آخرین غروب جمعه نود...

خداحافظ سال خوشبختی...

خداحافظ سال خاطره های خوب اب و قایق و رودخونه و پرواز...

خداحافظ سال سختی های کوچیک و شادیهای بزرگ...

خداحافظ زمستون سخت ۹۰...

خداحافظ پاییز واقعی و برفهای سنگین...

خداحافظ تابستون خوش دریای مدیترانه و پاییز رنگارنگ پر رونق و شاداب سرزمین گرم وایلد وادی...

خداحافظ روزهای انتظاری که آخرشون به امید و شادی رسیدید...

خداحافظ سال ۹۰ ...سالی که با نقطه شروع شدی و با نقطه تموم...

خداحافظ ...

دلم برات خیلی تنگ می شه...

می دونی تا دو روز دیگه باید به بهار سلام کنم...به بهار ۹۱...

بهاری که پر از رمز و رازه...بهاری که معلوم نیست مثل بهار تو خوش و خرم و سبز و بی استرس و آغازی جدید باشه...

برام دعا کن ۹۰ جان...از خدا بخواه تا سال همسایه ت هم سال خوب و پر رونقی برای ما باشه و همه چیز عالیتر و بهتر جریان داشته باشه...

خدا اون بالاست...می دونم...

خدا اینجاست....می دونم...

The Twilight Saga: Breaking Dawn

کلا" من از سری فیلمهای رمانتیک خون آشامها و کلاسیک خوشم می آد!

فیلم سپیده دم 1،قسمت چهارم گرگ و میش ه که پارساال تو این پست معرفیش کردم و همین امسال یعنی سال 2012 به بازار اومده و اکران شده.

هنرپیشه ها تغییر نکردن!رابرت پتینسون در نقش ادوارد و کریستن استوارت در نقش بلا ست...

این قسمت به نظر من زیباترین قسمتشه که مربوط به ازدواج و ماه عسل یک انسان با یک خون آشامه...اینکه یک انسان چقدر می تونه فداکار باشه و یک غیر انسان رو درک کنه!

کارگردان این قسمت بیل کاندون ه و جالب اینجاست که استفانی مٍیٍر،که نویسنده سری رمانهای پر فروشه گرگ و میشه ،با فروش رمانها و متعاقبا" فیلمها،حسابی پولدار شده تهیه کنندگی این قسمت رو به عهده گرفته.

دیدنش رو شدیدا" توصیه می کنم...چون تو تعطیلات بهاری خیلی می چسبه!

تعطیلات و عید همه تون خوش...

تا سال دیگه خداحافظ!!

عید ناپیدا!!

فعلا" که من از عید فقط و فقط !!سر شلوغی و قالیشویی و بدو بدو و واسه مسافرت برنامه ریزی کردن و اینکه کی بریم و کی بیایم و کی پرواز داریم رو فهمیدم...

نمی دونم امسال چرا اینطوری شده؟همه چی به هم گوریده شده و نه سر داره نه ته!!

خانم کارگرمون که به سلامتی ترکوند از بس که زود اومد و دیر رفت خیر سرش!خانم پا شده ساعت 11 اومده و ساعت 5 هم گذاشته رفته!فقط آشپزخونه و سرویسا رو شست...بعدشم ناهارشو نوش جون کرد و در رفت!بنده هم مجبور شدم یه کارگر دیگه پیدا کنم که بیاد شیشه ها رو تمیز کنه و اون کتابخونه سرتاسری و گنده اتاق کارو سر و سامون بده! آخه من جدیدا" هر چی کتاب و جزوه و مجله دستم اومده چپوندم توش!تازه رفتم رمانایی که تو بچگی و تینجری می خوندم و کلی برام خاطره انگیز بودن رو از انباری دونه اینا کشیدم بیرون و به زور بغل اون فانوس آبی و اون مجسمه جفته!!! تو کتابخونه جا دادم که یه وقت بچه م در آینده تابستونا بیکار نباشه و اینا رو بخونه!

خلاصه اینکه فرشامونو آوردن و اون دو تا کارگر هم خونه رو مردن مردن و به هر ضرب و زوری تمیز کردن!و بنده الان یه مموی سرخوشم با یه خونه تمیز و بی هفت سین با یه عالمه کمد به هم ریخته که احتمالا" دستهای خودمو برای مرتب شدن می بوسه!!(نه تو رو خدا واسه اونم کارگر بگیر!!)

از شما چه پنهون این یک ماهه اخیر دغدغه من فقط تمیزی خونه بود و چند تا کار عقب مونده دیگه که به امید خدا 2 تاش انجام نشدن و موندن واسه سال بعد!!

سرکار هم که دوستان نزدیک در جریانن،نفسم بالا نمی آد از بس که شلوغم!!یعنی انگار به شرکت ما بسته بسته بمب و دینامیت بستن و منفجرش کردن از بس همه چی به هم ریخته ست..این مشتریهای شاسکول اونور آب هم می خوان تو همین چند روزه از ما بار بخرن!!قبل این معلوم نبود کدوم گوری گم شده بودن!!

کم و بیش دوستان عزیز لینکم رو می خونم اما واقعا" وقت کامنت گذاری ندارم!

سایه،بانو،بهاره،می می،خورشید،آبانه،موژان ،گوشی،مژگان،هلی(که تازگیها مامان شده!)،ساینا،دخملی،زهرا،نانازی،خانم خانما،مصی عاشقانه آرام که نی نی دار شده،مریسام عزیزم،پیچ و مهره،یوگی اینا،گلی کپلی،حبه و فنچ،فلفولی جیگول،مانلی و شانلی ،لیندا،دزی،اطلسی،دلژین عزیزم ،آواز جان!و تمام اونایی رو که از قلم انداختم و دوستان خوب سایلنت هستند رو دوست دارم و براشون سال خوشی رو آرزو می کنم و پیشاپیش عید رو بهشون تبریک می گم و شرمنده از اینکه این یک ماه آخر اینقدر کمرنگ بودم...

تا سال 91 که سال نهنگه همه تون رو به خدای بزرگ می سپرم و امیدوارم تو سال جدید خدا حال ما رو به بهترین حال تبدیل کنه...


سیمین جان...

روحت شاد سیمین جان...

سووشون روحت شاد...

می دونم و می دونی که مثل دیگه هرگز نخواهد اومد! مادر تاریخ دیگه نمی تونه مثل تو فرزندی بیاره که اونقدر قلمش روح انگیز و گیرا باشه...

تو همیشه و همه جا الگویی...برای خیلی ها و شاید من...منی که هنوز خودم رو نه نویسنده می دونم نه وبلاگنویس!!

ای کاش بتونم هر چقدر کم و اندک،مثل تو عمر پرباری داشته باشم و با اثری که از خودم به جا می زارم،موندگار شم...

حیف که دیگر دیر است که دنیایی از هنر رو به تو تقدیم  کنم که تو همین دیروز عصر ترکش کردی...

 در کنار جلال آسوده بخوابی سیمین جان...

ای کاش آینده ای که تو دیدی یک روز برای هم نسلان من اتفاق بیفتد:

«در دوره ی سامانی پس از اینکه آخرالزمان تاریخ برسد. یعنی پس از اینکه همه سنگ ها خوب وا کنده شد. یک دوره ی سعادت بشری فرا می رسد، این دنیای پرهیاهو، شبیه بازار مسگرها پر از مواد مخدر، پر از تنش و تشنج میان شرق و غرب، با این همه بمب های جور واجور نمی تواند ادامه پیدا کند و حتما دنیای روشن و پر امید، انتظار بشر را می کشد.»

بعدا" نوشت:اینجا رو حتما" بخونید...


وایلد وادی(پارک آبی دوبی)

صبح اول هفته اسفندی بهاریتون بخیر!

اینم آخرین پست از سفرنامه شیرین و خاطره انگیز دوبی!بالاخره تلسمش شکست و من تونستم یک دوجین عکس خوشگل رو آپلود کنم...

این عکس رو من واقعا؛ دوست دارم...چون حال و هوای اون روز رو برام زنده می کنه...سرسره های آبی وایلد وادی و یه عالمه هیجان!یه روز نیمه ابری...نسیم ملایم و بعد چندتا عکس دست جمعی زیر آب و روی تیوپهای بزرگ و باحال!تازه عصرش ما پرواز داشتیم و همه تو هواپیما خوابیدیم و نفهمیدیم کی رسیدیم تهران!

تو این محوطه بیشتر مردا موج سواری می کردن!البته خیلی سخت بود و فشار آب زیاد بود که هیچ دختری جرات نکرده بود بره موج سواری...

برای دیدن بقیه عکسها رو ادامه مطلب کلیک کنین...

ادامه مطلب ...

این هفته های آخر...

این هفته های آخر اسفند ماه بدجوری دلم می خواد خودم رو رها کنم و به دست نسیم سحری نیمه سرد و خنک که نوید بهار رو می ده بسپرم...وسط این همه شلوغی و جمع کردن کارهای نیمه تمام آخر سال به سالی که گذشت فکر می کنم...به سالی که هم شادی به دنبال خودش داشت و هم غم...سالی که جدا از مسافرتهای داخلی دو تا مسافرت غیرمنتظره و عالی به دنبال خودش داشت...

برای اولیش ترکیه٬اونقدر همه چیز پشت سر هم جور و ردیف شد که خودمون هم تعجب کرده بودیم.همچین که مزه کباب ترکی و استیکش هنوز زیر دندونمه  ...برای دومیش هم خانوادگی خیلی چسبید و یه استراحت حسابی کردیم و سید ما حسابی ترکوند!!...

سال ۹۰ همراه بود با یه سری اتفاقها تو محیط کارم که بیشترش مثبت بود...اما خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم که دیگه کار کردن برای دیگران کافیه و یه فکر اساسی برای راه انداختن یه بیزینس درست و حسابی کردم...

رفت و آمد خانوادگی و غیر خانوادگیم با دوستام بیشتر شد!طوری که هر ماه خونه یکیشون بودیم و همیشه هم خوش گذشته...(درست مثل ۵شنبه هفته گذشته که باز جمعمون جمع بود!!مرسی طنینی...)

یه کاری که از  خیلی وقت پیشا آماده بود و من حوصله نداشتم به مرحله اجرا بزارمش ٬به زور ابو به ثمر نشست و چه خوب شد که اون تشویقم کرد!

یه اتفاق خیلی خوب افتاد که خیلی وقت بود منتظرش بودم و تقریبا داشتم کم کم نا امید می شدم...اما بالاخره اتفاق افتاد و من کلی خوش خوشانم شد...(در این مورد شاید بعدها توضیح دادم...)

تو زندگیم با ابو خیلی چیزها روحل کردیم و به حد تعادل رسوندیم و ازین بابت راضیم...

یه تصمیم بزرگ با هم گرفتیم که می خواستیم امسال عملیش کنیم اما به سال دیگه موکول شد!

به جرات می تونم بگم که از حساسیتم رو موضوعهای مختلف کاسته شده و تقریبا؛ بی خیال یه سری مسایل و یه سری آدمها شدم...

تونستم برای تمیرین بیشتر٬محبتم رو بین اطرافیانم تقسیم کنم و به هر کس همونقدر محبت کنم که حقشه...

ظرفیتم رو از لحاظ روحی بالا بردم و تحملم هم بیشتر شده...

و بالاخره اینکه یک قدم به هدفم نزدیکتر شدم!امیدوارم که تو این راه الگوی مناسبی رو انتخاب کرده باشم٬ تا بتونم یه روزی مثل اون یا خود اون بشم...

سال نوشت:برای همه تون سال خوبی رو آرزو می کنم...سالی که پر از آرامش٬معنویات و به دور از هر بحرانی باشه...

به امید فردا!

وارد صحنه می شویم!

می دونم!می دوووووووونم!خیلی وقته یه پست درست و حسابی نزاشتم!!می دونم بعضیاتون می خواین خفه م کنین از بس ننوشتم!می دونم هر دفعه اومدم اینجا و یه چیزی پروندم و در رفتم...

اما واقعا این روزای قبل عید اونقدر سرمون شلوغه و خود به خود کار پیش می آد که اصلا نمی تونم یه خط بنویسم و مخمو جمع کنم چه برسه به اینکه کسی رو بخونم!

آخه به قول می می جونم!نیست که چرخهای مملکت روی دوش ما می چرخه!!

یعنی امسال واقعا؛ دلم می خواد زودتر عید بیاد و من یه دل سیر صبحها بخوابم و آرامش داشته باشم!می دونم که عید سال ۹۱ مثل بقیه سالها٬همه ش مسافرتم و نیستم که هی مهمون بازی کنم و ازین بابت خیلی خیلی خوشحالم!

برای جمعبندی سالی که داره به پایان می رسه هم یه پست حسابی باید بزارم...می خوام ببینم چی کار کردم و چه کارای مفیدی انجام دادم و چقدر پیشرفت کردم و به اهدافم رسیدم!

اما یه چیزی منو متعجب می کنه که چقدر امسال زود گذشت!تا چشم باز کردیم رسیدیم به آخر!

این نشون می ده که عمر خیلی زود می گذره!خیلی زودتر از اون چیزی که بشه حتی تصورشو کرد!

دوستای عزیز خاموش و حاضر و وبلاگی و غیر وبلاگی...دوستون دارم و دارم لحظه شماری می کنم که مثل چند وقت پیش دوباره پیشتون برگردم و هم براتون درست و حسابی بنویسم و هم بخونمتون!

به امید اون روز!!


دریادلان...

ای جونم اصغری جون!! ای جونمممممممممممممم!فقط من خیلی شرمنده م که کسی فرودگاه نیومد استقبالت!من از طرف همه اون اسگلایی که تو رو تو فرودگاه تنها گذاشتن٬معذرت می خوام...

دیگه اسکارم نمی گرفتی٬می خواستی چی بگیری؟مگه می شه این همه نبوغو نادیده گرفت!!

اصلا؛ اسکار گرفتن تو به هر دلیلی که بود و هر دلیل منطقی و غیر منطقی ای که داشت!!حقت بود و افتخار ما بود...

مهم نیست که نیومدن استقبالت تو فرودگاه!! مهم اینه که پاداش دریا دلان٬اقیانوسه...نه دریا!!

بعدا؛ نوشت: حالا سل*حشور مرده شور!!! به قول دوست جیگر طلات!! آب بریز اونجایی که می سوزه!

تجربه تلخ!

از داشتن یه سری تجربه ها خیلی راضیم...تجربه هایی که اولش خیلی تلخ بودن و وسطش مثل زهرمار شدن و آخرش هم با پشیمونی همراه بود!

از یه سری تجربه ها من خیلی درس گرفتم...سالها پیش یه آدمی توی زندگیم بود که فکر می کردم از اول نباید می بود!یعنی همون موقع فکر می کردم فاییده ش چی بود و جز بیهودگی و یه سری افکار مزاحم چیزی برام به جا نگذاشت!اما این چند سال اخیر فهمیدم که بودنش تو زندگیم همچین بیراه هم نبوده...و حکمتی توش بوده...

حس می کنم رفتار اجتماعیم ازون موقع تا حالا خیلی تغییر کرده!قدرت جذبم بالاتر رفته و اعتماد به نفسم نیز!

هروقت که به گذشته ها فکر می کنم و به اون نقطه و اون آدم تو زندگیم می رسم٬می بینم که همچین بیراه هم نبوده که بیاد تو زندگیم...هر چقدر هم کوچیک،اون تو زندگیم تاثیرشو گذاشته...

بگذریم از اینکه بودن برخی از آدما تو زندگی آدم تاثیر کاملا" منفی داشته و رفتنشون هم واجب و لازم و آدم درس نگرفته هیچ!ضرر هم کرده!

اما این آدم جدا از اینکه تاثیر مثبتی تو روابط اجتماعی من گذاشت و دید منو نسبت به اعتماد به اطرافیانم بازتر کرد،یه درس خیلی خوب بهم داد...درسی که بهم نشون داد: خدا منو از خودم بهتر می شناسه و اگه تو یه روز خاص،یه چیزی رو ازم می گیره یا بهم می ده،یا یه اتفاقی می افته که به مذاق من خوش نمی آد و حسابی دلگیرم می کنه،عین صلاح منه و رد خور نداره...شاید او اتفاق منشا و شروع یک پیروزی بزرگ باشه و من خیلی باید قدرشو بدونم و اعتراض هم نداشته باشم...!


Tristan & Isolde

فیلم تریستان و ایزولد یک فیلم رمانتیک و بسیار زیباست که بر اساس افسانه ای که در قرون وسطی اتفاق افتاده،ساخته شده و محصول سال 2006 ه.این فیلم رو کوین رینولدز کارگردانی کرده و جیمز فرانکوی خوش تیپ در نقش تریستان بسیار جذاب و پر کششه...سوفی مایلز هم نقش ایزولد رو مثل فرشته ها بازی می کنه،طوری که بیننده رو مسحور خودش می کنه...

این فیلم تو مایه های یه چیزی مثل ویس و رامین یا سامسون و دلیله(افسانه رومی) ست و چون از روی یک افسانه ساخته شده ،به غایت زیبا و اساطیریه!

عشقی که هرگز به زبون تریستان نمی آد و فقط تو چشماش پدیداره و به مخاطب القا می شه،بی نظیره...با اینکه صحنه های جنگ شوالیه ها قسمت اعظم این فیلم رو تشکیل می ده،اما عشق لطیفی که توش جاریه،همه رو تحت شعاع قرار می ده...

داستان این فیلم دقیقا" مثل رومئو و ژولیت عاشقی دو دشمنه اما به نظر من چیزی تو این فیلم هست که خیلی خاصش کرده که اونم چشمهای شهلا و عاشق تریستانه!تو این فیلم ایزولد مرتب عشقش رو به زبون می آره و ببیننده رو به اشتباه می ندازه که اون عاشقتره اما وقتی به عمق فیلم پی ببری ،می بینی که این تریستان بوده که عاشقتر بوده و قربانی شده...

من عاشق این فیلمم و قبل از اینکه ببینمش،نوش نوش برام تعریفش کرده بود و من بالاخره تونستم گیرش بیارم و ببینم!

توصیه من دیدن این فیلم تو یه روز نیمه بهاری و زمستونیه!