پینوشت 1:دوست عزیزی که می آی کلی می نویسی خصوصی کامنت می گذاری و فرار می کنی!اولا خوشحالم که رمانخوانی رو از این وبلاگ شروع کردی و یاد گرفتی.دوما" اسم کتاب من نه بخت سفیده!نه سفید بخته!نه سیاه بخت! اسمش "بخت زمستان" ه.بعید می دونم خونده باشیش!چون کسی که کتابی رو به دست می گیره و می خونه،لااقل اسم روی جلد رو می بینه و اشتباه نمی نویسه!نظرت محترم اما این دو تا چیزی که گفتی هیچ کجای کتاب من نبود و ربطی به هم نداشت. اشتباه گرفتی!یه کم دقت کن...اما به هر حال ممنون از نظرت.
پینوشت 2:اگه دوست نداری چرا اینجا رو از اول تا تهش(بدون جا انداختن حتی یه واو)می خونی؟اگه خوشت نمی یاد چرا از اینجا تقلید
می کنی می نویسی تو وبلاگت؟کلی مشعوف شدم از این همه حرفهای ضد و نقیض!خوب
معلومه که مشکل از کجاست و ریشه ش از کجا نشات می گیره دیگه!
پینوشت 3:چرا از جام جهانی نمی نویسم؟خوب دوست ندارم! تا همین چند وقت پیش عاشق فوتبال بودم اما دیگه برام مهم نیست...دیگه مثل اون وقتا دو آتیشه نیستم!واسه همین اصلا حوصله نگاه کردن ندارم...جز علایقم نیست...
پینوشت 4: آدما چقدر زود یادشون می ره که کی بودن و چی شدن!چقدر بده که آدم ریشه خودش رو از یاد ببره و جوری رفتار کنه که انگاری از اول همینجوری به دنیا اومده...
پینوشت 5:به این نتیجه رسیدم و به عینه دیدم که کسانیکه زبون تلخی دارن و آدمهای اطرافشون رو به راحتی می رنجونن و متلکهای کلفت بار این و اون می کنن،اول خودشون از درون داغون شدن و پوسیدن...بعد هم راحت از این دنیا نمی رن! بد می میرن!!باور کنید...
پینوشت 6:یه کم وطن پرست بودن بد نیست ها!!
می گفت وقتی او 12 ساله بوده و خودش 18 ساله،عاشقش بوده...
می گفت هنوز هم عاشق است...
می گفت دیگر،بی او، زندگی برایش معنایی ندارد...
می گفت: شام آخر را با او خورده ام...
می گفت: هنوز صدایش را در خانه می شنوم،هر شب صدایم می زند...
می گفت: مریض بود اما من مریضش را هم می خواستم...
می گفت :حق ندارید لباسهایش را بیرون بدهید...درب کمدش را که باز می کنم،می خواهم عطر تنش مشامم را نوازش کند...
می گفت :دیگر حوصله زندگی کردن ندارم...زندگی را به لقایش بخشیدم...
می گفت برایش هیچ چیزی گم نگذاشته و واقعا هم کم نگذاشت و خم به ابرو نیاورد...
اینها را نوشتم تا یادم بماند که عشق چقدر می تواند بزرگ،بی ریا و بی چشمداشت باشد...
اینها را نوشتم تا بدانم که سرطان،دیالیز و حتی مرگ نمی تواند عشق را عقب بزند...
اینها را نوشتم تا خاطر بماند که دل یک مرد چقدر می تواند دریا باشد...دریا که نه!شاید اقیانوسی به ژرفای آسمان باشد...
اینها را ننوشتم تا همه بخوانند یا خواننده وبلاگم زیاد شود...
اینها را نوشتم تا یادم بماند عمر می گذرد و زندگی کوتاهٍ کوتاه است...
به دنیای ما خوش آمدی...
دستهای کشیده ات...
چشمهای درشت ، پر فروغ و زیبایت...
لبهای قرمز ، کوچک و برجسته ات...
پوست لطیف و سفیدت...
آن بینی ظریف و کوچک که شبیه بینی دخترک من است...
همه و همه پیغام آور آرامش و هستی اند...
27 مین روز خرداد،روز موعود عشق شد و تو شعبانی شدی...
تو در ماهی مبارک...
زمینی شدی...فرشته بهاری کوچک...
تو از ازل سر رسیدی و خون چکان ابدی شد...
ای نهمین طلوع...
پیوستنت به جمع 8 نفره خانواده ما مبارک...
تو حالا خواهر کوچک عزیزترین منی...
چه خوب که بهترین من ،یک خواهر دارد...
چه خوب که به موقع آمدی و
عطر تن کوچکت دوباره زندگیمان را گلباران کرد...
خوش آمدی...
کوچک دلنواز نوش نوش...
هستی جان پدر و مادر...
دومین مغز بادام پدربزرگ و مادربزرگ...
ای دلارام روزهای تنهایی...
ای گردنبد مروارید...
ای چشمه جوشان...
شاران...
پینوشت:چقدر از این پست زود گذشت...
دنیایی که می میراند و زندگی می بخشد...
دنیایی که وفادار نیست!
نه به من!نه به تو...
و نه به هیچ کس دیگر...
عجب دنیایی ست...
در همان لحظه ای که نوزادی آغازش را شیون می کند...
کسی سینه اش از داغ مادری جوان می سوزد...
کاش همیشه سرسبزی بود و زندگی...
کاش مرگی نبود!
دیشب ستاره ای جدا شد و در تاریکی آسمان شب،گم شد...
دیشب...
مادری آرمید
و امروز نوزادی متولد شد...
حس خوبی نداشتم این چند وقت...
می دانستم...
وقتی خوابهایم پریشان شد،فهمیدم که شاید کسی از بین ما عزم رفتن کرده باشد...
بی مادری سختترین آزمایش دنیاست...
دردناکترین است...
خون چکان در حالی آرام گرفت که هنوز دهه پنجم زندگیش را آغاز نکرده بود ...
خون چکان در حالی از این دنیا رفت که هنوز دختر عقد کرده اش را لباس سپید عروسی نپوشانده بود...
پینوشت:برای شادی روحش دوست داشتید فاتحه بخونید و صلوات بفرستید...
ممنون...
همین آخر هفته ای آمدیم خیرسرمان بعد از بار گذاشتن ناهار و تمیزی خانه ای به هم ریخته که بالاخره یعد از نود بوقی پاکیزه شده بود، پروژه حمل شرکتمان را دست بگیریم و کارهایش را انجام دهیم و ایمیل چک کنیم که دونه برنج آمد پایین پایمان قوم قوم و ماما ماما کرد که بغلش کنیم.
بغلش کردیم و نشاندیمش روی پایمان.جوجه کوچک هم شروع کرد به ورجه وورجه کردن و کوبیدن روی لپ تاپ تا او هم به نوعی ابراز وجود کند و بگوید ما هم بلدیم بنویسیم.
خلاصه بی اختیار ،مشغول نوشتن بودیم!! آن هم یک دستی که جوجه برنج در یک لحظه آنی و در یک چشم بر هم زدن که به ثانیه هم نکشید،ترانس لپ تاپ ما را روی زمین پرتاب کرد...ترانس را برداشتیم و روی میز گذاشتیم و دوباره مشغول شدیم.اما 10 دقیقه بعد همه چیز تیره و تار شد و لپ تاپ خاموش گشت! باتری لپ تاپ ما خراب است و هنوز وقت نکرده ایم تعویضش کنیم.
القصه! دونه برنج را در روئروئکش گذاشتیم و پورت را به برق زدیم ببینیم کار می کند که یکدفعه همه چیز پرید و ترکید!! گویی ترانس اتصالی کرده بود به خاطر زمین خوردن و حال فیوز را پرانده بود!! به ابو جان زنگیدیم!گفت فیوزها را بزن بالا و جای دیگر امتحانش کن،مانیز عمل کردیم!!
نتیجه آنکه فیوزها که دوباره پریدند هیچ!! فیوز فکس و پرینتر و لپ تاپ ابو جان هم به ترتیب به ملکوت اعلی پیوستند!!
بعد هم یک بوی سوختگی مشاممان را آزرد و مجبور شدیم عود جنگلهای استوایی را روشن کنیم برای از بین بردن آثار جرم و خرابکاریهای مادر و دختر!!
آنوقت بود که جوجه برنج به ریش من و پدرش به خاطر خسارتی که زده بود،شروع کرد به قهقهه خندیدن و دست دستی کردن و نانای نانای!
ما نیز حسابی چلاندیمش و به او برای تحمیل کردن حدود 300 تومان خسارت!! بر خانه،دستخوش دادیم...
البته بهتر شد!! چرا؟چون مجبور شدیم علاوه بر تعویض ترانس لپ تاپمان ،باتری را هم تعویض کنیم و یک عدد گوشی به درد نخور را که ته کمدمان خاک می خورد،احیا کنیم تا یک خط دیگر غیر از دو خطی که داریم ،در آن بیندازیم و دم دستمان باشد برای روزهای مبادا!
بیمارستان شلوغ بود...
شیون کودک لحظه ای قطع نمی شد.
دلم می خواست سرک بکشم ببینم چرا اینقدر بی قرار است و کاری از دست من برایش بر می اید آیا؟
چقدر دلم می خواست همراهش گریه کنم...دلم می خواست رها شوم. از همه حسهای بد.
روی نیمکت سیمانی نشستم...پاهایم را تاب دادم.
نسیمی از روی موهایم گذشت.به صفحه سبزرنگ مجله زل زدم...به چهره هنرپیشه داستان که رنگی رنگی نقاشی شده بود...به صورتهای گندمی و موهای قهوه ای و لبهای قرمزشان!
وقتی غرقی،اطرافت را نمی فهمی...
وقتی درون دنیایی سبز خوابت می برت،خاکستریهای اطرافت نمی بینی.
سرم را که بیرون کشیدم دوباره تصویر خاکستری بیمارستان در نظرم زنده شد.
پیرمردی را می بردند...دست و پایش شکسته بود.ناله می کرد...
مادری در داروخانه با فرزندش به انتظار نشسته بود.
داروخانه ای با داروهای خاص...شیمی درمانی...
ای خدا!
چقدر درد دارند این مردم...مردم شهر من چقدر سخت می گذرانند...
همه چیز اینجا مرده است انگار...
سکون و مردگی و ماندگی بیداد می کند.
بخش اداری شلوغ بود.
آنقدر مواجب بگیر آمده بود که خدا بگوید بس!
مرده شوی این تاییدیه و استعلاجی را ببرند!اصلا مرده شوی بیمه و مشتقاتش را ببرند ایضا"!بی نزاکتهای عالم!
دکتر دیوانه بی خدا!
پرونده را که تحویل گرفتم،رها شده،خودم را از درب بزرگ و آهنی بیمارستان بیرون انداختم...
پل هوایی را رد کردم.زیر پل مردی گوجه سبز و چاقاله می فروخت...آخ که چه رنگهایی!
آنطرفتر،دستفروشی اسباب بازیهای رنگارنگش را حراج کرده بود.
در کناره خیابان ،دو دختر زیبا و ظریف با آرایشی غلیظ از ماشینهای در حال گذر دلبری می کردند...
ترافیکی شده بود برایشان بیا و ببین!
همه چیز رنگ زندگی داشت...رنگ گوجه سبز و سیب گلاب...
رنگ اسباب بازی و دمپاییهای قرمز...
رنگ رژ لب دخترکان زیبای پیاده رو...
بیرون از بیمارستان زندگی جاری بود.
با خودم فکر کردم:
چه قدرتی دارد خداوند من!
چه پر رنگ دو صحنه زشت و زیبای خلقت را در کنار هم گذاشته...
از مردگی تا زندگی به اندازه یک عرض خیابان فاصله است...
و از زندگی تا مردگی به اندازه یک بند انگشت...
اسپانسر نوشت:اسپانسر مسابقه پیش بینی نتایج جام جهانی می شویم!!!
12 سال است که تو را از دست داده ام...
تویی که هنوز بوی قدیمی بودنت لابه لای عکسهای آلبومم می پیچد...
دیگر بوی هل نمی آید...بوی عطر نعناع و چای...بوی لباسهای تمیز و خنک همه و همه خاطره شدند!
امروز رژلب یادگاری ات را از سبد دلتنگیهایم بیرون کشیدم.با آن رنگ قهوه ای براق چه خوشرنگ است هنوز.
دلم سخت تنگ است...دلم تنگ پشت بام خانه توست.همان پشت بام تفته ای که در تابستانهای کودکی آتش از آن می بارید و من با ندا،دختر همسایه ، همه را به هم وصل می کردم و پابرهنه رویشان می دویدم.
آن وقت از آنجا به یکباره به خانه شان سرازیر می شدیم.
بازی می کردیم...می خندیدیم و بستنی یخی می خوردیم.
دلم تنگ آن حسهای یواشکی ست...
همان حس خنکی ای که وقتی دستم زیر بالشم می خزید زیر پوست انگشتانم می دوید...
دلم تنگ آن شبی ست که بابک و حامد بادبادک درست کردند و با فانوس به آسمان تیره فرستادند.
می دانی مادربزرگ؟
این روزها عجیب شده ام!بازگشته ام به عقب.
پشت سرم را نگاه می کنم و باز متعجبتر از قبل می شوم.
چقدر پررنگند خاطرات من!چقدر زنده و پرشورند هنوز!
من چقدر کودکی کرده ام!چقدر بوده ام...چقدر هستی ام پررنگ و قوی و جلوه گر است...
وای...که چقدر دلم عطربرنج می خواهد...
دلم آن کوچه بی عبور و خنک را می خواهد، همان کوچه آجری رنگ را .
می خواهم خودم را لابه لای چادر نماز سپیدت گم کنم.
نفس بکشم و بعد به خواب روم.
دلم برگ مو می خواهد...برایم دلمه درست می کنی؟از برگ همان تاک پیر به هم پیچیده بر طاق سایه روشن حیاط ؟
دلم صدای شب می خواهد مادربزرگ...
صدای شبٍ پر از بادبادکهای با فانوس و بی فانوس...
دلم صدای درب آهنی ای را می خواهد که وقتی به هم می زنی اش سینه از شادی بازگشت پدربزرگ با دستی پر از هندوانه لبریز شود...
دلم معصومیت و پاکی می خواهد...
بوی پوشال کولر آبی دیروز مرا به گریه انداخت...آخر بوی گذشته هایم بود.
کاش بیایی...این بار ...به خواب خیس من...
خوابم را باز هم نیلوفری کنی.
مشت مشت ستاره بپاشانی بر بالشم...
تا خود صبح برایم "و ان یکاد بخوانی" و بر صورتم عطر بیافشانی.
خیلی وقت است نیامده ای به خوابم...
دلم تنگ است...
دلم صدای شب می خواهد...
مادربزرگ...
خوب ...این پست حذف شد!
ممنون از دوستان عزیزم که اظهار نظر کردند و وقت گذاشتند.
راستش تا حدودی با نظر ویدا ،رضوان ،ترلان و ممول موافقم. و خودم هم همین فکر رو می کردم...
فقط می خواستم مطمئن بشم که شکم بر طرف شد!!
عکسهای گالری هم باید صبر و حوصله به خرج بدید تا باز شه...چون خیلی سایت سنگینه و باز نمی شه...وقت می بره...
بازم ممنون...
تصمیم ناگهانیه...زود باید نظر خودم رو اعلام کنم!
می دونم با یه دونه برنج شیطون سفر،یه کم برام سخته...اما می ارزه...باید سعی خودم رو بکنم...شاید این روزا دیگه برنگردن و فرصتها از دست برن...
همگی با هم راهی می شیم...جاده حسابی خلوت و تمیزه...
خیلی وقته از جاده چالوس نیومده بودیم!هر بار به خاطر شلوغی و باریک بودن جاده و کشش نداشتنش،هراز رو انتخاب می کردیم.مثل عید...اما اینبار چون می دونیم تو این تعطیلی شلوغ نمی شه از چالوس می ریم شمال.بوقلمون
منظره چشم نوازه...همه چیز به رنگ سبز کاهوییه...
همه چیز مثل بوم نقاشی زیر آفتاب بهاری می درخشه...انگاری می تونی دست بکشی روی مخمل سبز درختها...
وقتی می رسیم،خسته و کوفته،مهمون خونه دایی می شیم.به صرف کباب چنجه و جوجه!
بعد از خوش و بش و یه بعدازظهر پر از هیاهو می رسیم ویلای خودمون...
همه خسته ایم.دونه برنج خواب خوابه...
این روزا وقتی غروب که می شه خودش آهنگ خواب رو می زنه و فقط شیر می خوره...دیگه لب به غذا نمی زنه!
صبح روز بعد با تنبلی از خواب بیدار می شیم و صبحانه مفصل رو رو تراس کنار باغچه خوشگل سید می خوریم...واقعا می چسبه!
دونه برنج پوره حریره بادوم آماده می خوره با سیب...
ناهار مهمون داریم...دایی و زن دایی...مثل همیشه جوجه داریم...
بعدازظهر خرید سیسمونی تو پاساژ دی... دونه برنج صاحب یه سرهمی،دو تا کلاه تابستونی خوشگل و پیش بند و کاپشن شلوار پولار کارترز یکسالگی می شه...
خودمم یه مانتو و شال خیلی خوش مدل می خرم که واقعا از جنساشون راضیم.
روز بعد قرار رستوران کافه دریا داریم...باز هم مثل همیشه!عالی!پاستا و پیتزای متفاوت...
باز هم خرید یک سری خرت و پرت و خرده ریز برای آشپزخونه ویلای مامان تو بازار روسها...
شب و کتاب و خواب...
صدای جیرجیرکها و بعضا" صدای شغالها که گروهی آواز می خونن سر شب...
وقتی صبح از خواب بیدار می شیم،عطر بادمجان کبابی مستمون می کنه...میرزا قاسمی...
دونه برنج سوپ می خوره با نون سنگک...دسرشم یه تیکه موزه!
دریا و جنگل...
موقع برگشته...ساک لباسها رو جا به جا می کنیم و می زنیم به دل جاده...
ناهار مهمون رستوران دریاکناریم...ماهی قزل آلاش حرف نداره...مثل همیشه با خنده و شوخی غذا می خوریم
و بعد...
چند ساعت مانده به غروب،تهرانیم...
سفر خوبی بود...برعکس تصورم،دونه برنج خیلی راحت بود و حسابی همکاری کرد خداروشکر...
عاشق طبیعت بکر بود و حسابی از دریا و جنگل لذت برد...
این چهارمین سفرش بود...دو تا هوایی و دو تا زمینی...کم کم عادت می کنه چه جوری خودش رو با سفرهای پدر و مادرش وفق بده!! ایشالا!
ادامه مطلب یک سری عکسه به انتخاب خودم...
از تو که صاحب مهمترین و پر عکسترین فایل لپ تاپ منی...فایلی به نام زندگی...
تو این روزها همه چیزی... زندگی ما شدی...
هر ماه که می گذرد تو بازیگوشتر و بزرگتر می شوی...رفتارهایت تغییر می کنند...
دست دستی،سرسری و رقصیدن را یاد گرفته ای...
دستت را به مبل می گیری و می ایستی!بدون کمک...
نازنینم!خیلی وول می خوری ماشاالله..
و مراقب لازمی شدید...
برخی اوقات از زور خستگی در جا خوابم می برد و هر چه آن رعد و برقهای مهیب به در و دیوار می کوبند من بیدار نمی شوم!
خوب چاره ای هم نیست...باید مادری کنم...
خستگی ها و خودنبودنها به کنار،من از این حسها لذت می برم...آنقدر به تو عادت کرده ام که وقتی می خوابی دلتنگ آن چشمها و لبهای ظریف می شوم...دلم می خواهد ببویمت و ببوسمت دوباره و سه باره و صدباره...
ذوق کردن پر سر و صدایت را دوست دارم...
وقتی آهنگ دالی موشه را برایت می خوانم و تو در خواب به تقلید از من "دایی"،"دایی" می کنی،می خوام درسته قورتت بدهم...
وقتی غرغر می کنی و می گویی: "ماما" تند و پشت سر هم،من خوشبختترین مادر خسته تمام وقت دنیایم...
وقتی با من کلاغ پر بازی می کنی و انگشتت را روی زمین می گذاری،
وقتی به تو می گوییم نان کوچکت را در عدسی بزن!آن را در عدسی می زنی و می خوری،شیرینترین اتفاق دنیا از آن من است...
این روزها
من یک مادر تمام وقتم...
12 ساعت که نه!
24 ساعت در خدمت توام...
اما هر آنچه که باشد و هر آنچه که باشی من راضیم...
حالا من یک فایل دارم...یک فایل صورتی رنگ...
فایلی که امروز 8 ماهه می شود...
باورت می شود؟
کوچکم؟
4 ماه دیگر یک ساله می شوی...یک سال؟؟؟در باورم نمی گنجد!!هرگز!
سال پیش همین موقع در بطن من بودی و من دلتنگ دیدار...
دلتنگ آنکه ببینم بالاخره تو چه شکلی هستی...
شبیه منی یا پدرت؟
اما امسال تو در آغوش منی...شبیه زندگی منی...
اصلا تو خود منی...
هشت ماهه شیرین من...
هشتمین ماه زندگیت همراه با شروع اولین تابستان داغ زندگیت، تابستان داغ 93 ، مبارک...