-
سایه وهم...
چهارشنبه 6 فروردین 1393 08:35
اتومبیل مرد میانسال درون کوچه پیچید.آدرس همان بود که روی قبض سفید برایش نوشته بودند...مقابل ساختمانی که نمایش با سنگ گرانیت سیاه پوشانده شده بود،ترمز کرد.پیاده شد و زنگ درب خانه را زد. صدای زنی که در پس زمینه آن گریه نوزادی با فضا در آمیخته بود،در آیفون پیچید:اومدم... چند دقیقه بعد زن جوانی در حالیکه کودکی را در آغوش...
-
از تو می گیرد،وام،بهار،این همه زیبایی را...
جمعه 1 فروردین 1393 08:34
عزیزم... تو موجب تمام روزهای خوب منی... تو بهارترینی بودی که تو پاییز شکفتی... تو سال پیش همین موقع،در وجود من بودی و من بر سر سفره 7 سین دعا کردم که سالم باشی... که همیشه همدمم بمانی... که صالح باشی... که مایه افتخار من شی... اولین بهار،اولین شکوفه سفید و صورتی بهاری،اولین عطر بهار نارنج،اولین آواز پر چلچله ها،اولین...
-
آخرین لحظات سال 92
سهشنبه 27 اسفند 1392 08:34
تا یادم نرفته برای خودم جمع بندی کنم ببینم امسال چه کارهایی انجام دادم و چه تحولاتی تو زندگیم ایجاد شده... تا جایی که به خاطر می یارم،امسال یکی از خاطره انگیزترین سالهای زندگیم بود... اول اینکه مادر شدم که این خودش یه تحول بزرگه و آغاز فصل سوم زندگی یک زنه.داشتن یک فرشته کوچک از بهشت می تونه ارزشمندترین اتفاق دنیا...
-
برای یک فرشته...
دوشنبه 26 اسفند 1392 08:34
دیشب تا می تونستم اشک ریختم... دلم گرفته بود...زیاد... این دم عیدی، تو این هوای نیم بند بهاری... دل آدم چه می گیره... شاید به خاطر دیدن یه فرشته کوچک اینقدر دلم گرفته بود... دیدن صورت معصومی که فقط دو تا بال کم داره... الینا... چه غمی تو نگاهش بود... چقدر دلم مچاله شد... چقدر براش دعا کردم... برای سلامتیش،برای اینکه...
-
پرستوها باز می گردند...
یکشنبه 25 اسفند 1392 08:35
دختر 40 گیس بهار در همین حوالی نفس می کشد... منتظر نشسته است تا بانوی برف،کوله بارش را بردارد و پشت کوههای البرز ناپدید شود و با قدرت تمام شکوفه هایش را به رخ بکشد و عطرافشانی کند... این روزهای میان خانه تکانی عید و روزهای نصفه نیمه بهاری،حسی عجیب در قلبم سر می خورد و چشمانم را نمدار می کند... بوی ماده سفید کننده که...
-
شنونده باید عاقل باشه...
شنبه 24 اسفند 1392 08:45
یه سری آدما هستن که خبرچینی ،زیر آب زدن و فضولی کردن شغلشونه. آخه بیکارن! دوست دارن تو روابط مردم کند و کاش کنن و تا می بینن یه گروهی با هم خوبن و دو سه نفر با هم اخت شدن،چشمشون تنگ می شه و می پرن وسط و به دروغ از این به اون می گن و از اون به این...دوست ندارن دو نفر با هم صمیمی باشن.دوست دارن همه رو به جون هم بندازن و...
-
تجربیات بچه داری برای نومادران(قسمت چهارم)
چهارشنبه 21 اسفند 1392 08:25
این قسمت واقعا مهمه و توصیه م به اون دسته از مادرهایی که بارداری پر خطر داشتن یا به دیابت،فشار خون مبتلا بودن و در سابقه فامیلیشون کسی رو داشتن که مشکل ریوی داشته،اینه که حتما این قسمت رو بخونن. رو ادامه مطلب کلیک کنید... اول بگم که نوزادان زیر یک ماه به شدت آسیب پذیرن.اگر در معرض ویروسی قرار بگیرند،بلافاصله مبتلا می...
-
روز موعود
سهشنبه 20 اسفند 1392 08:26
یادته گفتی :نمی شه...یادته چقدر نا امید بودی؟ یادته گفتم: می شه...امیدوار باش! یادته گفتی نه! این ماه هم نیومد... اما من گفتم: می یاد...یه روزی از همین روزا می یاد...صبر داشته باش! اشکات دونه دونه رو صورتت راه گرفتن و ریختن روی شالت و گفتی:نه! نمی دونم خدا چرا صدامو نمی شنوه؟ تو چشمات خندیدم و گفتم: خجالت بکش! این که...
-
کمد تکانی عیـــــــــــــــــد!
یکشنبه 18 اسفند 1392 08:34
در راستای بیکار نماندن و خانه تکانی عید! برای آنکه خودمان نیز کاری غیر از خانه تکانی ای که کارگر برایمان انجام می دهد،انجام دهیم،خواستیم دونه برنج را که شیر خورده بود و جا و لباسهایش را عوض کرده بودیم،بخوابانیم!! ناگهان ایشان جیغ فرمودند و سقف را با جیغ خود سوراخ کردند...وقتی سرشان را از بالین برداشتیم و روی کولمان...
-
تجربیات بچه داری برای نومادران(قسمت سوم)
شنبه 17 اسفند 1392 08:21
خوب بریم سر پروژه شیردهی! یعنی عجیب از آدم انرژی می گیره ها! روی ادامه مطلب کلیک کنید... شیردهی: سخت هست اما لذت بخش و شیرینه.هم مادر رو لاغر می کنه هم نوزاد یه غذای کامل دریافت می کنه و در برابر بیماریها مصون می شه. اگه طبیعی زایمان کرده باشید که عالیه! همون دقیقه شیر دارید.اما معمولا" یه چند روزی طول می کشه تا...
-
بی_ پنج ماهه من...
جمعه 16 اسفند 1392 15:00
از مادرانه های من خسته نشو دخترکم... می دانم که دیگر خیلی شلوغش کرده ام و زیادی مادر شده ام... اما بدان تا مادر نشوی،هرگز و هرگز این حسهای جادویی مرا نمی فهمی... آخر نمی دانی که من چه راه طولانی ای را تا به امروز پیموده ام تا به این نقطه از زندگی رسیده ام... نمی دانی وقتی که سه شب را بی تو و بی عطر تنت،در خانه ام...
-
گرانبهاترین مروارید دنیا...
دوشنبه 12 اسفند 1392 14:12
هر چه کردم نتوانستم از این روز ننویسم... روزی که اولین نشانه رشد در تو پدیدار شد... روزی که تو پس از 5 ماه نوزادی،وارد دوران کودکی شدی... دیشب زیاد بی قراری کردی و ماحصل این همه بی قراری بدون تب، نیش زدن یک مروارید کوچک در لثه پایین تو بود... تو حالا صاحب یک مرواریدی نازنینم... اولین مرواریدی که شاید با میلیاردها...
-
تجربیات بچه داری برای نومادران(قسمت دوم)
شنبه 10 اسفند 1392 08:24
و اینک قسمت دوم تجربیات فسقلی داری... رفلاکس: وقتی ماه آخر بارداری بودم،رفته بودم آرایشگاه تا برای عروسی ای که دعوت بودم،سر و صورتم رو درست کنم.یه خانم جوونی تا من رو دید،لبخند زد و بعد از مقدمه چینی گفت:"خیلی مواظب باش وقتی بچه شیر می دی،بچه ت به لبنیات حساسیت نده.بعضی بچه ها حساسن و به پروتیین شیر گاو که مادر...
-
توت فرنگی کوچک...
پنجشنبه 8 اسفند 1392 08:35
هر چی از تو بنویسم بازم کمه... اگه تمام دنیا جمع شن تا روزم رو شیرین کنن،جز تو کس دیگه ای نمی تونه انقدر عسل باشه... تو کجا بودی کوچک من؟ قبل از این من چقدر بی هدف و خالی بودم... چطور نمی دونستم تو می تونی اینقدر رو من تاثیر بگذاری؟و اینقدر من رو آروم و صبور و خوشحال کنی... چرا حس نمی کردم تو می تونی دنیای من بشی؟...
-
تجربیات بچه داری برای نومادران(قسمت اول)
سهشنبه 6 اسفند 1392 08:25
اول از همه یه نکته ای رو باید اینجا ذکر کنم! این عرایض که شما شرحش رو تو ادامه مطلب می خونید،از تجربیات شخصی اینجانبه و من دوست دارم با دوستانی که مایلند بیشتر بدونن و هنوز مادر نشدن و شاید باردارن،در میون بذارم تا به دردشون بخوره. این اطلاعات صرفا" در مورد همه صدق نمی کنه و من اصراری ندارم که بگم تجربیات من قطعا...
-
مصاحبه با عطر برنج...
پنجشنبه 1 اسفند 1392 13:35
خیلی سرم شلوغه...خیلی... همه تون رو دوست دارم... همه رو... فقط نرسیدم کامنتها رو تایید کنم...کامنت همه اومده... باید سر فرصت بخونم و جواب بدم حتما... وبلاگستان با وبلاگمان مصاحبه کرده... در واقع صندلی داغ عطر برنجه...و کمی در موردخودمم هست و اینکه چطوری نویسنده شدم... این هم اینکش... با تشکر از آقای جوانی و از اینکه...
-
معرفی کتاب(مثل پر)
پنجشنبه 1 اسفند 1392 08:36
نام: مثل پر نویسنده: مریم ریاحی انتشارات: پرسمان مریم ریاحی رو همه می شناسن.نویسنده معروف کتاب پر فروش همخونه که در حال حاضر به چاپ 55 رسیده. قلم روان مریم ریاحی رو خیلی دوست دارم.یه جوری جادویی و پر کشش می نویسه.این جدیدترین کتابشه که در عرض دو ماه به چاپ پنجم رسیده.خوب زیاد دور از ذهن نیست!چون بازار کتاب و مخاطبین...
-
آمار خواننده های خاموش خجالتی...
دوشنبه 28 بهمن 1392 08:23
سلام و صد سلام به خوانندگان عزیز این وبلاگ... دوستتون دارم... بذارید مثل همیشه باهاتون روراست باشم... اگه بگم همه تون رو دوست دارم،دروغ گفتم!چون یکی دو نفری هستن که دوست داشتنی نیستن... چرا؟ خوب خودشون بهتر می دونن. عادت دارم همیشه راستش رو بهتون بگم و الکی چیزی رو پنهان نکنم.از این آدمایی هم نیستم که بگم عاشقتونم اما...
-
هفته شلوغ!
شنبه 26 بهمن 1392 08:30
-
به رنگ ولنتاین
جمعه 25 بهمن 1392 15:00
-
جمله ممنوعه!
چهارشنبه 23 بهمن 1392 08:22
یه جمله ست که خیلی دوست دارم بهش بگم... آخه خیلی وقته رو مخمه... اما نمی شه! نمی تونم! سخته! نباید بگم! جز قانون نیست... قراردادی نیست.... اما تو دلمه. داره منو می خوره! می دونم اگه بگم همه چیز خراب می شه... می دونم نباید زیاد بهش فکر کنم ... اما خوب چی کار کنم؟ سختمه تو دلم حبسش کنم و دم برنیارم... فقط خدا کمک کنه که...
-
کابوس نیمه شب زمستانی
دوشنبه 21 بهمن 1392 08:34
فلاسک را که پر از آب جوش می کنم،روزم تمام می شود. دخترک را جا به جا می کنم،زیر سرش را بالا می آورم و در زاویه 45 درجه قرار می دهم تا در نیمه های شب شیر تا گلوی کوچکش بالا نیاید و یک وقت اسید معده اش اذیتش نکند. معجونش را درست می کنم و روی پاتختی کنار قطره هایش می گذارم. شیشه شیرش را هم در دستشویی می شویم و همانجا...
-
روزی که تو را فهمیدم...
پنجشنبه 17 بهمن 1392 08:36
خسته بودم.چشمانم دو دو می زد.استخوانهایم را انگار در هاون کوبیده بودند. آن روز در شرکت بدجوری کار روی سرم ریخته بود.همه اش کانتینر...همه اش مدارک...همه اش پروفرما...همه اش ایمیل و آدمهایی که معلوم نبود از کجا یاد گرفته بودند اینقدر اشتباه کنند و مرا به زحمت بیندازند! ساعت 4 بعدازظهر،بارانی بلند و مشکی محبوبم را پوشیدم...
-
فردااااا
سهشنبه 15 بهمن 1392 08:45
-
و فقط خاطره ها می مانند...
دوشنبه 14 بهمن 1392 08:34
دیروز بعدازظهر اولین خاطره برف رو برای یه خونواده سه نفره همیشگی کردیم... سوز بدی می اومد...سوزی که تا مغز استخون رو می سوزوند... دونه برنج رو حسابی پوشوندیم و زدیم بیرون... چقدر هوا سبک بود... چقدر همه چیز زلال ، نزدیک و روشن به نظر می رسید... لرزیدیم،خندیدیم و حسابی عکس انداختیم. اما دونه برنج خواب خواب بود...تو همه...
-
خواب مرگ
شنبه 12 بهمن 1392 08:22
-
و باز هم تو...
چهارشنبه 9 بهمن 1392 08:30
-
راننده نوستالژیک
سهشنبه 8 بهمن 1392 08:26
این دفعه رو باید آژانس بگیرم.آخه مطب داخل طرحه و نمی شه با ماشین شخصی رفت. ابو هم از محل کارش می یاد و راس ساعت 5 باید اونجا باشه. دونه برنج رو شیر می دم و می خوام پنپرزش رو عوض کنم که مامان نمی ذاره و می گه خودم این کارو می کنم.تو برو به زندگیت برس. هوا سرده.برای همین روی پله های مجتمع خونه مامان اینا می ایستم و بعدم...
-
میدان ا*ن*قلاب...
شنبه 5 بهمن 1392 08:23
-
روزهای هاشور خورده...
دوشنبه 30 دی 1392 08:25