رای گیری جمعه شب همین هفته شروع می شود...

از جمعه شب همین هفته رای گیری برای معرفی وبلاگهای برتر شروع می شه دوستان و تا یکشنبه شب ادامه داره...

عطربرنج هم تو برترین وبلاگ روزانه نویس کاندید شده !اگه دوس داشتید رای بدید دوس جونا حتمن حتمن باید با ذکر آیتم و اسم وبلاگم رای رو بنویسید جیگر میگرا!!وگرنه رایتون می سوزه!

مثلن اینطوری:

در بخش برترین وبلاگ روزانه نویس:وبلاگ عطربرنج!

خوب...چی؟به شما چه؟به شما اتفاقن خیلی چه! چون می تونین به این لینک(وب گپ) برین و به وبلاگ عطر برنج رای بدید!!

جون من!!چی؟چند بار به من رای بدید؟هاین؟خوب رای ندین...چی؟می خواین جز منو در بیارین!اشکالی نداره!شما هر جوری که دوس داری رای نده! اما من همه جوره خواننده هامو دوس دارم!

چی؟دارم پاچه خاری می کنم واسه رای گیری!! نه بابا! نه به خدا...کلن اگه یه روز اینجا نیام می پوسم...

اینجا ...

همونجاییه که من همیشه براش می خونم:

کودکیهای من است عطر برنج ...

همه رویای من است این گوشه دنج...

گر آمدی و من نبودم روزی...

باشد که یادگاری بشود عطر برنج

دوستون دارم به خدا!!!(آیکون یه مموی پاچه خار که خیلی دوستتون داره !!)

ای خاک...

ای خاک بر سر ما کنند!!ای خاک عالم مشت مشت بر سر این...لا اله الی الله!!!

می دانید چرا؟چون من هر روز صبح خوروس خوان،که با خودرویمان از میان فرحزاد رد می شوم،جماعتی بدبخت و گیس بریده و لهیده شده و ریش- تا- زانو،را می بینم که با صورتهایی چرک وبدنهای پر خارش و موهایی که شپشها در آن بدمینتون بازی می کنند،در حال رفت و آمد و عملهای شنیع از نوع غیربهداشتی(!!) در این مکان می باشند و خدا می داند شب را در کدام سوراخی صبح کرده اند!!اگر اروپاییها انواع و اقسام معتاد و کراکی و ایدزی دارند،حداقل  این فلک زدگان بی هویت را در جایی مانند هتل اسکان می دهند تا دیگر وت و ولو نباشند و از این محله به آن محله کوچ نکنند و دل ملت را نلرزانند!!

سر چهارراهها که پشت چراغ قرمز،توقف می کنیم،بچه های خیابانی(رو به ازدیاد) را مشاهده می کنیم که با صورتهای مات و بی رنگ و ا..ن دماغی(!!) و با کوله هایی بر پشت که معلوم نیست چرا اینقدر سبک است و اصلا" چیزی در آنها هست یا نه!! ،از شانه ما سواریها آویزان می شوند و با رقت التماس می کنند که شاخه گلی،تکه فالی یا پوست زرد شده پوسیده آدامسی را به ریش ما ببندند...

دیدن زنانی که چشمانشان از سنگینی ریمل و خط چشم باز نمی شود و هر روز و هر شب ،برای به حراج گذاشتن زنیت و آبرویشان،با مبلغی ناچیز،راضی به انجام هرکاری که حتی تصورش حالت را به همی زند،می شوند،دلمان را به درد می آورد و پنجه بر اعصابمان می کشد...

دیدن برنامه پر افتخار شوک!!از تلویزیونی که این روزها حتی به خودمان زحمت نمی دهیم آنتنش را تنظیم کنیم، و مفتخر است فیلم بانک زنی ژان گولری به سبک هالی وودی و کیف قاپی دزدان را که در دوربین مدار بسته بانکها ضبط شده است،در ثانیه ای به نمایش گذارده است،خون به دلمان می کند!! ای بیچاره ها نشان دادن آدم ربایی هم مگر افتخار است؟بروید یک فکری به حال این دزدان بکنید که هر روز از تعدادشان کم نمی شود،هیچ!!!بلکه مثل کًپًک در هر سوراخ راکد مانده ای برای خود کلونی درست می کنند!

با آگاهی از برداشتن یا*را*نه هایی که حق ماست و  به دلیل لجبازیها و چیز کلک بازیها با شرق و غرب،آن را بر ما حرام کرده اند،مغزمان درد می گیرد...دیگر نان و ماست هم نمی توانیم بخوریم به سلامتی!باید با کورسوی چراغ پیه سوزی که از عهد قاجار برایمان به یادگار مانده است،مشق بنویسیم!!ایول!دستشان درد نکند!!خوب چوب را در.... ملت کرده اند!! به به!

آخر مخمان می سوزد وقتی می بینیم با این دفترچه بیمه پت و پاره بیشتر از یک قرص سرماخوردگی به ما نمی دهند!!!و عین چک برگشتی هیچ درمانگاهی قبولش نمی کند!!

آنوقت است که دلمان می خواهد از این دیار بر باد رفته که کودکان و زنان خیابانی اش مانند تک سلولی هر روز تکثیر می شوند،برای همیشه به شهر آرزوها (نشد به کره جنوبی)سفر کنیم...

بازهم ای خاک!!!

پینوشت:ازین به بعد بدون سانسور می نویسیم!!چون می خواهیم حق مطلب را همچین خوب!!ادا کرده باشیم...اعصاب هم نداریم...

کشک کدو

تا اونجایی که من می دونم،این غذا جنوبیه...حالا اگه کس دیگه ای اعتقاد داره مال شمال یا شرق و غرب ایرانه،من دیگه نمی دونم...از لینک یا جای خاصی هم برنداشتم!

مثل کشک بادمجون درست می شه...!اول یه پیاز داغ می کنیم و بعد کدوهای حلقه حلقه شده اضافه می شه که باید با اب جوش بپزه تا له بشه.بعدشم کمی کشک اضافه می شه تا دوباره بجوشه و به خورد کدوها بره...

می تونین با نعنا داغ یا شوید تزیینش کنین...از ادویه ها میتونین زردچوبه و پودر سیر و ادویه هفت قلم استفاده کنین...

هم رژیمیه هم خوشمزه....

بفرمایین کشک کدو...

همین الان نوشت:هر چیزی یه تاریخ مصرفی داره!الانم تاریخ مصرف اون پست رمزی من تموم شده به خدا!هر چی هم که توش بودُ منهدم شده!فداتون برم(!!!) خواهشا؛ دیگه سعی نکنید رمزشو بشکونین...چون شکسته نمی شه!افتاد الان؟

راز جنگل...

اینبار اگه گفتین ما عازم کجا بودیم؟چی؟بلندتر!بلندتر!آره دیگه شمال...

هوا عالی بود...صبحها ملایم و شبها سرد...

رفتنه هی همه مار و ترسوندن که آی ترافیکه! آی ترافیکه!اما ما زیاد جدی نگرفتیم و البته ترافیک هم مارو زیاد جدی نگرفت و خوشبختانه هراز خلوت بود...اما پاهامون ماکت شد تا اونجا رسیدیم از بس که این نوش نوش وول خورد!!

یه فعالیت خوب دیگه ای هم کردیم!تو اسکله آرین،بیلیارد یاد گرفتیم ویه دست ابو رو بردیم!!!دفه های قبل،  عین بز وای میستادیم فقط ابو و حامی و بقیه رو نگاه می کردیم!دیگه این دفه آستینا رو بالا زدیم و یاد گرفتیم!

یه تفریح جالب توجه حسابی داشتیم...اونم پیاده روی تا دل جنگل نور بود!اگه یادتون نرفته باشه و جنگل نور رفته باشین،اونطرف میدونگاهیش یه راه جاده نسبتا" باریک و پر از دست انداز داره که اطرافش یه جنگل بکره!

ما دقیقن از ساعت 3 بعدازظهر تا 4/5 که نزدیک غروب باشه  تا دل جنگل،پیش رفتیم طوری که دیگه جاده محو شد و فقط صدای جنگل و پرنده ها و بعضا" صدای شغال می اومد...!شغال جثه ش اندازه گربه ست و صداش مثل ناله زنه و اکثرا" قبل اذان صبح و مغرب،دسته جمعی زوزه می کشن به سلامتی! خلاصه یه بساطی داشتیم واسه خودمون!جنگلو با شاخه درخت،علامتگذاری کرده بودیم که مثلا" گم نشیم...اما همه جاش شبیه هم بود...دیگه با جیغ جیغای من و قایم شدن پشت درخت،ابو خان رضایت داد،که قبل از تاریک شدن هوا برگریم تو جاده...

آرامش این سفر،بیشتر از سفرهای دیگه بود...چون به منبع آرامش و طبیعت بکر رسیده بودیم...

این تصویر آسمون وانیلی رویانه با یه دسته پرنده زیبای سیاه بال...

برای دیدن یک دو جین عکس از جنگل زیبا هنگام غروب پاییز بدون شرح که آدم تو زیباییش غرق می شه،برین رو ادامه مطلب...

ادامه مطلب ...

زمستانه

به شدت یه حس زمستونی و یخ و برفی دارم که جز با نوشت خالی نمی شه...مثل وقتایی که می ری اون بالای کوه پر برف و عینکتو میزنی بالا سرتو بعد سر می خوری پایین...

یعنی الان من دارم از حرف می ترکم!!!اما اینجا نمی نویسم....می نویسم رو کاغذ سفید وورد تا بشه یه قصه جدید...بشه یه شروع...یه آغاز تا پروانه شدن...


بهشتی با طعم انار...

ساعت 7 صبح،وقتی ماشین سفید رنگ نگه داشت و دخترک از اون پیاده شد تا بره تو ساختمون قرمز سفید و یه روز دیگه رو شروع کنه،ناخودآگاه نگاهش افتاد به یه پیرزن کوچولو که لای لباسای کلفت و روسری ضخیم کلیبس خورده ش پیچیده شده بود و دسته ساک خرید حجیمی تو دستش بود....طفلی بد جایی وایستاده بود!هیچ کس سوارش نمی کرد...هر چی برای این ماشین و اون ماشین،دست تکون می داد،کسی نگه نمی داشت...آخه 7 صبح همه عجله دارن که زودتر برن سر کار و کسی انگار یه پیرزنو سر خروجی اوتوبان نمی دید یا سعی می کرد نبینتش...

دخترک اول مردد بود اما بعد مطمئن شد...

به طرف ماشین شوهرش رفت و گفت:می تونی اون خانومو برسونی...؟شوهر مکثی کرد و بعد گفت:آخه کار دارم...دیرم می شه!شرکت جلسه داریم...

دخترک لبهاش رو جمع کرد و دوباره به پیرزن ریزه اندام نگاه کرد که حالا روی ساک خریدش نشسته بود و پاهاشو می مالید...سری تکون داد و یک لحظه یاد مادربزرگش افتاد که بیرون از این شهر،خواب بود و خواب بهشتو می دید...یه بهشت بزرگ با یک عالمه انار درشت و قرمز...

شوهر،نگاه دخترک رو دنبال کرد و چیزی تو ذهنش درخشید....

چند دقیقه بعد پیرزن سوار ماشین سفیدرنگ شده بود و یه لبخند آروم رو لباش نشسته بود...انگاری قلبش گرم شده بود و دیگه زانوهاش گٍزگٍز نمی کرد...

...

پنجره رو ببند!

پنجره ها رو ببندین!!!!!!

باز نکنین ها!فک نکنین الان دیگه مه چی رله شده و هوا خوب شده...این بارون چند قطره ای که اومد،بارون اسیدیه!اصلا" امروز می گفتن،از خونه بیرون نیاین...چون وقتی بارون چند قطره رو این هوا می باره،اسیدیه و خطرناکتره و سطح آلودگی بیشتر و بیشتر به زمین نزدیک می شه...

پس پنجره ها رو ببندین که بیشتر از این ریه هامون خراب نشه و پس فردا که پا به سن گذاشتیم،حداقل بتونیم اون یه ریزه هوا رو از ریه هامون بریزیم بیرون و مثل آدم نفس بکشیم...


بازی مشهور۲

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سلانه سلانه

وقتی ساعت ۴ بعدازظهرُ سلانه سلانه از ساختمون محل کارت که تو یه بولوار خزون زده جاخوش کرده بیرون می زنیُ و اولین چیزی که به چشمت می خوره یه درخت جوون با برگهای خیس و زرد و سبز باشهُ چه حسی بهت دست می ده؟

من باشمُ خیلی سریع خودمو به درخت می رسونمُ و اول برگهاشو بو می کشم...عطر برگهای چنارو می شناسم...این عطر از بچگی با من بوده...وقتی شروع می کنم به کندنشونُ از خوشحالی تو دلم غنج می زنم...نگاه متعجب عابرهایی که رد می شن و گاهی با پوزخند و یا یه لبخندُ قاطی می شن رو جدی نمی گیرم و هی می کنم...هی برگهای خوش فرم و بزرگ و خوشرنگ رو از شاخه جدا می کنم...

بعد چند دقیقهُ یه بغل برگ خوشرنگ دارم با تصویر خورشیدی که رو به رومُ انتهای پیاده رویی که به خیابون اصلیُ ختم می شهُ ُ داره به خون می شینه و آروم آروم می ره تا پشت کوههای بلند افق بخوابه...

....

حالا برگهای شسته شدهُ رو جلوی چشمام گذاشتم ونگاهشون می کنم...وقتی که خشک شدنُ می زارمشون زیر شیشه میز وسط پذیرایی...

وقت خوردن چایی و نگاه کردن سریال جون جونیمُ  منظره ش چشممو نوازش می کنه...همراه با بخار ملایم چایی هل دارُ بهشون خیر ه می شم و با خودم فکر می کنم:

انگاری پاییز و آوردم زیر میز....

                                                                                      

پینوشت: دوس جون!‌خیلی خوش گذشت و مستفیض شدیم از قورمه سبزی و دلمه کلم و برگ موی ۵ شنبه!همه چی عالی بود...دستت درد نکنه!گیتی باید عکسی رو که از میز شامت گرفته بهم بده تا اینجا آپلودش کنم...اگه یه کدومتون از اون جمع دیگه ننویسینُ من افسردگی می گیرم ها!گفته باشمممممممممممممممم!اهه!

یه چی بگم هلی؟؟خیلی لاغر شده بودی!

The Twilight Saga series

خوب بریم سر اصل مطلب که همون معرفی فیلم هفته ست!!

الان که می خوام براتون از فیلم "گرگ و میش" بگم،ذوقم داره می ترکه!

این فیلم بر اساس 4 جلد از سری رمانهای معروف و پرفروش،نوشته استفانی مٍیٍر ه...4 قسمت اون،به کارگردانی کاترین هاردویک تو سالهای 2007 و 2008 ساخته شده و جلد پنجم این رمان هم داره نوشته می شه...

رابرت پتینسون انگلیسی الاصل 23 ساله نقش ادوارد رو بازی می کنه و کریستن استوارت 20 ساله،نقش ایزابلا رو.

خداییش رابرت قویتر بازی می کنه و نقش و صورتش اساطیریه!اصولا" انگلیسی ها بازیگرای قًدًری هستن چون تاتر بازی می کنن و می دونین که تجربه صحنه قدرت بازیگری رو بالا می بره و تقویت می کنه...هنرپیشه نقش ایزابل،روون بازی می کنه اما چون یه حالت همیشه اسپورت داره و یه کمی هم صدا و حرکاتش پسرونه ست،و خیلی شیک و ملوس نیست...یه کم تو ذوق می زنه! معلومه تازه کاره...اما به شکل و شمایل ادوارد می آد...

یعنی من عاشق اون صحنه هاییم که ادوارد،بلا رو از تو کوچه خیابون و دار و درخت و سنگ و صخره جمع می کنه...اینقذه فیلم خوچگل می شه وقتی سوپرمن بازی در می آره!کلن سوپر من از نوع کلاسیک و خون آشامش واقعا" هیجان انگیزه!!

اگه از یه دید دیگه به این فیلم نگاه کنین،متوجه می شین،انسان بودن چقدر مهمه و همه موجودات از جمله موجودات انسان نما برای تصاحب قلب یه انسان معمولی چقدر مشتاق و حریصن...و این خود انسانهان که بعضی وقتا قدر وجودشونو نمی دونن!

همین امسال تو دوبی از رمان اول این فیلم ،در عرض یه هفته 100 هزار نسخه به فروش رفته!و فیلمشم که معلومه...جز پرفروشترین هاست...این نشون می ده که هنوز ژانر داستانهای رمانس قوی و کلاسیک، همه جای دنیا طرفدار داره و کمتر کسی اول سراغ بزن بزن و اکشن می ره...

توصیه می کنم،اگه ندیدین،اینو به لیست فیلمای خیلی خوب اضافه کنین و از دستش ندین!

گرگ و میش: قسمت اول

برای دیدن بقیه قسمتها برین رو ادامه مطلب...

ادامه مطلب ...