستری می کند.

مادر که می رود،دختر می ماند و ترکهای سقف سرنوشت...

مادر که نباشد،روزها بی خورشید است...

نمی گویم کاش مادر داشتی...نه! تقدیر را چاره ای نیست...

کاش بدانی...

حالا می دانم کسی که مادر ندارد،روز مادر برایش کابوسی ست بی انتها...

تنها برایت دعا می کنم همیشه تندرست باشی و برای فرزندانت تا به آخر بمانی و مادری کنی.

که زندگی را چاره ای جز تسلیم تقدیر شدن نیست.

روز نوشت:اگه چشماتون خیس شد با این پست...من رو ببخشید...ممنون از پیغامها و اس ام اس هاتون...کاش همه دنیا مادر بودن و مادر داشتن...

پنج لحظه ناب زندگیم...

اولین)

کودک بودم،هوشیار و بازیگوش...

معلممان همیشه می گفت وقتی رعد و برق می شود،ابرها دعوایشان شده و وقتی باران می بارد،آنها از اینکه یکدیگر را ناراحت کرده اند،گریه می کنند...

آن روزها از رعد و برق هراس داشتم،وقتی صدای مهیبش در گوشم می پیچید و پنجره را می لرزاند،تپش قلبم بالا می رفت و می ترسیدم.

اما یک شب که اتفاقا اردیبهشت ماه هم بود و هوا آرام و نیمه ابری می نمود،آسمان برقی زد و صدای رعد

چارچوب پنجره را لرزاند...از خواب پریدم اما صدای برخورد قطرات ریز و لطیف باران با پنجره اتاقم،آرامم کرد...گویی آسمان نئنویم شده بود و رعد و برق لالایی خوابهایم...

شاید آن لحظه که عاشق رعد و برق شدم،یکی از نابترین لحظات زندگی من باشد.

دومین)

مجرد بودم، یک روز داغ تابستانی پر کار خسته و کوفته از شرکت برمی گشتم به خانه.نفسم به خاطر حجم هوای آلوده تهران و هوای تفته مرداد ماه تنگ شده بود.

کلید انداختم و وارد شدم،خواستم غرغر کنم: مرده شوی این هوای داغ را ببرند! که هجوم باد خنک کولر و بوی هندوانه موجی از آرامش را بر وجودم پاشید...مادرم در آشپزخانه سلامم داد و قاچی هندوانه برایم در پیش دستی گذاشت.آنوقت بود که آهسته پیش رفتم و در آغوشش گرفتم و بعد بوی آب و پیاز دستهایش را تا به آخر به مشام کشیدم.

سومین)

جر و بحث می کردیم...او جمله ای می گفت و من 10 جمله جوابش را می دادم!! او دلیل و برهان می آورد و من قبولشان نداشتم یعنی اصلا حوصله نداشتم به تجزیه و تحلیلش گوش دهم!چون من هم دلیل و برهان خودم را داشتم.هنوز ازدواج نکرده بودیم.آن موقع می خواستم همه چیز را تمام کنم! در زندگی هر کس ممکن است این تمام کردنهای کذایی و قلابی صدها بار پیش بیاید!!

گوشی را قطع کردم.

هر چقدر زنگ زد برنداشتم...بعد از نیم ساعت موبایلم را که نگاه کردم دیدم درست 48 میسد کال از او داشته ام! دلم برایش تنگ شد...49 مین زنگ را برداشتم: فقط در گوشی زمزمه کرد: دلم برایت تنگ شده...خیلی زیاد...

بعد...بغض من شکست.

بی شک آن لحظه ،که این جمله آبی روی آتش بود را هرگز از یاد نمی برم...

چهارمین)

اتاق عمل سرد بود اما من منتظر بودم...نفسم که رفت و تشنه شدم،تکنسین اتاق عمل قطره ای در دهانم ریخت و صدایم زد تا چشمانم را باز نگه دارم.همه چیز آرام و دوست داشتنی بود...گوشهایم را تیز کرده بودم.آخر می خواستم اولین نفری که صدایش را می شنود،خود خودم باشم.به یکباره کسی چیزی را به بیرون تف کرد و بعد دکترم نوزادی زیبا را که بی محابا گریه می کرد،جلوی چشمانم گرفت...با آن همه آنژیوکدی که در دستانم فرو کرده بودند،درازشان کردم تا او را در آغوش بگیرم.نتوانستم.وقتی بقچه پیچ شده و لباس پوشانده نزدیک صورتم آوردنش،در چشمهایش که نگاه کردم،خوابم تعبیر شد.

سلامش کردم و آهسته زیر گوشش گفتم: تو عشق منی...تو گل یاسمنی...تو همه چیز منی...

درست همان موقع بود که حس کردم خوشبخترین زن روی زمینم.

نمی توانم لذت مادریم را در آن لحظه برایتان وصف کنم...نمی توانم!!هرگز!

پنجمین)

غروب جمعه یک روز دلگیر بود.آنقدر خسته بودم که چشمانم باز نمی شد.شب بیداری روز قبل امانم را بریده بود.دخترک را شسته بودم و داشتم پوشکش را می بستم.او دست و پا می زد و نمی گذاشت! من اما بی توجه فقط می خواستم شلوارش را به او بپوشانم و بعد از خستگی غش کنم!

در ثانیه ای که باورش برای خودم هم سخت بود،صدای عروسکی مانندی زیر گوشم گفت: "با"! با تعجب به دور رو برم نگاه کردم...وا؟مگر از جای دیگر هم صدایی در می آمد؟ که من دنبال کس دیگری در اتاق می گشتم؟نگاهش کردم:دوباره لبهای کوچکش را از هم باز کرد و گفت: "با"..."ما"...

آنقدر هیجانزده شدم که در آغوشش کشیدم و چند بار صورت لطیفش را بوسیدم...

آنقدر فشردمش که جیغ کشید...

آن لحظه حس کردم چقدر خوشبختم که شاهد رشد و بالیدن تنها فرزندم هستم...

خوب این هم از لحظه های ناب زندگی من...

نمی دانم تا عمر دارم،چند بار دیگر لحظه های ناب را تجربه خواهم کرد...نمی دانم آن چندتای دیگر چه موقع به این پنج تا اضافه خواهند شد اما از بانی آن که موجب شد چرخی در گذشته بزنم و لحظات ناب زندگیم را مکتوب کنم ممنونم.

معرفی کتاب( پارلا)

نام رمان: پارلا

نویسنده: آنیتا.س

انتشارات: سایت نود و هشتیا


این رمان رو از این رو بهتون معرفی می کنم که می دونم کتابهای اینترنتی و کم هزینه!!! تو بورسن...

تو تعطیلات عید و حین سفر،از خوندنش لذت بردم.

و خوندنش بهم خیلی چسبید...


 

 برای خلاصه داستان رو ادامه مطلب کلیک کنید.

ادامه مطلب ...

این نامه را برای دخترم می خوانم...

دخترکم...

این روزها مادر شدن و مادر ماندن به اندازه سر سوزنی مانند قبلترها نیست...

نه ماه در انتظار یک نوزاد ماندن و سختی کشیدن،کار هر زنی نیست...

اما مادر که باشی عشق خود به خود به سراغت می آید و در عادتهایت چنبره می زند.

از روز فهمیدنت تا روز موعود باید رنجی شیرین را به دوش بکشی.

رنجی که پایانش به روزهای سپید شیری رنگ ختم می شود...

می دانی؟

بارداری حس عجیبی ست...حسی ست که جادو می کند.در طول تاریخ همه زنها باردار می شدند و جنین خود را به بطن می کشیدند. این قصه هربار و هر روز تکرار می شود اما بارداری برای هرکس حسی جادویی ست.

تو و اطرافیانت را جادو می کند...

تو عاشق می شوی،عاشق انسانی که ساکن دنیای دیگری ست.

انسانی که نمی دانی برایت خواهد ماند یا نه!

عزیز دلم بدان که بهشت را به زیر پا داشتن کار سختی ست و مادر ماندن از آن سختتر و شیرینتر...

مادر یعنی عشق،یعنی زن...

یعنی در آمیختگی شب بیداریها و روزهای شیرین پرتقالی...

مادر یعنی هاله ای از نور...

یعنی فدایی...

یعنی تماشا...تماشای روزهای رشد و بالیدن نوزادی ناتوان تا پروانگی...

مادری یعنی تغییر...تغییر عادتهای تکنفره به دونفره...

همه اینها را برایت نوشتم تا بدانی که من چه راه طولانی ای را تا به امروز پیموده ام تا بدین نقطه از زندگی رسیده ام...

پینوشت:لینک موج وبلاگنویسی به مناسبت روز زن در لینک زن.از دوستان عزیزم دعوت می کنم تا به این موج وبلاگنویسی بپیوندند...

آسمان ابری ست...

دلم گرفته...

خیلی...

امروز یه دل سیر گریه کردم...

یه دل سیر...

چی کار کنم؟

خوب منم یه وقتایی اونقدر دلگیر می شم که همه ش می بارم...

نمی شه پنهونش کنم...

همیشه صادق بودم...

همیشه...هیچوقت دروغ نگفتم...

نمی دونم چرا وقتی یه اندوهی از پشت کوه می رسه،بقیه هم پشت سرش سرازیر می شن...

مثل گنجشکایی که وقتی یه جا دونه می بینن،همدیگه رو صدا می کنن تا با هم یه دلی از عزا در بیارن...

اگه دلم می گیره می نویسم که دلم گرفته..اگرم شاد باشم می نویسم که شادم...

و امروز یه اندازه یک آسمون دلم گرفته...

ابرهای غصه چه تیره و تارند امروز...

با اینکه بهاره

اما دل من

تیره و تاره...

عطر برنج امروز آفتابی نیست...

نیست که نیست...

بر سر سه راهی...

هفته آخر فروردینه و بازار مهمونیا حسابی داغه.اونایی که کل عید رو مسافرت بودن ،حالا برگشتن و تازه دید و بازدیدهای عید شروع شده.

مهمونی اینوریا تموم شد حالا نوبت رسیده به اونوریا...

از یک ماه پیش روز 28 م ما رو ولیمه دعوت کرده بودن که من واقعا جمع مدعوین رو دوست دارم و می دونم که خیلی بهمون خوش می گذره. شام و کل کل و بگو بخند و آخر شب هم به صرف میوه های خوشمزه باغ زیر درختهای تازه سبز شده.

خوب برنامه ما هم بعد از یه مسافرت طولانی این بود که حتما تو این ولیمه شرکت کنیم و آشناهای قدیمی و عزیزمون رو ببینیم و دیداری تازه بشه.

اما...

هفته پیش ، یک دوست عزیزی تماس گرفت و ما رو تولد یکسالگی دخترش دعوت کرد.لازمه بگم چقدر دوست دارم  تو این تولد که بی شباهت به یه مهمونی خیلی فانتزی و بامزه که فقط مختص بچه ها نیست، شرکت کنم؟هم میزبان رو دوست دارم هم دختر نازنینشون رو...

وقتی دعوت شدیم خیلی افسوس خوردیم که نمی تونیم بریم اما بعد نشستیم با هم چرتکه انداختیم که می تونیم زودتر از  موعد  از مهمونی ولیمه بیرون بیایم و میوه خوری رو فاکتور بگیریم.

نهایتا آخر شب هم تولد رو از دست نمی دیم.

اما ..

همین دو شب پیش بود که از طرف خانواده ابو اینا(به قول یکی از دوستان خانواده کت قرمزا) 

خونه کسی دعوت شدیم که هم خیلی مهمه و هم برای ما عزیزه.سالهای پیش هم به دلیل سفر نتونسته بودیم تو مهمونیشون شرکت کنیم.حالا اگه این بار هم بپیچونیم، عمرا از دستمون دلخور نشن!!یقین ازمون می رنجن حسابی!!!

حالا با این اوصاف ما موندیم کجا بریم و کدوم رو انتخاب کنیم؟بعضی وقتا آدم بر سر دو راهی که نه بر سر سه راهی می مونه...

نه دوست داری کسی ازت برنجه و نه دوست داری که دیگران فکر کنن دوستشون نداری!!

ولی آدم مگه می تونه در یک زمان تو سه مکان مختلف باشه؟

بعضی وقتا برای نرنجوندن دل کسانی که برات مهمن باید یه کم به خودت سختی بدی...

بعضی وقتا باید سعی خودت رو بکنی...

بعضی وقتا هم  باید بین سه راهی فقط یک راه رو انتخاب کنی...


مراقب روحتان باشید...

همین چند روز پیش داشتم به این فکر می کردم که انسان خیلی خوبی بودن خیلی هم خوب نیست!

اینکه همیشه لبخند بزنی،همیشه به همه خواسته های اطرافیان جواب مثبت دهی،کلمه"نه" در کارت نباشد،احساس مسئولیتت در مقابل آدمهای درمانده فوران کند و نیش و کنایه ها را جدی نگیری ،در مقابلشان سکوت کنی و به خودت نوید دهی که پشیمان خواهند شد.

آخر با این همه مثبت بودن و مثبت فکر کردن چیزی عایدت نمی شود جز اینکه ببینی از این همه ارزشی که برای دنیا قایلی،دلی برای دوست داشتن خودت نمانده  و زیر تلی از محبت که حالا به وظیفه ات تبدیل شده و سطح توقعات از تو بالا رفته،مدفون شده ای!

می دانید؟ اینکه آدم خودش را برای دیگران تغییر دهد و وجودش را برای اینکه بقیه از او راضی باشند،زیر سوال ببرد و به خودش سختی دهد،چندان درست نیست.

محبوب اطرافیان بودن خوب است اما نه به هر قیمت و بهایی!

گاهی هر چقدر هم خوب باشی،باز آدمها برای انتقاد از تو،دست آویزی پیدا می کنند.هستند کسانیکه جز عیب جویی و منفی بافی کاری بلد نیستند.خوب! دست خودشان هم نیست...سرشتشان را اینگونه بافته اند.

آخر نمی شود که همه عالم و آدم از تو راضی باشند...

اصلا" هر چند نفری که از تو ناراضی باشند و مورد پسندشان نباشی،نشاندهنده این است که در روابطت با دنیای اطراف موفقتری...

می دانی چرا؟

چون خودت بوده ای...

وقتی آدم خودش باشد،تناقض به وجود می آید...وقتی آدم خودش نباشد و برای دیگران تغییر کند، تناقض و اصطکاکی هم نخواهد بود...چون همیشه به میل دیگران رفتار کرده است و وجود و خواسته های خودش را نادیده گرفته است...

خوب من معتقدم که همیشه اول باید عاشق خودت باشی تا دیگران هم به تو عشق بورزند و برایت ارج و قرب قایل شوند.

وقتی خودت را زیر پا بگذاری،دیگران هم تو را زیر پا می گذارند و زیاد جدی ات نمی گیرند‍!

به قول پائولوکولیو:

اگر همه از تو راضی باشند،مشکل از توست!

پس مراقب روحتان باشید...طوریکه برای محبوب شدن و محبوب ماندن،مچاله نشود و یک وقت زنگار نگیرد.

و هرگز هویت را فدای محبوبیت نکنید...

کوفتگی شیرین...

به به...سلام به دوستان عزیز...

شمردم دیدم حدود 25 روزه اینجا رو باز نکردم!!

چقدر زود گذشت این عید!

از اون اولش من سرم شلوغ بود تا آخرش...

نتونستم نفس بکشم...

از 27 اسفند عازم سفر بودیم...

اول اینکه شب تحویل سال به نیت زندگیمون و دونه برنج،دو تا بالون خوشرنگ فرستادیم اون بالا بالاها...

از فرداش مدام مهمونی بود و از این ویلا به اون ویلا...

دختر عمو کوچکیه عقد کرده و همه می خواستن اونجا پاگشاش کنن!

دو روز تموم هم که ما از صبح تا شب مهمون داشتیم...

جنگل هم رفتیم 

  ادامه مطلب ...

تا صبح فروردینی...

جاده به یکباره سپید پوش شده بود...

ساعت 9 شب که از همه خداحافظی کردند و بی همراه به دل جاده زدند،همه چیز بی بهانه،آرام و بی نقص می نمود.

جاده خلوت و دلنشین در امتداد ماه کشیده می شد و در پشت کوههای بلند پنهان می شد.

زن کودکش را در آرامش مطلق شیر داد و بعد در صندلی ماشین گذاشت و نفسی به راحتی کشید...

موسیقی ملایم یانی به آرامی ذهنشان را نوازش می کرد و صدای نفسهای کوتاه و سبک نوزاد 6 ماهه آهنگ زندگی را  زمزمه می کرد..  ..

5 کیلومتر مانده به امامزاده هاشم،هوا برفی شد...چشم چشم را نمی دید.

کولاک بود و برف و بوران.

  ادامه مطلب ...