سطر به سطر نوشته هات رو چند باره و چند باره می خونم از حس خوب زندگی
سرشار میشم ... برای منی که بارداری و مادر شدن رو زیاد دوست ندارم این
نوشته ها دگرگونم می کنه به قدری حس لذت تو نوشته هات خوابیده که می ترسم
کار دست خودم بدم !
امیدوارم تک تک این حس های شیرین بعد از دنیا اومدن نی نی بیشتر و
بیشتر بشه و ما رو هم شریک شیرینی روزهات کنی .. بابت همه ی این نوشته های
معرکه ازت ممنونم ..
در جواب ماهگل عزیز باید بگم: عزیزم...هر زنی باید برگزیده بشه تا مادر بشه...پس اگر ازدواج کردی و برگزیده شدی،افتخار کن و مادر باش...
عاشقانه دوستش بدار حتی اگر فکر می کنی روزی با تو تندی خواهد کرد یا در آینده ای دور تو رو ترک می کنه...
این حس هدیه ای از طرف خداست و تو باید لحظه رو دریابی...هرگز از نصیب و هدیه ای که برات مقدر شده،فرار نکن...چون شاید بعدها افسوسش رو بخوری و حسرت یک آهش به دلت بمونه...این رو بدون هر چیزی زمانی داره و اگر از زمانش بگذره به دست آوردنش هر روز سختتر و سختتر می شه...
فلفولی نوشت:فلفولی جونم!مامان خوشگلم...مرسی به خاطر این همه انرژی مثبت...انگیزه من برای رمان نویسی،مخاطبان مهم و فهیمی مثل توان!باور کن...
الان نوشت: پرنیان!!! آدرس وبتو گم کردم!!! بزار برام آدرستو!
چقدر دلم می خواهد این روزها را در مشتم بگیرم تا نگذرند!
چقدر دلم می خواهد حس این روزها را هر ثانیه بنویسم و بنویسم...
با اینکه هر روز سنگینتر می شوم و نفسم تنگتر،باز نمی خواهم که تو را دو دستی به این دنیا تقدیم کنم...
گویی مالک همیشگی تو منم و 9 ماهی که زحمت کشیده ام را با تعصبی شدید،می خواهم و نمی خواهم که تمام شوند.
به قول آنالی،بارداری حسی جادویی ست...گویی تو را جادو می کند...اطرافیانت را جادو می کند! چون دیگر خودت نیستی و حسهای تازه ات بیشمار می شوند...تو عاشق می شوی...عاشق انسانی که ساکن دنیای دیگری ست...دنیای ازل...
آنالی راست می گوید! از ابتدای تاریخ بشریت همه زنان باردار می شدند و جنین کوچکشان را به شکم می کشیدند و این اتفاق،چیز تازه ای نیست! اما حس این تغییر، برای هرکس معنی خاصی دارد...
هر کس انتظار را یک جور معنا می کند و برای من روزهای گرمالود انتظار این تابستان،حس آهنگین بهاری ست که در پاییز می شکفد.
می دانی کوچکترینم؟ به دنیا حسودیم می شود!چون می خواهد تو را در آغوش بکشد...
هر روز بعدازظهر که پیچ کوچه خانه مان را به سمت راست می پیچم،می بینمش!
لبخندی به پهنای آسمان به لب دارد و با تی شرت و شلوار گشادی که مناسب سن او نیست،جلو درب خانه اش نشسته.موهای مجعدش به هم گوریده و رنگش چیزی میان کرم و زرد است...
مرد در آستانه 50 سالگی ست اما گویی خودش را در روزهای عطش 30 سالگی گم کرده است...گویی زمان برایش ایستاده و جلو نمی رود.
با دیدن هر زنی،نیم خیز می شود و همان لبخند را تحویل رهگذر می دهد.لبخندی که تلختر از فراموشی خاک است و تلختر از روزهای گم شدگی.
من اما دوستش دارم،چون لبخندش را در بدترین روزهای عمرش از عابرین،دریغ نمی کند.
بعضی وقتها اشک در چشمانم جمع می شود و برخی اوقات از اینکه او هیچ از هیچ نمی داند،برایش خوشحالم.
چند وقت پیش به او سیب سرخی تعارف کردم و او با شوقی کودکانه آن را برداشت و بلعید.
و من با خودم فکر کردم:
وقتی درد زیاد است،چه بهتر که هرگز ندانی درد چیست!
امروز تصمیم گرفتم یک کتاب خارجی بهتون معرفی کنم که واقعا شاهکاره و حیفه کسی که رمانخون یا کتابخونه،این رو نخونده باشه یا ازش بگذره.مطمئنم پشیمون نمی شید.به جرات می تونم بگم یکی ازون کتابهاییه که پیش از مرگ باید خوند...من دبیرستانی بودم که خوندمش و چقدر حس خوبی داشتم!
نام:سقوط یک فرشته
اثر و شاهکار: هنری وود
مترجم:شیده جلالی فرتعداد صفحه:695
برای دیدن خلاصه داستان رو بقیه ش کلیک کنید...
ادامه مطلب ...
ای بابا!! چرا هیچ کس نمی نویسه؟
روزه گرفتین از حال رفتین؟
هاین؟
از وقتی این گوگول ریدر ترکیده،باید حدس بزنی کدوم یکی از لینکیهات آپ کردن!نمی دونم والا! هر کدومشونم که باز می کنی،می بینی،پوکیدن!
یه 4 خط می نویسن و در می رن...فقط جهت انجام وظیفه یا شایدم راحتی وجدان!
"به خودتان بیایید!!"
فردا با پست معرفی یک کتاب خوب آپیم...این از ما!شما چطور؟
تا حالا مهمونی افطاری انقدر بهم نچسبیده بود!
تا گفتن افطاری دعوتین باغ لواسون! عزا گرفتم که چطوری تو اون جمعیت بلولم! غرغر کردم: من نمی تونم...پا درد می گیرم...نفسم قطع می شه...دونه گفت: تو شامتو خوردی،برو رو تخت زیر کولر بخواب!عذرت موجهه.
تو راه رسیدن،همه ش تو گوش ابو خوندم که زودتر بقیه راه بیفتیم سمت خونه...
خلاصه تا رسیدیم،بر خلاف تصور من،دیدیم گوش تا گوش میز و صندلی چیدن زیر درختای شاتوت! فرش بزرگ سه کنج باغ با یه عالمه بالشهای خنک برای غش کردن تو هوای آزاد...
چایی و زولبیا بامیه و حلوا و آش رشته انقدر چسبید که نگو!
چون ناهار سبک خورده بودم برای اینکه برای شام خوشمزه جا داشته باشم که معده م روی دونه برنج فشار نیاره و اذیت نشه،انقدر از دلمه برگ و مرغ بریون و مخلفات خوردم که برای 7 پشتم بس شد!
بعد اصلا نفهمیدم کی ساعت 1 شب شد!!انقدر خوش گذشت و خنک بود که دوست داشتم ازین به بعد،هر مهمونی دارم،برم تو باغ بگیرم...
گپ زدیم و عروس جدید و خوشگل رو دیدیم...چند تا خبر خوب هم بهمون رسید...
دختر عمو جانمان بعد از یک سال و اندی،اقدام بالاخره باردار شده اما خوب حالش خیلی خراب بود و استراحت مطلق بود...
اون یکی دختر عمو هم ،داره نامزد می کنه و طرف هم خیلی خوب و موجهه...
کم کم داره به جمعیتمون اضافه می شه...
خدا رو شکر و تا باشه ازین جمعهای فامیلی باشه...
جوجه برنج نازنینم...
تو امروز کامل می شوی،می توانی چشمانت را باز و بسته کنی،بخندی و بخوابی و بعد بیدار شوی.
صبحها تو مرا از خواب ناز بیدار می کنی و نیم روز که می شود،دوباره خواب تو را در خود فرو می کشد.
بعدازظهرها دست و پا می زنی و شبها دوباره همراه من به خواب فرو می روی.
حال تو یک انسان کاملی و اگر امروز به دنیا بیایی،برای همیشه زنده می مانی.
دیشب برای اولین بار پدرت،ضربه های ارام و گرم تو را زیر انگشتانش حس کرد و چشمانش پر از اشک شد.
می دانی؟او هنوز باور نمی کند که پدر شده و تو باید در آن اتاق رنگ شده و تمیز بیارامی...
هنوز وقتی شیون کودکی را می شنود،اشک در چشمانش می نشیند و می گوید:ای جان من!دخترک منم اینطوری گریه می کنه؟دوستش دارم...
نمی دانم این حس چیست؟اما هر چه که هست آنقدر آسمانی ست که او هنوز باورش ندارد و خوب می داند که شاید دیگر در تمام عمرش تکرار نشود...
این لینک که مطبخ رویا باشه دستورش رو به من داد.
یک بار که بپزید، مشتریش می شید.البته من از مربای آلبالو استفاده نکردم و از همون شهدی که از پختن آلبالوها درست شد،تو پلو ریختم.مزه ش که عالی بود.
هم مجلسیه هم خوشمزه...
روزه دارا کلیک نکنن لطفا! این اولین و آخرین پست غذایی ماه رمضونه!!
برای دیدن ته چین نهایی روی بقیه ش کلیک کنید...
ادامه مطلب ...فری پسر دار: وای افی جون!نٍدی کجاست پس؟چرا نیومد؟
افی جون:حالش بد بود..ویار داشت نیومد!
فری پسردار:به سلامتی!پس ندی هم بارداره...
افی جون: آره ایشالا...دو ماهشه...
فری پسردار: پس ندی هم مثل من حتما پسر می زاد!
(آخه یکی نیست بگه شما مامایی؟دکتری؟جنین شناسی؟رویان بینی؟نوسترا داموسی؟پیشگویی؟چی هستی؟)
ممو نی نی دار: آخ جون!پس همه تون پسردار می شین و دختر من می شه ملکه!!همه پسردارا دنبالش می دوئن کرور کرور!
خلاصه که این گونه باید تبعیض جنسیتی رو تو دنیا از بین برد!با یه حمله پاتکی و انتحاری...
تشکر نوشت: از دوستان عزیزی که با ایمیل و خصوصی به من نظر لطف دارن،خیلی ممنونم...
نام:به وقت بهشت
نویسنده: نرگس جورابچیان
ناشر: آموت
برای خلاصه داستان روی بقیه ش کلیک کنید