هفته آخر فروردینه و بازار مهمونیا حسابی داغه.اونایی که کل عید رو مسافرت بودن ،حالا برگشتن و تازه دید و بازدیدهای عید شروع شده.
مهمونی اینوریا تموم شد حالا نوبت رسیده به اونوریا...
از یک ماه پیش روز 28 م ما رو ولیمه دعوت کرده بودن که من واقعا جمع مدعوین رو دوست دارم و می دونم که خیلی بهمون خوش می گذره. شام و کل کل و بگو بخند و آخر شب هم به صرف میوه های خوشمزه باغ زیر درختهای تازه سبز شده.
خوب برنامه ما هم بعد از یه مسافرت طولانی این بود که حتما تو این ولیمه شرکت کنیم و آشناهای قدیمی و عزیزمون رو ببینیم و دیداری تازه بشه.
اما...
هفته پیش ، یک دوست عزیزی تماس گرفت و ما رو تولد یکسالگی دخترش دعوت کرد.لازمه بگم چقدر دوست دارم تو این تولد که بی شباهت به یه مهمونی خیلی فانتزی و بامزه که فقط مختص بچه ها نیست، شرکت کنم؟هم میزبان رو دوست دارم هم دختر نازنینشون رو...
وقتی دعوت شدیم خیلی افسوس خوردیم که نمی تونیم بریم اما بعد نشستیم با هم چرتکه انداختیم که می تونیم زودتر از موعد از مهمونی ولیمه بیرون بیایم و میوه خوری رو فاکتور بگیریم.
نهایتا آخر شب هم تولد رو از دست نمی دیم.
اما ..
همین دو شب پیش بود که از طرف خانواده ابو اینا(به قول یکی از دوستان خانواده کت قرمزا)
خونه کسی دعوت شدیم که هم خیلی مهمه و هم برای ما عزیزه.سالهای پیش هم به دلیل سفر نتونسته بودیم تو مهمونیشون شرکت کنیم.حالا اگه این بار هم بپیچونیم، عمرا از دستمون دلخور نشن!!یقین ازمون می رنجن حسابی!!!
حالا با این اوصاف ما موندیم کجا بریم و کدوم رو انتخاب کنیم؟بعضی وقتا آدم بر سر دو راهی که نه بر سر سه راهی می مونه...
نه دوست داری کسی ازت برنجه و نه دوست داری که دیگران فکر کنن دوستشون نداری!!
ولی آدم مگه می تونه در یک زمان تو سه مکان مختلف باشه؟
بعضی وقتا برای نرنجوندن دل کسانی که برات مهمن باید یه کم به خودت سختی بدی...
بعضی وقتا باید سعی خودت رو بکنی...
بعضی وقتا هم باید بین سه راهی فقط یک راه رو انتخاب کنی...