بابابزرگی من بهتر شده !
از دوس جونایی که همدردی کردن و کامنت گذاشتن ممنونم! بابابزرگیم چشماشو باز کرده و پسرعمه ابو توصیه ش کرده به بیمارستان!!!!!
خوشحالم خدا جونم! خیـــــــــــــــــــــلی خوشحالم!
یه چیزی رو می دونین؟؟ خدا یه دفه آدمو از بالای یه پرتگاه می ندازه پایین. وختی داری می خوری زمین و دیگه امیدی نیس دستشو می ندازه و پشتتو می گیره و بلندت می کنه تا پخش و پلا نشی و از دس نری!
پی نوشت با کرکر:خدا جونم ازت ممنونم!!!! ممنونم!!!
بابابزرگی چشماتو واکن!
منم بابابزرگ!ممو! صدامو می شنوی؟ چه راحت خوابیدی! نمی دونی اینجا زیر این سقف شیشه ای اتاق آی.سی.یو. ما چی می کشیم! نه نمی دونی! اگه می دونستی ، بیدار می شدی.
دلم برات تنگ شده . دلم برای خودمو بچه گی هام تنگ شده!
تو آخرین بازمونده از نسل بزرگ فامیلی! فقط تو برام موندی. من رو پاهای تو بزرگ شدم. یادته بازنشسته شده بودی و هر روز صب منو بغل می کردی می بردی پیش دوستات. دوستات به من می گفتن : عروسک و تو ، تو دلت غنج می زدی! تموم خاطرات بچگی من با تو خونه تو و مادری نوشته شده. همه شون!
یادت می آد دونه همیشه به خاطر گربه هایی که تو خونه می آوردم و بهشون غذا می دادم ، دعوام می کرد اما تو می گفتی: چه پیشی های خوشگلی ممو جان! اینا رو از کجا می آری؟
با تموم بی حوصلگی هات ، با تموم تنهاییهات دوست دارم!
بابابزرگی 1 ماهه دیگه جشن منه و تو اولین و آخرین مهون این جشنی! مگه دوس نداشتی این روزو ببینی؟ حالا پاشو دیگه! پاشو حاضر شو! مث همیشه با کلاس لباس بپوش! اون پیرهن آبیه رو بپوش با کت و شلوار سورمه ایت! آخه خیلی بهت می آد! چشاتو بازکن! من منتظرم! اینقده به این در شیشه ای زل می زنم تا بیدار شی و بخندی! من تا همیشه منتظرت می مونم...
اگه یه روز تو شرکت کار سرت ریخته باشن و تو خسته و کوفته پشت میزت چرت بزنی و مدیر عامل بیاد بالا سرتو هی یه کار فورس ماژور زوری ازت بخواد (مث پیدا کردن شماره تیلیفن یه کمپانی داغون نفتی از سفارت ژاپون!!!) چی کار می کنی؟؟
اگه همون موقه ابوشه موبایلشو (شارژ تموم کرده )خاموش کرده باشه و تو جلسه هم نباشه و زنگ بزنی منشیه با ناز بگه: "ای وا خاک به سرم! خبر نداشتم! تبریک می گم ممو جون! چن وخته ازدواج کردین؟" بعدش تازه بدونی تو شرکتت 2 تا از همکارات که اون یکی شوهر داره و اون یکی هم زن و بچه داره باهم ...دام ..دام...دام..ریم..ریم..ریم.. اعصاب برات می مونه؟؟
اگه در حال زنگیدن به پدرشوهرت تو صف تاکسی خطی وایستاده باشی و یه زنه که معلوم نیس خله؟ چله؟ چیه؟ چترشو وا کرده تو چش تو و 10 دفه با اون سوزناش زده تو صورتت ، بعدشم وختی بهش بگی :"خانوم چترو جم کن" جیغ بزنه: پهلوم درد می کنـــــــــــــــــــــــه!" چه حسی پیدا می کنی؟؟
اگه 3 ساعت از شوهرت خبری نشه و وختی می ری خونه "دونه" خانوم بگه: اون ارکستری که از ش وخ گرفته بودیم بیاد برا جشنمونُ جمعه ش پرشده و تو باید با بدبختی بگردی یه گروه موسیقی دیگه از دوس و آشناهات پیدا کنی ، دیگه چیزی ازت می مونه؟؟
پی نوشت لوس: از من که چیزی نمونده والا!!!
تو این 2-3 روزه دیدم بعضی از دوس جونا دارن وبلاگاشونو می بندن و به قول خودشون دیگه حس نوشتن ندارن!
من تو اینجا قصد نقد هیش کسیو ندارنم و خدای نکرده به دوس جونا یه وختی بر نخوره!
درسته که نوشتن حس و حال می خواد! اما روزانه نویسی خیلی حوصله آدمو سر می بره! تا کی آدم می خواد بنویسه " امروز غذا خوردم ، امروز خوابیدم ، پا شدم ، زنگیدمو..." ؟ اینجور کارا خودش هویجوری روزمره هس! دیگه آدم بیاد تو وبلاگش هم اینطوری بنویسه که اعصاب می زنه آخه!
من فکر می کنم(به خدا فقط فکر می کنم هااااااااااااا!! اصن هم قصد بدی ندارم!) اگه می خوایم وبلاگ خاطرات روزمره مونو بنویسیم ، باید برجسته نویسی یا خاص نویسی رو در پیش بگیریم! مثلا" نیلویی فلاش بک می زاره تو وبش که در نوع خودش بی نظیره و یه نوع خاص نویسیه!
منظورم اینه که همیشه سعی کنیم خاطرات خاص و یا خنده دار و برجسته رو بنویسیم.
از روزمرگی گفتن نوعی کسالت می آره که این کسالت ممکنه موجب بستن وبلاگا بشه!
من الان 3 نفرو می شناسم که به خاطر همین روزمره نویسی حوصله شون سر رف و وبلاگشونو گذاشتن کنار!
این به خود هر کس مربوطه که وبلاگشو ببنده یا نه! اما اگه بتونیم برجسته نویسی کنیم، عمر وبلاگمون به سال می کشه و آدم به جای بستن و در رفتن می تونه برگرده و خاطرات قبلو مرور کنه و با اونا بخنده یا گریه کنه!
بنده یه کم عجول بیدم در مورد آدما هم یه کم زود قضاوت می کنم!
تو یه پست قبلی که تو همین صفه س گفتم که یه شعر نوشتم واسه شرکت! و اونا اصن به رو خودشونم نیاوردن! منم مث این بچه های 2 ساله زار زدم!
دیروز مشاور میدر عاملمون که ریش سفید هم هستن ، اومدن و گفتن: ممو خانوم حاضر شین بریم س... ، مدیر عامل بزرگ می خوان از شما برا شعری که گفتین تشکر کنن! همچین چسبیدم به طاق!!
اوه اوه! 4 ردیف فقط سیبیل داشتم، همچین سبز و مشتی!ابروها تا رو پلکم اومده بود پایین! سرم هم چرک و چرب و چیلی! خلاصه با اون قیافه شبیه همین گوهر خانوم خیر ... اندیش شده بودم! با قیچی رو میزم دوئیدم تو توالت و سیبیلا و ابروها رو کوتا کردم! یه ذره پودر به صورتم زدم! از سی سی اسپری گرفتم و رو سرم خالی کردم! فک کنم اگه می تونستم و وخ داشتم می دوئیدم سرمم می شستم تو دسشویی!
خلاصه راهی شدیم با ماشین "مهنس"! خلاصه رفتیم تو دفتر مدیر عامل بزرگ!! چه ابهتی!
دیدم شعرمو قاب کردن بزرگ اندازه پنجره گذاشتن زیر 2 تا لامپ هالوژن! تا از در رفتم تو ، مدیر عامل بزرگ گف: به به!این شعر قشنگ مال شماس؟ گفتم: قابل شما رو نداره! 2 تا سوتی دادم توپ:
داشتم شیکر تو قهوه م می ریختم ، همه رو خالی کردم رومیز! شیرینی رو ریختم رو لباسم!
بعدش آقای بزرگ رف پشت میزش و روش اونور بود ، اون شوکولاتای رومیزش چشمک می زد: خیز برداشتم یه دونه بردارم ، تا دستمو بردم جلو ، دیدم از زیر عینکش داره نگام می کنه! هه هه! منم شوکولاتو برداشتم! و اصن به رو خودم نیاوردم!
موقه رفتم یه جعبه داد دستم به عنوان هدیه! منم تشکر کردم و خیلی دیگه کلاس گذاشتم و گفتم: سایه تون مســــــــــتتدام!
رفتیم شرکت در جعبه رو که باز کردم دیدم : وایــــــــــــــــــــــــــی! یه سکه بهار آزادی تمام تو کارتهههههههههه!
اینقذه ذوقیدم! اینقذه ذوقیدم دوس جونااااااااااااااااااااااا! خیــــــــــلی بهم چبسید! اینم
عسکشه:
پی نوشت باذوق: از ذوقم موبایلمو تو شرکت جا گذاشتم .بعدش فک کردم ازین ور یه سکه 200 و خرده ای گرفتم ازون ور گوشی موشی پرید!! اما وختی رسیدم خونه ، دونه گف که از شرکت زنگیدن و گفتن : این بچه تون از زور ذوق مرگی گوشیشو جا گذاشته!
هفته پیش این 3 روز تعطیلی که بود دونه اینا(مامانمو می گم) می خواستن به زور من و ابو رو هم با خودشون ببرن شمال!
اونم چه شمالی!!!!!!!!! 35 نفر آدم گنده تو 250 متر ویلا تو آب پری رویان! همه فامیل رفتن! آدم درد بی درمون می گیره آخه تو اون شولوغی!!!!!!
اون موقه گوشی ابوشه "بلن گو" ش خراب بود ، صدا رد نمی شد! هر چی بهش زنگیده بودن که دعوتش کنن ، نتونسته بودن!
دونه همه ش می گف: تو می خوای این پسره رو از فامیل جدا کنی!
منم با حرص می گفتم: نمی خوام ابو رو ببرم وسط اونا که هی شلم ( یه نو بازی ورق امتیازی)بازی کنن و ببازوننش!
نمی خوام هی با آفتابه تو صف توالت وایستیم!
نمی خوام موقه خواب بالش و پتو از دس هم قاپ بزنیم یا از زیر سر هم متکا ها رو بکشیم!
نمی خوام هر دفه از تیکه های اون دختر عموم که چشاش اصن بدجنسه و اعصاب می زنه ، ناراحن بشم و لجم در بیاد!
آخه این دختر عمو که اسمش فی فی ه ، خیلی حسود و ننره! با شوهرش که می شینن ورق بازی کنن ، وختی ما داریم با هم می خندیم یه گوشه داد می زنه: هیـــــــــــــــس! داریم بازی می کنیم حواسمون پرت می شه! انگاری داره بمب می سازه یا بانک می زنه! بعدش هم هر وخ می شینه یه جا پشتش به آدمه!
نمی خوام بی ادبی فری پسر عمومو تحمل کنم که نه سلام بلده بکنه ! و نه بلده مث آدم حرف بزنه و همهش تحت فرمون اون فی فی ه!
خلاصه اصن دلم به این مسافرت نبود و نرفتم و خیلی هم با ابو تو تهران حالیدیم! ازین مسافرتای دست جمعی لوس که همه باید قاطی هم دم دسشویی بخوابن ، و یه پاشون تو آشپزخونه باشه، یه پاشون تو حیاط! هیش خوشم نمی آد!
چرا آدما اینقدر احمقن؟ می دونی لطف بی اندازه می شه وظیفه! آخه مگه می شه که شعر از تو باشه ، مال تو باشه !!!
ازش استفاده بکنن ، بگن اینطوری بنویس ، اونجوری بنویس ! بعد اسمتو پایینش ننویسن؟؟ حتی اندازه یه نخود هم برات ارزش قایل نشن؟ این همه مایه گذاشتی ! می تونستی اصن از ذوقت استفاده نکنی و بگی نمی تونم! بگی "نــــــــــــــــــــــه!" یه نه ی گندههههههههههههههه! که بخوره تو سرشو انعکاسش با برف سال آینده بیاد پایین!
اما هیش وخ دوس نداری بگی "نه" و دل کسی رو بشکنی! اما مگه آدما می فهمن؟ مگه حالیشون می شه؟
شعر گفتم برا 30 سالگی شرکتمون !! اونوخ نه ازم تشکر کردن ، نه گوشه شو نشونم دادن که چه جوری خطاطی ش کردن و قاب گرفتنش !!!! نه اسممو پایینش نوشتن! حالا اگه این شعرو اون منشی مدیر عامل که عقلش اندازه نخوده (و فقط بلده لوس حرف بزنه و "سلام" و "شلام" تلفظ کنه )می گف ، اسم هف جد و آبادشو به عنوان شجره نامه زیرش می نوش!
سر انتخاب شعار شرکت : اون یارو پسره یه کلمه گف: مثلث برترینها.... (منظورش مثلث عشقی خودشو مدیر عامل و دختر مسوول اداری بوده!!!) یه چرخ گوشت کردن تو حلقش! اونوخ من 18 بیت شعر گفتم دریغ از یه تشکر خشک و خالی!!!
پی نوشت بی حوصله: خوب بعضیا شعورشون نمی کشه دیگه! این مغز تعطیله!!!
سامی پرید وسط و در افشانی کرد: من پروژه دارم .باید برم خونه! دوس ابو گف: سامی ! خجالت بکش! هرچی آدم بود به تو معرفی کردیم! دیگه ننه بزرگ بابابزرگ ما موند که بهت معرفی نکردیم!
تو ماشین، وختی سامی رو می رسوندیم شورو کرد به دری وری گفتن: من پروژه دارم! من خوابم می آد! من نمی تونم از لحاظ عاطفی به نینا برسم! من الان دانشجوی شهرستانم! من لوسم! من جلبلکم! من هویجم! ...
ابو وسطش گف: این چه ربطی داره؟ من پابرهنه دویدم وسط: درسته! شما سرت بی اندازه شولوغه! باید رو درست بیشتر تمرکز کنی! اون واجبتره! سامی قرمز شده: نـــــــــــــــــــــــــــــــه! من خوشم اومده! خیلی دخمل نازی بود! ابو در حالیکه چشاشو ریز کرده: پس چه مرگته؟؟؟ سامی دس به سیبیل: بزارین این 2 هفته بگذره و من میان ترمامو بدم ، بعدش ببینم چی می شه! من با هرهر موذیانه: آخه نینای ما خیـــــــــــــــــــلی سخ پسنده! سامی با چشای وق زده: پس اینطوری که من ردم! من خوشحال از پیروزی: بی خیال! دخمل زیاده! سامی با التماس: نـــــــــــــــــــــــــــــه! مسئاله که منتفی نیس! من نمی خوام دوستی بین من و شما به بخوره!!!!!!!!!!!!!! ابو با پوزخند: رو درست بیشتر تمرکز کن! حالا یه وخت دیگه!
خلاصه یکه به دو کردیم تا رسیدیم در خونه سامی جون!
ازون طرف من زنگیدم خونه خاله: پس نینا کوش؟ خاله: خوابه! من: بیدارش کن خاله!
نینا: هاین! من: ای کوفت! نینا: بگو من فعلا" قصد دوستی و ازدواج ندارم! من: پس مرض داشتین ما رو تو خرج انداختین؟ و الاف کردین؟ شما 2 تا چه مرگتونه؟؟ امروز که داشتین با هم هرهر کرکر می کردین!! نینا: خیلی تو خودش بود! ... بزار برم حموم بهت می زنگم! خوب؟؟؟
من: باشه! برو!
رفت و دیگه هم زنگ نزد!
پی نوشت با تعجب: این دختر پسرا چشون شده؟ این 2 تا از 2 ماهه می خوان همدیگه رو ببینن! همچین هرهر کرکر می کردن که ما گفتیم شمارهه رو دادن!
من همیشه نگران شوهر کردن دخترای فامیلم! حتی قبل دوس شدنم با ابو و ازدواج باهاش ، تا یه دختر پسر مجرد تو دوستا و آشناها می دیدم ، خودمو می نداختم وسط و اینو به اون وصل می کردم.دونه تا قبل ازدواجم می گف: تو خیلی بیل زنی ، باغچه خودتو بیل بزن!
از 2 ماه پیش قرار بود من "نینا"(دخترخالم) رو با "سامی" (دوست ابو) آشنا کنم. هردو طرفم دلشون می خواس همدیگه رو ببینن!
دیروز دوستای ابو زنگیدن که بریم یه طرفی اطراف تهران و برا ناهار جوجه بزنیم به بدن! ماهم نینا و سامی رو بار بزنیم و ببریم به هم نشونشون بدیم تا بلکه یه فرجی بشه! ابو هم حسابی خرجید و جوجه و گوجه و نون و ... هرچی که بگی رو برا ناهارخرید.
نینا و سامی که اصن به رو خودشون نیاوردن که با هم سلام علیک بکنن! موقعی هم که رفتیم تخت گرفتیم و مشغول بازی شدیم ، نشسته بودن وردل ما و جم نمی خوردن! هی من ایما و اشاره به نینا! هی اونا به سامی! اما اصن به رو خودشون نیاوردن که! باهم هرهر کرکر می کردن، اما خصوصی مصوصی خبری نبود!
هوا تاریک شد و وسایلو جم کردیم که بریم ، دوس ابو دوید و سامی رو به زور چپوند تو ماشین ما که این 2 تا اون پشت با هم حرف بزنن! اما سامی شوت ملخ داش با ابو حرف می زدو نینا هم روش به پنجره بود و پشتشو کرده بود!. به ابو گفتم: یواشتر برو ! اینا با هم حرف بزنن! گوش که کردم دیدم دارن از دانشگاه و زایشگاه حرف می زنن و یه کلمه مث آدم بینشون رد و بدل نشد که نشد! ابو هم گازشو گرف و نینا رو صاف برد دم خونشون! نینا که رفت ، و من برگشتم پیش بچه ها ، دیدم اینا سامی رو دوره کردن و دارن هرهر می خندن! سامی هم قرمز شده تا زیر گردن! ابو گف: می اومدین می رفتیم خونه ممو اینا(آخه دونه اینا همه شمالن!) نینا رو هم ببریم تا بیشتر با هم بحرفن! گفتم: چرا زودتر نگفتی؟ نینا رفته! گف: خوب برو بیارش! گفتم: زشته دیگه!برم به خالم بگم چی؟؟