تا صبح فروردینی...

جاده به یکباره سپید پوش شده بود...

ساعت 9 شب که از همه خداحافظی کردند و بی همراه به دل جاده زدند،همه چیز بی بهانه،آرام و بی نقص می نمود.

جاده خلوت و دلنشین در امتداد ماه کشیده می شد و در پشت کوههای بلند پنهان می شد.

زن کودکش را در آرامش مطلق شیر داد و بعد در صندلی ماشین گذاشت و نفسی به راحتی کشید...

موسیقی ملایم یانی به آرامی ذهنشان را نوازش می کرد و صدای نفسهای کوتاه و سبک نوزاد 6 ماهه آهنگ زندگی را  زمزمه می کرد..  ..

5 کیلومتر مانده به امامزاده هاشم،هوا برفی شد...چشم چشم را نمی دید.

کولاک بود و برف و بوران.

  

جاده تاریک شد و چراغها به یکباره خاموش شدند.

جاده  خیس به یکباره آن روی وهم انگیز و برفی و خطرناک خود را نمایاند.

سگها خیس و گرسنه بر کناره راه،زوزه می کشیدند.

گنبد طلایی امامزاده هاشم بر عکس همیشه در سکوت مطلق آرمیده بود.

مرد جوان اتومبیلش را متوقف کرد تا پیاله ای عدسی و آش بگیرد.

دخترکشان خواب بود و به آرامی نفس می کشید. اما...

نگرانی از چشمان زن و مرد می بارید.

مرد خواب آلود بود.

باید زودتر به مقصد می رسیدند وگرنه معلوم نبود در این کولاک چقدر می توانند پیشروی کنند.

اتومبیل سیاه روشن شد.

باز هم برف و کولاک بود.

5 متری جاده را نمی شد تشخیص داد.

زن کودک را محکم در آغوشش می فشرد و به جاده ای نامعلوم گم شده در برف،چشم دوخته بود.

مه شکنها که روشن شدند...

جاده که روشنتر شد...

برف و بوران که فرو نشست...

کم کم همه چیز عادی شد و مادر نیز به خواب فرو رفت...

سفر نوشت: ما بالاخره برگشتیم...

دوست نوشت: از تبریکات و پیغامهای دوستان بسیار نازنین ممنونم.بودنتان من رو به نوشتن ،هر روز و هر روز بیشتر دلگرم می کند.