هفته شلوغی در پیش دارم...
سه سری مهمون داشتن تو یه هفته هم می تونه کلی حسهای خوب به آدم بده و هم می تونه حسابی سرحالت بیاره...
اول هفته خونه رو حسابی برق می ندازم و حتی دستشویی و حمام رو می شورم.
سری اول یه دوست قدیمیه که 12 ساله با هم دوستیم.حوالی 5 بعدازظهر می یان با پسر 6 ساله خوشگلشون...
عصرونه می خوریم و با اصرار ما برای موندن برای شام،موافقت نمی کنن...
دوستم می گه: این دختر خوشگلت مال پسر منه!
منم می گم: عمرا!! من نمی گذارم تو مادرشوهر دختر من بشی...
شوهرش می گه:اگه دخترت پسرزاست،می گیرم برای پسرم وگرنه...
ابو هم می گه:شرمنده! شما اول ببین ما می گذاریم گوشه ابروی دخترمونو سوری ببینه! بعدش می ریم سر مقوله بچه دار شدن!
حسابی می خندیم...
یه عصر جمعه خوب با صرف شیرینی و شکلات و قهوه داغ به همراه هلی کوپتر بازی ابو و سوری وسط پذیرایی سپری می شه...
سری دوم دوستان ابو جانمانن...
خوش خنده و عاشق بچه! یه هدیه خیلی زیبا می یارن برای دونه برنج...
البته قبلتر همگی که حدود 15 نفر بودن،کادوشون رو 6 ماه پیش ،زودتر فرستادن...
دونه برنج یه تونیک شلوار یاسی پوشیده که روش گلهای سفید داره...موهاش رو با برس کوچکش شونه می زنم و بعد اون تل آبی آسمونیش رو ،رو سرش سوار می کنم...کفشهای خوشگل راه راه آبی آسمونی رو که دوستم براش از دوبی فرستاده پاش می کنم...وقتی می شونمش تو روئروئکش شده مثل یه تیکه ماه!(بزنم به تخته!چشم نخوره بچه م!)
با میوه و شکلات و صد البته یه آناناس بزرگ ازشون پذیرایی می کنیم...
وقتی برای رفتن حاضر می شن،سر دونه برنج رو با کلاه می پوشونم و با ابو می فرستم پایین تا بره تو باغچه و حسابی روحش تازه بشه...
سری سوم دوست جونه با محمد و باران...
نرسیده شروع می کنیم از نمایشگاه کتاب حرف زدن...اون وسط مسطا باران قل می خوره و دونه برنج واسه یه تیکه سیب جیغ می زنه و می کوبه رو روئروئکش...
باران که مثل گله...انقدر خانوم،با شخصیت و مهربونه که آدم باورش نمی شه این دخترک یه سال و خورده ایشه...هر چی بهش می دن بخوره،صاف می یاره می ده به دونه برنج!!حتی پستونکش رو!
جوک می گیم ،باز می خندیم...در مورد ماوراء طبیعه حرف می زنیم و بحث می کنیم...در مورد آدمایی که خرابکاریهای بزرگی کردن تبادل نظر می کنیم...با دوست جون حسابی جلوی سینک ظرفشویی در حالیکه داریم ظروف رو تو ماشین ظرفشویی جا به جا می کنیم، غیبت می کنیم!! حسابی!! در مورد کی؟خوب نمی تونم بگم!
دلمه برگ مو درست کردم با زرشک پلو با مرغ و سالاد فراوون...
بعد از شام دوباره اختلاط می کنیم...از کتاب و کتابخونی حرف می زنیم...
بعد از اینکه خوب خسته شدیم و داریم از خستگی و خواب غش می کنیم ،دوست جون و خونواده ش خداحافظی می کنن و می رن...
دیروقته اما من خوابم نمی یاد...به هفته شلوغی که داشتم فکر می کنم...
به اینکه چقدر خوبه که خستگیهات طعم شیرینی بده...چقدر خوبه که از بودن در جمعی که مثل خودتن لذت ببری...چقدر خوبه که باهم یکدستین و عمدا" حرفی یا کاری نمی کنین که دیگری برنجه...چقدر خوبه که همه بی ریا و بی منت و بی غرض و بی حسادتن...
چقدر خوبه که همه اخلاقهای درست و مناسب دارن...
چقدر خوبه که هنوز این دوستیها رو داری و تا ابد هم خواهی داشت...
ادامه مطلب یه سری عکس انتخابی و محبوب منه!!
تزیین میوه به سبک ابو...واقعا رو دست نداره تو تزیین این ابو جان!دلمه های برگ موی عزیزم...
دونه برنج و سوری
دونه برنج و باران...
این هم از پست روزهای شلوغ و بهاری...
زندگی همین لحظه های درگذره ...پس ازش لذت ببرید...
ماشاا.... دونه برنج تو روروئک خیلی خوردنی شده!
خدا حافظش باشه.
خصوصی ها رسید:)
ممنوم عزیزم...بابت خصوصی هم خیلی لطف کردی دوستم...
اخ که من دلم تنگ شده واسه همچین جمعهایی بی ریا بدون حاشیه نهایت لذتتتتتتتتت ما که فعلا سه نفری هستیم و پارکای تهران رو متر میکنیم باشد همچین جمعهایی نصیبمون بشه
وای خدا بارانو ببین فر فرییییییییی عزیزممممم دونه هم که دیگه هیچییی میگم میشه دخملتون رو برای پسرمون خواستگاری کنیم یک ماشین داره اوفففففف خونم داره هااااا اخلاقشم که ماههههه حرف نداره
این جمعها رو ما هر از چندگاهی زیاد داریم...خیلی می چسبه! مخصوصا وقتی همه مثل همیم و بچه داریم و عقاید مشترک داریم!...
ماشالله خیلی عسل تر شده دونه برنج
مرسی عزیزم...
تو کجایی؟دیگه نمی نویسی؟
ماشاالله....... هزار ماشاالله..................
سلام. امیدوارم همیشه کانون خانواده شما گرم گرم باشه .
ممنون عزیزم...
ماشاالله خدا حفظش کنه این دونه برنج خوردنی تو .. همیشه شاد باشید
ممنون حورا جان...
سلام ...ماشاالله به دونه برنج ...توی اون عکسش با سوری چه خنده ی نازی کرده...
الهی که همیشه جمع شاد و خوشی داشته باشید.و حسابی بهتون خوش بگذره..
زندگی همین لحظه های در گذره...بس قدرش رو بدونیم..
این دونه برنج یه چیزی شده!! یه چیزی شده که خدا بگه بس!!!
مرسی عزیزم...
ای جااانم خیلی خوردنی تر شده دونه برنجت با اون لپ های گلی:* همیشه به شادی و دور همی :)
مرسی مهناز جان...
خسته نباشى.... مى گم این سورى خان خوشگله ... حالا فکراتون رو بکنین... ... ماشالله به باران ناز... هزارماشالله به دونه جیگر شىطون... ...
مى خواستم اسمس بدم از خوندن کتابت سیر نمى شم... کشش داستان عالیه...
سوری که بعله!مرسی دوستم! خوشحالم که خوشت اومده...خدارو شکر...یه کار کوچولو هم باهات دارم...می آم می گم!
وووووووووی چشمم کف پاش ... خدا حفظش کنه دخملمون رو.... باران چه بزرگ شده.... ای جاااانم الهی همیشه شاد باشید دوستم
مرسی دوستم...
اخ که چقدر این دورهمی های دوستآنه دلنشینه.حیف که زیاد نداریم از این جمع ها.
الهی که همیشه دلتون شاد باشه.
ماشاله به گل دخترت.خیلی خیلی بامزه شده.
خانومی راستی اون چیزی رو که خواسته بودین گذاشتم واستون.
اخ که چقدر این دورهمی های دوستآنه دلنشینه.حیف که زیاد نداریم از این جمع ها.
الهی که همیشه دلتون شاد باشه.
ماشاله به گل دخترت.خیلی خیلی بامزه شده.
خانومی راستی اون چیزی رو که خواسته بودین گذاشتم واستون.
این دوره همیها برای ما همیشه هست منتهی من همیشه ازشون نمی نویسم...مرسی عزیزم دیدم...منتظر باش حتما...
خانوم ممو این خانوم دونه برنج شما چه زیبارویه(بزنم به تخته )
رنگ لباسهاش چه به رنگ صورتش هماهنگه ای جانم . میشه مگه عکس بچه ای تو وبلاگی باشه و من از حالت خاموشی در نیام؟؟؟
پس خاموش اینجایی...
واى خدا چه قندى !! اى جونم،اسپند دود کنین،بعدش هم من از الان بگم،اون آقا پسر کوچولو در آینده خوشتیپ میشه!!!چون مایه اش رو از بچگى داره،دیگه خود دانید
اون که بعله!مشخصه که خوش تیپه از الان! اما خوب ما به کس کسونش نمی دیم!
ای دونه ی برنج خوردنی ..چه تو یوفوشم نشسته.خدا برات نگهش داره این نخودیه بامزه رو عزیزم و همیشه جمعتون جمع باشه
مرسی زهرایی جونم...
پس من کی این دونه برنج خوشمزه رو بخورم؟؟؟ ها؟؟
آخه چرا با من این کارو می کنی؟؟ هان؟ من رژیم دارم برنج نمی خورم اما یه دونه برنج که اشکالی نداره داره؟
قربون اون لپ صورتیش بشم من!
این دونه برنج ما الان شده دیس پلو! نه والا اشکالی که نداره...فقط مواظب باش موهاتو نکنه!!!
هزار ماشالا... چقدر این دون برنجت خوردنی و خوشمزه است ممو جون... از طرف من حسابی ببوسش
مرسی عزیزم...حتما...
خدا رو شکر بخاطر این روزهای خوب.ادم دو سه بار میخونه هر بارش هم کیف میکنه از اینکه زندگی لابلای کلمه ها موج می زنه.ماشالا به این سه تا بچه.بخت زمستان رو که می خونم صفحه اولش تقدیم به دونه برنج ناز...به خودم میگم ممو توی کتابش هم سورپرایز گذاشته برای خوانندش.
مرسی عزیزم...آری...تقدیمش کردم به دخترکم...
ای جونم دونه زعفرونی
خدا حفظش کنه ممو جانم
چه عجب !مرسی دوستم...
خیلی بامزه تزیین کرده ابو خان
چقدر دخترکمون بزرگ شده ماشالله
مرسی عزیزم...
دوستم چه پست پر از سوپرایزی اتفاقا دیروز میخواستم زنگ بزنم بهت که ناهار بیایید پیش ما اما قبل از تماس من، مامانم اینا اومدند و برنامه ام بهم خورد چقدر عکس دونه برنج و باران بانمکه
ایشالا سالیان سال کنار هم از این محافل گرم داشته باشیم
پ. ن. سلام سوری پسر مهساست؟ این بزرگ بشه از اون پسر خوش تیپ دختربازا میشه حسابی
منم منم دختر نباید به پسر خوشگل داد
ایشالا همیشه باشه...ما اینیم دیگه دوست جون!اونکه بعله!100 در 100 پسر مهسا دختربازم می شه...چون از حالا با کلاس و آرومه و با دونه برنج مثل یه لیدی رفتار می کنه...اول از همه صاف اومد دستش رو بوسید !! ماها همه کف و کولمون برید! گفتیم ماشالا سوری این کاره ست...آخی...حیف...البته من تازه از مسافرت اومدم...جمعه از شمال برگشتم!
مهمونیهای دور همی اونم با دوستان دوست داشتنی خیلی عالیه ممو جان
واقعا عالیه وسط این همه سرشلوغی...
همیشه خوش وخندون باشین
چه دلمه های بامزه و متفاوتی خوشگل شدن
مرسی فلفلی جون...
به وبلاگ منم سر بزنید
خوشحال میشم
ممو جون بهت تبریک می گم که این قدر خانم فعال و پرشوری هستی. یه سوال داشتم. شما تو کارگاههای داستان نویسی هم شرکت کردید؟ می خواستم بدونم تایید می کنید این جور کارگاه ها را؟ یا نه خوندن کتاب های مختلف و تمرین نوشتن میتونه کافی باشه. ممنون کاش از خاطرات نوشتن ها هم بنویسید.
ممنونم ...نه عزیزم...من تو هیج کلاسی شرکت نکردم.
والا نمی دونم اما باید زیاد خوند و زیاد هم نوشت...بیشتر هم باید اثار بزرگان جهان رو مطالعه کنی...تکنیک یاد بگیری...
حتما...
ای جوووووووووووووونم به این دونه برنج
قربونش برم من
ببوسش و بچلونش از طرف من
تزیین میوه هات چقدر قشنگ بود اتفاقا...
دلمه هات هم متفاوت پیچیده بودی
اصن من عاشق این کدبانو گریاتم
همیشه به دور هم بودن وشادی
قربونت برم دوستم...به پای تو که نمی رسم!انقدر خوش آب و رنگ درست می کنی آدم از پشت نت می خواد بخورتشون!!
ای جوننننننننن...ای جون....
من تو رو با روروئکت باهم بخورممممممم...وای که دلم دختر میخاددددددددددددد
نکنه خبراییه یلدا؟؟هان؟
هیچی بهتر از رفت وامد با ادم های خوب ومناسب نیست.خوش بگذره بهتون.بعدش هم دونه برنج مال فندق منه هاااااااا
واقعا...آدمهای نامناسب رو باید حذف کرد...هی وای من!!!
سلام خاله ممویی
وبلاگ خیلی مفید و زیبایی دارید. من که خیلی ازش لذت می برم. گرچه فهمیدن خیلی از مطالبش بیشتر از سن و سال منه ولی من دوسش دارم و می خوام تو تابستون که سرم خلوت شد یه وبلاگ برای خودم طراحی کنمیکی دیگه از کارهایی که می خوام تو تابستون انجام بدم خوندن دو تا کتاب شماست. مامان پروانه که خوشش اومده.
دخترتون خیلی نازه مامانم میگه شبیه خودتونه. مامان من هم یه عالمه عکس و فیلم از بچگیهای من گرفته که وقتی حالا نگاشون می کنم لذت می برم. خیلی دوستون دارم
سلام پونه عزیزم...
تو به من و فسقلیم خیلی لطف داری...مامان هم همینطور...خیلی بهش سلام برسون از قول من گلم.خوشحال می شم بخونی و نظرت رو برام بنویسی...اگر کمکی برای وبلاگ زدن خواستی،حتما بهم بگو...خوشحال می شم...
عزییییییییییییییییییزم... ماشالله به دخمل نازمون... هزار ماشالله
شازده منم بزرگ شده هااااااااا!!! ببین خاله!!
هزار ماشالا...یه تیکه آقاست...از حالا معلومه...اسفند دودش کن...فکر کنم خیلی شبیه پدرش شده!نه؟
salam.lotfan ma ham del darem va aks mekhahem az azize del, bayad che kar konem
آخی برداشتمش مونیکا جان...
سلام عزیزم
ماشالله چه ناز شده دخترکت خدا حفظش کنه
عزیزم یه سوال داشتم تو یکی از پستای قبلت درزمینه رفلاکس از دکتر دخترک تعریف کرده بودی.الان دختر کوچولوی منم دنیا اومده و با راهنمایی های اون پستت متوجه شدم علائم رفلاکس داره که دکترا تا حالا کمکی نتونستن بکنن . می خواستم ببرمش پیش دکتری که شما گفته بودی. لطفا اسمشو بهم می گی؟
عزیزم من ظهر عکسا رو برداشتم چطوری فسقلی من رو دیدی؟؟
برات نوشتم...البته اگر تهران زندگی می کنی...
یه دنیا ممنون عزیزم لطف کردی
سلام چقد خوندن این پست حس خوبی بهم داد دلم واسه دوستام تنگ شد لعنت ب فاصله و درس و دانشگاه دوساعت واستادم عکس دونه برنج کوشولو رو ببینم بعد فهمیدم برداشتین ضایع شدم چسبیدم ب سقف
آخی...ایشالا دفعه بعد...
همیشه به شادی ومهمونی عزیزم
عکس دونه برنج برام باز نمی شه ولی از تعریفها معلومه که چه جیگریه
خدا حفظش کنه
ممنون عزیزم...لطف داری...
از صمیم قلب بهت تبریک میگم دیروز وقتی با پسرکم رفتیم شهر کتاب دوتا کتابت رو خریدم هنوز نخوندم ولی نابترین تبریکاتمو واست میفرستم
ممنون سانی جانم...ماشالا انقدربزرگ شده که باهاش میری شهرکتاب؟هزار ماشالا...ایشالا بخونی و لذت ببری...
جریان اون پسر (پیچیده به عشق) چیه؟؟ آخرش پسرک چی شد؟ چه بلایی سرش اومد؟؟؟!
خودکشی کرد ترلان جان! به خاطر یه سیلی...دلش شکست!
وای مگه منم اونجا بودم مموجان؟؟!!
سلام ممو خانوم.رمان بخت زمستان رو تموم کردم.با دخترک داستان هم سن هستم.داستان زندگی گلنوش و عبور از پیچ و خم های زندگیش و چگونگی برخورد با اونها و همینطور راهنمایی های با تدبیرانه ی بزرگترهای داستان تا جایی تونست انچه را که من الان نمیدونم رو بهم بیاموزه.من از شما تشکر میکنم و دوستون دارم.
ممنون الی عزیزم...خوشحالم که ازش یاد گرفتی...امیدوارم همیشه خوشبخت باشی.
ممو این پست هایی که واسه دخملی مینویسی خیلی به دل میشینه خیلی دوستشون دارم و چقدر خوب درکشون میکنم واقعا این کوچولوها همه زندگی ان
عکسهای دخملی رو حذف کردی من باز دیر رسیدم
نه عزیزم این دفعه عکس نذاشتم!چند دفعه عکس بذارم؟