هوا تاریک و روشنه و جیک جیک گنجیشکا رو درختای چنار و افرا کوش رو کر می کنه...کتری رو روشن می کنم تا آب جوش بیاد...بعد 2 تا شاخه گل رزی رو که تو لیوان گذاشتم، بر می دارم و می زارم روی میز.قوری رو می شورم و چند تا پیمونه چایی خشک می ریزم توش...خنکای باد اول صبح با بوی چایی خشک آرومم می کنه و اشتهام رو تحریک...
گوشش رو می بوسم و از خواب بیدارش می کنم.آخه وقت رفتنه...تا آب تو کتری قل قل کنه،یه تیکه پنیر و کره می زارم تو جا پنیری و خامه عسل رو تو کاسه با هم قاطی می کنم....تخم مرغ پخته دوست نداره...می دونم
واسه همین همیشه براش خامه عسل می زارم رو میز...
وقتی
پا می شه موهاش سیخ سیخه و چشماش پف آلود...یه دوش می گیره و سر میز صبونه
می شینه...خیلی خوشبو و خواستنی شده...با اشتها یه لقمه مشتی کره عسل می
گیره و می زاره تو دهنم...بهش می گم نمی تونم این همه رو بخورم!! می گه:
بخور جون بگیری من که نیستم همه کارای خونه رو بکنی و زمان برات دیر
نگذره...
می خندم و بعد یه دلهره عجیب می آد سراغم!از مسافرت تنهایی می ترسم و از هواپیما وقتی که تنهایی سوارش بشه...
بلند
می شم و قرآن رو بالا سرش می گیرم تا از زیرش رد بشه و بعد سفت بغلش می
کنم...صورتم رو می بوسه و چند دقیقه بعد تو پیچ راهرو گم می شه....
کاسه آب رو که پشت سرش خالی می کنم،تو دلم می گم: به سلامت مسافر من...این بارم به سلامت بری و به سلامت بیای... ...
ماه رمضون تموم شد و بالاخره من می تونم عکس غذا بزارم و شکمتونو به قار و قور بندازم!
گراتن بادمجون یکی از اون دسته غذاهاییه که به باب میل خیلی هاست...تا مطبخ رویا یه غذای جدید می زاره من جلدی می رم موادشو می خرم و می پزونمش...این عکسا مال اول هفته پیشه...
من یکی ، همونطور که موادشو آماده می کردم و سس روش می ریختم،هی ناخونک می زدم!
اینم بگم که من بادمجونا رو اول با نمک پختم!
این عکس مربوط به مراحل اولیه آماده سازیه!
برای دیدن گراتن نهایی برین رو ادامه مطلب...
ادامه مطلب ...تو رو خدا این خبر راسته؟فواد بابان اخبار گوی شبکه یک(همونی که موهاش یه دست سفیده و قد کوتاهی داره)فوت کرده؟نمی خوام شایعه درست کنم اما تو فیس بوک نوشتن فوت کرده!
مراسم خداحافظیش از شبکه خبر همین 16 شهریور بوده!
راسته که فوت کرده؟؟کسی می دونه؟
امروز نوشت: شایعه تکذیب شد!الهی شکر!
برین رو ادامه مطلب...خوبیت نداره آدم مسایل خصوصی ملتو در ملا عام مطرح کنه!
بعدن نوشت: می می!! تو کجایی دختر؟دیگه لینکت تو ریدر بالا نمی آد!رفتی آنتالیا؟؟
ادامه مطلب ...بعد از گذشت سیزده چهارده سال،هنوز موسیقی فیلم تایتانیک،ساخته شده در سال ۱۹۹۷مثل روزای اولی که به بازار اومده بود،تازه و دلنشینه...پریشب بود که پی.دی.اف تی وی،دوبله این فیلم رو نشون داد و من با کمال تعجب،بعد از تماشا کردنش برای هزارمین بار،باز هم اشک ریختم...
با تصور اینکه،درست یک قرن پیش اون همه آدم در میان اقیانوس اطلس بی کران،تو کشتی ای بودن که از وسط نصف شد و هنگام نگاه به آبهای سرد و سیاه،فقط مرگ پیش روشون بود،تمام سلولهای بدنت به غلیان می آد و پرده اشک چشمهات رو می پوشونه...
حتما" تو مجله ها خوندین که چند سال پیش آخرین بازمانده تایتانیک که در اون زمان،بیشتر از 6 ماهش نبود،در سن 96 سالگی در گذشته...
سلن دیون و هنرپیشه های این فیلم تراژیک ساخته جیمز کامرون،یعنی کیت وینسلت و لئوناردو دی کاپریو(با اون لبخند کج معروفش که یه طرف صورتشو چال می ندازه) با این فیلم معروف شدن و به اوج رسیدن...بهتره بگم این فیلم حداقل زندگی این سه نفر رو دگرگون کرد و نقطه آغاز شهرت همه شون شد...بد نیست بدونین که سر صحنه این فیلم کیت و لئوناردو اصرار داشتن که تمام صحنه ها رو خودشون بازی کنن و برای فیلم برداری از صحنه غرق شدن کشتی از بدل استفاده نشه...
تازه گفته می شه که کارگردان موافق گذاشتن این موسیقی روی فیلم نبود و اونو چرت و قدیمی می دونست اما وقتی سلن دیون ناشناس کانادایی الاصل با صدای نازک و آسمونیش حاضر شد اجراش کنه و آخرش تو استودیو ضبط به گریه افتاد و گریه ش هم ضبط شد،همه تشویقش کردن و برای انتخاب موسیقی به موزیسین این فیلم تبریک گفتن...
حالا دانلود کنین و بشنوین این آهنگ زیبای فراموش نشدنی رو...
وقتی بهت خبرای خوب می رسه غرق شادی می شی ...
اینکه بشنوی،دخترعمو و پسرعمه ت،دو تا رشته توپ تو همین تهران خودمون قبول شدن،کلی غرور آفرینه...
آخه یادت نمی ره که اینا همون کوچولوهای دیروزن که یه روزی با لاستیکی و پنپرز و موهای سیخ سیخی و بعضا" با کله های کچل و سرهمیای رنگ و وارنگ،دستای تپل با فرو رفتگیهای خوشگل،عروسک تو بودن و تو 24 ساعته باهاشون بازی می کردی و موقع چهار دست و پا رفتن رو زمین،می چلوندیشون و تو دلت غنج می زدی...
به زور شیشه شیرو از مامانشون می گرفتی و می خواستی خودت با دستای خودت شیشه رو براشون نگه داری...وقتی نق نق می کردن،می پریدی بغلشون می کردی و اونقدر راشون می بردی که آروم بگیرن...با اینکه خودت هنوز اول دبستانو تموم نکرده بودی،دستای کوچیکشونو می گرفتی و بلندشون می کردی تا برات تاتی تاتی کنن و رو زمین عین آدم آهنیا پا بکوبن...
حالا همون فسقلیای نق نقو و قلنبه و بانمک،دارن می شن دانشجو...باورت می شه؟
بعد دوباره یادت می افته که الان خیلی ها دیگه نیستن که افتخار کنن...خیلی ها مثل حاج خانوم...مادربزرگ همه این فسقلیای یه وجبی... حاج خانومی که نیست تا ببینه نوه هاش که تو تابستونای دور روی پاهاش می نشستن،چقدر قد کشیدن و بزرگ شدن..!...نیست تا از ذوقش براشون جشن بگیره...نیست تا همه رو تو اون خونه خوشگل دو طبقه شرق تهران با درختای انار و خرمایی که خودش هسته شو تو باغچه کاشته بود،دور هم جمع کنه و قورمه سبزی و فسنجون بپزه...و سرشو از آشپزخونه ش که همیشه عطر زردچوبه و دارچین و لیمو عمانی مشامتو نوازش می کرد،بیرون بیاره و بگه: به من نگین مادر بزرگ! احساس پیری می کنم...!مامانی صدام بزنین...
و حالا...
صدامو می شنوی مامانی؟جات بین ماها،بین کودکان دیروز که حالا شدن مردان و زنان فردا خیلی خالیه...خیلی..
بعدن نوشت: برای شادی و آرامش روح همه عزیزان از دست رفته(حاج خانوم و بقیه) من و خودتون هرکی این پستو می خونه،فاتحه بفرسته...ممنون و سایه تون پایدار...
این بار هیچی نمی گم!فقط برید این نوع ته چین رو از روی دستورش تو مطبخ رویا بپزید تا درست و حسابی معنی عطر برنج ،لوبیا پلو و تا خرخره خوردن و بی حال و طاق باز رو تخت افتادن و تا صبح فردا خوابیدن ، براتون جا بیفته!در ضمن ادویه پلویی رو هم فراموش نکنید!این گوشت قلقلیا آی با پیاز می چسبه! آی خوشبو می شه...
مرحله اول
برای دیدن ته چین نهایی،برید تو ادامه مطلب...
ادامه مطلب ...خوب یادمه اولین بار که فهمیدم فهی*مه رحیمی کیه و کجاس و چی می نویسه فقط 12 سالم بود.اینکه چه مرارتها و چه آب خونکا من سر شناختن این خانوم کشیدم و خوردم بماند! تازه یه بارم محکوم به اعدام شدم سر خوندن کتاباش!
خلاف اولمو با خوندن کتاب تاوان عشق شروع کردم.اینقذه خوشم اومده بود از اون دختره ساده مسیحی که عاشق یه نویسنده گر و گور و شوت مسلمون شده بود!!خیلی وقتا چون نمی تونستم کتابو بزارم زمین،می بردمش مدرسه.بدبختی بچه ها ازم گرفتن و اونقدر دس به دس شد که ناظم مدرسه مون که دندونای کجی داشت و طبعا" فکشم یه وری بود،گیس منو به عنوان خلافکار گرفت.
همون روز منو برد تو اتاق بهداشت و همه جا رو تاریک کرد و یه چراغ مطالعه تو صورتم روشن کرد و با همون فک یه وری و مقنعه کرپ ژرژت سورمه ای که رو سرش تاب می خورد،گفت:تو چرا این کتابای عاشقانه رو می خونی؟ منم پررو پررو گفتم: کی؟من؟مال من نیست که!!مال اٌری ه!(اٌری برادرزاده خودش بود و منو لو داده بود) خون از چشاش بیرون پرید:همه می گن مال توئه! خلاصه از اون اصرار و از من انکار!اون کتابو از من گرفتن و هیچ وقت هم پسش ندادن!اما من لج کردم و رفتم یکی دیگه خریدم و تازه بازگشت به خوشبختی رو هم روش گذاشتم.این جرقه ای بود که من سری رمانهای این نویسنده رو بخرم و بخونم...و نوجوونیم رو خاطره انگیز کنم...
نمی دونم پنجره چندمین رمان این نویسنده س اما اون موقه ها سرش دعوا بود تو دبیرستان ما! چون هم گرون و نایاب بود و هم قهرمان داستان یه دختر چشم عسلی دبیرستانی بود که با دبیر سی ساله ش رو هم ریخته بود!دخترحاجی الماس معروف به زوزو رفت این کتابو با قرض و قوله و آی من بمیرم و آی تو بمیری خرید... وقتی که خرید همه مخشو تراشیدیم که این کتابو بگیریم ازش!اما لامصب مگه می داد؟جاش باج می گرفت ازمون!طوری شده بود که هر روز اون که واسه زنگ تفریح کوفتم نمی آورد،یه ساندویچ با نوشابه دسش بود و نٌشخوار می کرد!آخر سال،امتحانای خرداد که شد هیچی از کتابه نمونده بود!و زٌوزٌو جنازه بی پر و پوش کتابشو برد خونه!آخه هرکی یه تیکه شو کنده بود!من که واسه اجاره یه هفته ای این کتاب،جزوه هندسه مثلثاتمو به باد داده بودم،جلد روشو کندم واسه یادگاری!اون موقع جلدش مثل این عکس پایینی آخر نبود...چشمای براق و عسلی یه دختر تو پنجره بود که رو به حیاط یه دبیرستان باز می شد و یه استاد خوشتیپ هم از بالای پنجره آویزون شده بود و حیاطو نگاه می کرد!!یعنی دقیقن این!!
هفته پیش که داشتم کتابامو بسته بندی می کردم،جلدش لای کتاب تس بود!بعد یادم افتاد که من این کتابو سه بار خوندم! تو کل پاییز و زمستون...یه بار تو زنگای ورزش و پرورشی درب داغون که معلم نداشتیم...یه بار زیر پتو با چراغ قوه! یه بار تو شبای برفی زیر پتو با شمع!(خدا رحم کرد که اونجا رو به آتیش نکشیدم من!!)آخ که چه حالی می داد..چه لذتی می بردم من از یادآوری خاطرات لج و لجبازی دو نفر آدم قد و مغرور...خاطراتی که با عطر کاغذ و رویاهای نوجوونی شکل گرفت و باز هم رفت جز خاطرات بید زده عطربرنج..
این نبودااااااااااااا!
دقیقن این جلد کتاب بود! می بینین چقدر قدیمیه!! تمام گوشه هاش خورده شده...این همونیه که از دختر حاجی الماس کش رفتم!شدیدا" زیر خاکیه!جیزه! دس نزن بچه!
این دفه می خوام یه خواننده پاپ جوون و تازه نفس رو بهتون معرفی کنم که صداش علاوه بر اینکه زیباست،آروم و روحبخشه...و بعلاوه چهره ش هم خیلی ملیح و دلنشینه...
امانوئله گری(Emmanuelle Grey) معروف به امی روسوم،در سال 1986 به دنیا اومد و خیلی زود پله های ترقی رو طی کرد...از 7 سالگی تو گروههای سرود می خوند...
اون با مادر مطلقه ش که تو بانک کار می کنه،زندگی می کرد ودر طول عمرش فقط دو بار پدرش رو دیده.این خانوم ملوس اول هنرپیشه شد و برای بازی تو فیلم "شبحی در اٌپرا" در سال 2004،کاندید جاییزه گلدن گلاب شد...و بعد به خاطر صدایی که داشت،بهش پیشنهاد دادن که بخونه... و خوند و دو شغله شد!!اینم بگم که این خانوم یهودیه و ازدواجش بیشتر از یک سال و نیم طول نکشید و به طلاق منجر شد...
آهنگی که براتون اون پایین آپلود کردم،واقعا" زیبا ،رویای و خاطره انگیزه....شاید کلیپشو خیلی هاتون تو فارسی وان دیده باشین...
همین الان نوشت:دیشب هایپر بودیم واسه خرید و شام...بعد یه دفه وقتی ابو رفت از یا*سیمو غذا بگیره من دیدم یه نوشابه زیرو جلومه! فک کردم ابو واسم اینو جدا گرفته...سردرد شدیدی داشتم...و فشارم پایین بود! سریع برداشتم هورتش کشیدم...بعد ابو که با غذا اومد،دیدم می گه:این نوشابه کی بود تو خوردی؟نکنه مال مشتریای قبلی بود؟با تعجب گفتم:مگه تو نگرفته بودی؟ وقتی گفت نه، از خنده ترکیدم! حالا ایدز نگیرم من؟؟
دارم لباس چرکا رو می ریزم تو ماشین و پودر رو تو جاپودری خالی می کنم،هنوز دستم رو دکمه فازی لوجیک نرفته که یه دفه حواسم می ره پیش راحله!
با خودم می گم:ای خدا!بالاخره این دختره سر کارش تو شرکت می مونه یا نه؟بعد فکر می کنم این دکمه رو که فشار بدم،می پرم می رم می خونمش! یه دفه ابو می گه:مموت خانوم یه چایی بزار با هم هورت بکشیم..
در حال شستن چایی تو قوری از شب قبل مونده م که باز می رم تو حال و هوای راحله خاتون: حالا اگه سرکار بمونه کوروش می گیرتش؟آخه این به اون چه دخلی داره؟به هم نمی خورن که! دوباره چایی رو دم می کنم و چشمم می افته به کف آشپزخونه که گٌله به گٌله،لکه های سیاه نوشابه ابو خان روش ریخته!طی رو تو سینک ظرفشویی خیس می کنم و دٍ بکش! وقتی هن و هنم در می آد،طی رو دوباره می شورم و بعدش برای خودم و ابو چایی میریزم و می برم تو اتاقش...با هم چایی می خوریم و من گوشاشو می پیچونم! دوباره یادم می افته که به راحله سر نزدم!بلند می شم و با خودم می گم:الان می رم ظرفا رو می شورم و بعد می شینم پاش!
ظرفا رو که می شورم،به ساعت نگاه می کنم.9 شبه! می رم سراغ یخچال و یه کم از مایه کتلت رو بر می دارم و گرد گرد می چینم تو قابلمه روغن داغ!باز دوباره یاد مادر فلان فلان شده راحله می افتم که حال دختر بدبختشو تو شیشه کرده بود!بالاخره زنگ می زنه به کوروش یانه؟
کتلتا که خوب سرخ شدن،تند تند سالاد شیرازی با روغن زیتون فرد اعلایی رو که خودمون از رودبار آوردیم و ادویه لیمو فلفل و سبزیجاتی که هفته پیش خشک کردم درست می کنم و سفره رو با خیارشور دست پخت خودم و لیموناد می چینم و بعد ابوچو واسه شام صدا می زنم.وقتی دارم ته کاسه سالادو که مخلوط آبلیمو و ادویه جات و روغن زیتون،بسی لذیذش کرده ، سر می کشم،باز یادش می افتم: بالاخره آخرش چی می شه؟ننه راحله خواستگاره رو می آره یا نه!
بعد شستن ظرفا،تازه یادم می افته که واسه سحری خودم و ناهار ابو هیچی نداریم...تند و تند سیب زمینی رو رنده می کنم و یه بسته گوشت چرخ کرده بیرون می زارم و با پیاز رنده شده قاطیش می کنم!وسط این شلوغی باز یادش می افتم و این دفه می رم تو اتاق سروقتشو یه نگاهی به جلد سبزش می کنم...وای خدا!نمی دونین چه حظ غریبی می برم من از خوندن کلمه به کلمه این کتاب و اون جلد سبزش... انگاری مثل تخمه می مونه!هی می خوای بشکنیش و ببینی توش چیه و ازین صدای شکستن و مزه مغز توش حال می کنی!اما حیف که یادت می افته برنامه ت فشرده ست...و آخر شب وقتی می آی ورقش بزنی،پاراگراف اول به دوم نرسیده از هوش می ری...