به به...سلام به دوستان عزیز...
شمردم دیدم حدود 25 روزه اینجا رو باز نکردم!!
چقدر زود گذشت این عید!
از اون اولش من سرم شلوغ بود تا آخرش...
نتونستم نفس بکشم...
از 27 اسفند عازم سفر بودیم...
اول اینکه شب تحویل سال به نیت زندگیمون و دونه برنج،دو تا بالون خوشرنگ فرستادیم اون بالا بالاها...
از فرداش مدام مهمونی بود و از این ویلا به اون ویلا...
دختر عمو کوچکیه عقد کرده و همه می خواستن اونجا پاگشاش کنن!
دو روز تموم هم که ما از صبح تا شب مهمون داشتیم...
جنگل هم رفتیم
تو پرانتز...اینقدر این جنگل سیسنگان رو با نمایشگاههای الکی و شهربازی فکستنی شلوغ کردن که دیگه آدم ازش لذت نمی بره...خیلی پر رفت و آمد و بیخود شده! ما فقط برای یه چایی قلیون رفتیم اونجا که زودم در رفتیم اومدیم بیرون...
یادش بخیر...خیلی سال پیش ،جنگل سیسنگان مثل جنگل قصه ها رویایی و انبوه و گاهی هم وهم برانگیز بود...اما الان...
خلاصه صبح که از خواب بلند می شدیم مشغول می شدیم:
از کنار دریا به پاساژ دی...از پاساژ دی به بازار روسها و جنگل...
از بازار روسها به البیک...آخرشب هم پیاده روی...
بعد کافه دریا...(یعنی بی نظیر بودها!! بی نظیر!! چه غذاهایی...چه طعمی...چه فضای آرامش بخش و با کلاسی...چه گارسونهای باشعور و مودبی...حظشو بردیم واقعا!)
بعد رستوران ته دیگ...
ظهر روز بعد هم کته کبابی و کباب ترش لاهیجان...
بعد دوباره اکبر جوجه...
این وسط مسطها هم می رفتیم نمایندگی ریبوک و زارا و آدیداس که تخفیف زده بودن! فقط جنسهای تخفیف خورده ریبوک خوب بود! زارا داغون بود!
مهمونیهامونم که تا صبح بود...یعنی من برای اینکه جمع رو ناراحت نکنم بعد از شام یه ساعت می نشستم و بعد برای اینکه خواب دونه برنج به هم نریزه!! با ابو راهی ویلای خودمون می شدیم و می خوابیدیم.
امسال چون 3 نفر جدید(دونه برنج،نوزاد دختر عموم و داماد !!) به فامیل اضافه شده بودن،واقعا خوش گذشت...
الانم یه کوفتگی عجیب و غریب تو بدنمه...
اما خیلی شیرینه...
خدا رو 100 هزار مرتبه شکر که مثل سالهای پیش این حس بد که باید فردای تعطیلات پا شم برم سر کار رو ندارم!!! واقعا یه نعمته!!
به زودی با یک پست مصور برمی گردم...