سال پیش بود...92سال ...همین شانزدهم ماه...شانزدهمین رو از اولین ماه فصل رنگارنگ خزان...
ترس داشتم...زیاد... از یک وقت نیامدنت...از واژگون شدن تمام رویاهای مادریم...
نمی دانم چرا اینقدر نگران بودم؟شاید نگرانی جز لاینفک وجود مادرها باشد...
همه چیز درست و به هنگام و طبیعی بود اما من باز می ترسیدم...
نمی دانم چرا...
شب اول سخت بود اما می ارزید به تمام روزهای سخت دنیا...
امروز باز هم 16 همین روز از اولین ماه فصلی رنگارنگ است...
به دنیا که آمدی،آن فصل رنگارنگ خوابی پاییزی را به دنیا بخشیده بود و امروز این فصل رنگارنگ دنیایی را بیدار خواهد کرد...
خواستم امروز را هم در تاریخ ثبت کنم...
همین روز را که با پدرت بزرگ می شوی...همین روزی که پدرت 33 ساله می شود و تو شش ماهه می شوی.
روزی که مرد فروردینی من،متولد شد و بعدها با هم پیوستیم و آن موقع بود که خدا تو را به ما هدیه داد...
خواستم بنویسم که تا به حال اینقدر حس خوب را تجربه نکرده بودم...
که بنویسم دیدن رشد و بالیدن تو: غلتیدنت،"با" گفتنت،دندان در آوردنت ،نشستنت،آب بازی کردنت و با صدای بلند خندیدنت که به فرشته ها طعنه می زند، بهترین صحنه های دنیاست.
می خواهم بدانی که تو در آستانه شش ماهگی پر اکسیژن ترین نفس دنیایی...
نفسترینم...
شش ماهگیت مبارک...
لینک فراخوان مسابقه در لینک زن...
پدر و دختر در 8 روزهگی...
پدر و دختر در 8 روزه گی...