ای دونه برنجم...
ای نرمک مادر..
ای کوچک ترین عضو خونه ی ما...
ماه تولدت دو رقمی شد.
می دونی امروز چه روزیه بچه جان؟؟
امروز روز بزرگیه...خیلی بزرگ...
وبلاگ و سالگرد عقد من 7 ساله می شن...
خیلی زود گذشت جینگولکم!!خیلی...
این 17 مینها عجب خوشایند و خوش یمنن برای ما...عجب...
می دونی؟ عدد شانس من و پدرت و تو همین 17 است!
این دفعه می خوام با زبون خودم برات از ده ماهگیت بنویسم.
انقدر بزرگ شدی انقدر بزرگ شدی که دیگه نمی تونم هر حرفی رو جلوی روت بزنم...
انقدر می فهمی که من بعضی وقتا خجالت می کشم از اینکه فکر کنم تو هنوز بچه ای...
وای از اون روزی که بردیمت خونه سوری اینا...چه کردی عزیزم!!
خودت رو تو آینه دیده بودی و برای خودت دست تکون می دادی و جیغ می زدی...دالی می کردی.
وقتی سوری شیشه آب خنکت رو گرفت دستش تا بهت آب بده،تو شیشه رو از دستش گرفتی و با زور گفتی: عده!! عدهههه!
همه مون داشتیم شاخ در می آوردیم...تو این حس مالکیت رو از کجا آوردی بودی فسقلی من؟تو از کجا می دونستی که سوری یه بچه تو ردیف خودته و نذاشتی به شیشه ت دست بزنه؟
اون شب تو فقط تو خونه دوست من وول خوردی و به همه چیز دست زدی...ماشالا!
هی از تو بغل من و پدرت خودت رو سر دادی پایین و پشتک زدی...
اما من یه چیزی رو خوب فهمیدم...اینکه صفات تو روز به روز بیشتر رشد می کنن و روز به روز آگاهتر می شی...
معنی کلمات رو خوب متوجه می شی....وقتی می گم:بوس بده...اون لبهای کوچکت رو رو چونه من قفل می کنی و گاز می گیری.
خودت داری راه رفتن تمرین می کنی...از دو ماه پیش دستت رو به صندلی یا جای بلند می گیری و راه می ری بدون اینکه بترسی...همین هفته پیش دو قدم هم به تنهایی و بی کمک راه رفتی.
خودت عروسکهات رو می شناسی.
آهنگها رو تشخیص می دی... با آهنگهای غمگین،اشک تو چشمهای قشنگت جمع می شه...
هر ماه داری دندون در می آری خوشگلم...هر ماه! یعنی دقیقا یک هفته مونده به ماهگردت،لثه هات می خاره و یه مروارید ریز می زنه بیرون...الان 8 مروارید کوچک داری...4 تا بالا و 4 تا پایین...
هفته پیش وقتی برای اولین بار بردیمت سرزمین عجایب،باورم نمی شد تو اینقدر آروم روی صندلی کوچک مخصوص بشینی و بالا بری و بچرخی...
می دونی؟اون شب منم با تو بچه شدم.بعد از سالها...تاب سوار شدیم،قطار و چرخ و فلک...
چقدر حس خوب داشت...هم برای من هم برای تو...
تو باعث شدی تمام حسهای خوب کودکی من برگردن...بیان و آروم برن تو یه گوشه از ذهنم بشینن و ابرهای زندگیم رو کنار بزنن...
حالا دیگه بعدازظهرها با هم می ریم پارک و من تو صف تاب وایمیستم تا برات نوبت بگیرم...
چه حالی داره وقتی نگات می کنم و تو تاب می خوری و موهات پریشون می شه توی باد،و تو می خندی...
واقعا این تویی؟این تویی که اینقدر بزرگ شدی؟
یعنی به همین زودی می خوای بشی یه ساله و دوساله و بعد 20 ساله؟
وای که چه روزی می شه که تو بشی 20 ساله...با اون موهای لخت بلوطی و پوست سفیدت که مثل برفه!
دو رقمی من...:هست و نیست(10) من...
همه هستی من...
دو رقمی شدنت مبارک....
ادامه مطلب ...
صبح روز پنجشنبه تون بخیر...
چندین پیغام خصوصی و ایمیل از دوستان داشتم گفتم یه پست در موردش بنویسم تا راهنماییشون کنم.
من فعلا" امکان پست دو کتابم رو به شهرستان ندارم...علتش هم سرشلوغی بسیار زیادیه که این روزها گریبانم رو گرفته.
اصلا فکرهای بد نکنید در این باره...
واقعیتش اینه که خیلی خوشحال می شم که کتابم را امضا کنم و برای دوستان خاموشی که تو شهرستان زندگی می کنند،بفرستم...واقعا باعث افتخارمه...
اما با عرض شرمندگی امکانش فعلا" نیست.
یک عده از دوستان گلم خواسته بودن دوباره لینک خرید اینترنتی "بخت زمستان" رو اینجا بگذارم.
متاسفانه "بخت زمستان" رو فروشگاه جیحون تمام کرده...یعنی دیگه موجود نداره.(چون پر فروش بوده دیگه!)
فقط چاپ قدیم "ایستگاه آخر" رو داره که اونم باید عضو بشید و سفارش بدید.
در حال حاضر برای دوستان عزیز ساکن شهرستان فروشگاه اینترنتی شهر کتاب هر دو کتاب من رو موجود داره و می تونید ازش خریداری کنید به صورت انیترنتی.(همون عضو شدن توی سایت و پرداخت اینترنتی و بعد هم پست پیشتاز می یاره دم منزل با قیمت پشت جلد!هیچ هزینه اضافی هم نمی گیرن!).این سایت بسار مطمئنه و دوستان زیادی ازش خرید کردند و راضی بودند .باز برای اطمینان می تونید تماس بگیرید و سوال کنید.
دوستان عزیز تهرانی هم می تونن از شهر کتاب گلدیس (واقع در میدان دوم صادقیه)،کتابسرای دانش (واقع در منطقه سعادت آباد،بالای میدان شهرداری رو به روی قنادی لادن )و شهر کتاب فرهنگسرای ابن سینا (در خیابان ایران زمین شهرک غرب) ، هر دو کتاب رو تهیه کنند.
در ضمن تمام کتابفروشیهای معتبر سطح تهران کتابهای من رو دارند و به فروش می رسونند.
این هم اطلاع رسانی ای که درخواست کرده بودید.
خوشحال می شم کتابها رو بخونید و من رو از نظرات ارزشمندتون آگاه کنید.
کتابخوان بمانید...
این روزها،هر جا را که نگاه می کنی،جنگ است و خون و آتش...
تلخی این روزها،از زهر هم بدمزه تر است.
وقتی می شنوی و مزه مزه می کنی،خبرهای غرقه به خون را،خون به جگر می شوی...
وقتی می شنوی و کاری جز تحصن،شعار دادن و پلاکاردهای "استاپ د وار" و "تروس پلیز" را تا آسمان بالا بردن،نمی توانی بکنی،در خودت مچاله می شوی...
خون گریه می کنی...
دلت می خواهد مادر تمام آن کودکان معصوم باشی...دلت می خواهد امدادگر صحنه های جنگ باشی...
دلت می خواهد نباشی و نبینی!دلت می خواهد بیست و سی پر از خبرهای خوش و عید و نقل و نبات باشد...
ای کاش خدا تمام این ستمگریها را عقب می زد!
ای کاش روزی آخرالزمان می شد که همه جا از صلح و آرامش می درخشید...
ای کاش وقتی جنگ می شد،دست خدا تمامی کودکان را جمع می کرد و تا آسمان بالا می برد تا بدنهای کوچکشان اسیر موج حمله بمب و موشک نشود...
این روزها نوار غزه در حمام خون غرق شده...دیگر روی نقشه پیدا نیست...
ای کاش روزی بیاید که همه فلسطینی ها شاد،آرام و رها زندگی کنند...
ای کاش روزی بیاید که همه کودکان بخندند و برقصند و صدای قهقهه شان تا عرش بالا برود...
...
سلام من به تو ای غزه قرمز...
سلام به کودکان زیبا و معصومت...
سلام به بدنهای مثله شده و غرقه به خونت...
سلام به شبهای بی برقی که با نور بمب و موشک روشن می شوند.
سلام من بر تو ای نوزاد سه ماهه بیگناه...
سلام بر کودکانی که مدرسه ندارند...مادر ندارند...خانه ندارند...اما خدا با آنهاست.
سلام بر آن قلب شکافته ای که بی هیچ گناهی،جوانٍ جوان،از حرکت ایستاد...
سلام من بر دستهای لرزان مادران فلسطینی برای تلاش در روزهای سخت جنگ...
سلام بر آغوشهای خالی...
سلام بر ملت بی ارتش فلسطین...
سلام بر دستهای خالی...
سلام بر غزه...
پینوشت:ستاره عزیزم...تسلیت می گم بهت...از صمیم قلبم...
مرد 66 ساله با صدای رسا، آرام و غمبارش می خواند:
بردی از یــــــــــــــادم...
با یادت شـــــــــــادم...
از غم آزادم...
صدایش که در پارک طنین انداز می شود،بی اختیار بغض می کنم...
با خودم می گویم:
مهم نیست که زیباترین بچه اش،پسر 34 ساله اش، روی ویلچر می نشیند...مهم نیست که چشمان این پسر مثل آسمان است ...رنگ دریاست...
مهم نیست که این جوان، 22 سال سالم زندگی کرده است و یک شب تب و سردرد امانش را می برد و بعد یک تمور کوچک بدخیم در جمجمه اش جاخوش می کند و می شود سیاهی تمام آرزوهایش...می شود پایان تمام عاشقی اش...
با خودم زمزمه می کنم:چقدر خوفناک است که 2 ماه در کمای مطلق باشی و بعد با بدنی 25 کیلویی از تخت بیرون بیایی...چقدر سخت است که بعد از کما،دیگر نتوانی راه بروی...چقدر سخت است که قبل از آن هنرپیشه بوده باشی و بعد از آن ویلچر پیشه...
نگاهش که می کنم،دلم می خواهد کالسکه را رها کنم و بروم و یک گوشه دنج در همان پارک زار بزنم!! آخر چطور ممکن است یک موجود به این زیبایی و خوش اندامی،22 سال سالم باشد و بعد اینگونه خانه نشین شود؟
خدایا! عدالتت کجا رفته؟
وقتی می پرسد: چشمهایم چه رنگی ست،می گویم: نیلی!رنگ آسمون...
می خندد:دلم می خواد دخترمو ببینم! دلم می خواد یه دختر داشته باشم مثل دخترت...من خوب می شم؟
اشکهایم پایین می آیند:تو چیزیت نیست! تو خوب خوبی!سالمٍ سالم...
می پرسد:من قیافه م مثل مریضاست؟
بغضم می خواهد منفجر شود!! می خواهم آن پرتقال سنگین را در گلویم بترکانم: نه! اصلا!
دوباره نگاهش می کنم...
شبیه هنرپیشه های آمریکایی ست.به واقع شبیه است! به خدا قسم! چشمهای درشت آبی،پوست سفید،موهای براق و پر پر کلاغی...بینی مردانه و صاف...بی قوس!
مادرم نگاهش می کند و می گوید:فقط خدا...خدا می تونه براش یه کاری کنه!
دوباره از من می پرسد:تو از مرگ نمی ترسی؟
اشکهایم را پاک می کنم:نه!
می خندد: اما من خیلی می ترسم...خیلی...
ای خدا! تو به من بگو چرا؟؟چرا؟آخر چرا؟
قلبم می آید بالا...در گلویم می تپد انگار...
می گوید داستان زندگیش را می خواهند فیلم کنند!
توی دلم فریاد می زنم:نه...ای کاش که همانطور بماند...فیلم نشود هیچوقت!ترحم؟هرگز!
پدرش کنار فواره می نشیند... از جوانی و عاشقیش می گوید...از روزهایی که تهران مهمان خانه های بزرگ و ویلایی بود و هر شب تابستان،بساط هندوانه و آبدوخیار به راه بود...از شبهایی که پنجره های قدی بزرگ،از آواز مر*ضیه پر می شدند و همه عاشق بودند...
و پسرش از امید می گوید...
از انتظاری می گوید که انتهایش گره می خورد به یک معجزه...
سیاوش معجزه است...
روحیه اش..
خودش عین معجزه است...
همه می شناسندش در پارک...
می گویند پدرش پیر سیاوش شده...
سیاوش..
منتظر است...
منتظر یک معجزه...معجزه ای که بیاید و به او بگوید: از جا بلند شو! راه برو...تو می توانی...
...
سی مثل سیاوش...
میم مثل معجزه...
پینوشت:عکس واقعی ست...
نازنیم...
دیروز برای اولین بار،تو 9 ماه و سه هفتگی دستت رو به نی نی لای لایت گرفتی و بلند شدی و بعد دستهات رو ازاد کردی...
اونوقت می دونی چی من رو بیشتر از همه چی ذوق زده کرد؟
اینکه دو قدم راه رفتی و بعد تو دستهای من فرود اومدی...
می دونستی که خیلی عزیزی؟؟
می دونستی که این قدمهای کوچک تمام دنیای منه؟
می دونستی که من باورم نمی شه داری کم کم بزرگ می شی و یه روزی می شه که دانشگاه بری؟
وای که چقدر خوبه این حسهای بیشمار...
وای که چه عالیه که من اولین شاهد راه رفتنت بودم...
قدمهات محکم و استوار...
اون پاهای کوچکت رو می بوسم ...
تک تک انگشتاش رو...
اول از همه بگم نماز روزه هاتون قبول و تعطیلات هم خوش بگذره حسابی!
واقعا اونایی که با این گرمی هوا و روزهای طولانی تابستون روزه می گیرن،شاهکار می کن به خدا! خدا 100 برابر ازشون قبول می کنه...
خوب حالا بریم سر اصل مطلب!
می دونید...بالاخره هر شروعی یه پایانی داره و هر اولی یه آخر...
همیشه وقتی یه کاری رو شروع می کنم به آخرش هم فکر می کنم...وقتی شروع به نوشتن می کنم، به این فکر می کنم که می خوام این کتاب رو چه جوری تمومش کنم...یا وقتی کسی رو به لینکدونیم اضافه می کنم،با خودم فکر می کنم شاید یه روزی بی خبر بره و دیگه ننویسه!
هر چیزی یه ته داره که شاید از اولش مشخص نباشه اما به وسطاش که برسی ، تهش هم معلوم می شه...
بعد از دو ماه یه وبلاگ رو باز کردم و دیدم خداحافظی کرده...دلم گرفت چون خیلی دیر فهمیدم. اما طبیعتا من برای فکر نویسنده ش که نمی تونم تصمیم بگیرم، نمی دونم چرا همون موقع متوجه نشدم...خوب شاید اسمش رو بشه گذاشت مشغله یا سرشلوغی...اما به هر حال مجبور شدم از لیست لینکهام حذفش کنم...
با اینکه هیچوقت عادت ندارم در اینجور موارد توضیح بدم اما این بار فرق می کنه....خیلی فرق می کنه.. چون این لینکیها مال حداقل 4 ساله و من براشون ارزش قایلم.می خوام بگم همین الان تو همین نقطه ای که ایستادم، دلم نمی یاد خیلی از وبلاگها رو از لیستم حذف کنم! با خیلیهاشون زندگی کردم و بزرگ شدم و از خوندنشون لذت بردم.
صادقانه بگم،با بعضیهاشون زیاد اخت نبودم اما می خوندمشون چون دوستم بودن...اما حالا نصفه بیشترشون نمی نویسن...
وبلاگهایی مثل مادرانه، ردپای زندگی یا من و خونه زندگیم...
اما خوب دوستی مجازی هم مثل خیلی از آغازهای دیگه یه پایانی داره....سخته بازشون کنم و ببینم هنوز رو پستهای بهمن، اسفند ماه یا خرداد خشکشون زده...
حذفشون می کنم اما تو دلم هرگز و هرگز حذف نمی شن...ممکنه عمر وبلاگنویسیشون به سر اومده باشه اما بودنشون تو قلب من همیشه جاودان و موندگاره...
دوستتون دارم وبلاگنویسان وبلاگهای متروکه
و خداحافظ....
"من دیگه نمی نویسم! من رفتم!حال ندارم! خداحافظ! "
بعد یکی دیگه هم بیاد تو کامنتا بنویسه:
"وبلاگنویسی تعطیله! تموم شده! سوت و کوره! از مد افتاده!"
ای بابا! پس این همه وبلاگ برای چی آپ می شن؟خوب می نویسن دیگه! مگه رسانه از مد می افته؟مگه تلویزیون سوت و کور می شه؟مگه تلفن از رده خارج می شه؟مگه اینترنت دیگه مد نیست؟
تورو خدا اینقدر به خودتون و بقیه تلقین نکنید.هر چی بیشتر تلقین کنید،بیشتر باورتون می شه که این اتفاق داره می افته.
خیلیها به وبلاگنویسی انس گرفتن...درسته تعداد کامنتها خیلی کم شده اما خیلیها هنوز می خونن و شکایتی نیست.
پس این همه آمار بالا از کجا می یاد؟حالا چون یه عده ای حوصله کامنت گذاشتن ندارن ما باید در وبلاگامون رو ببندیم؟
حالا چون یه عده دیگه دوست ندارن بنویسن،ما باید بگیم وبلاگنویسی تموم شد؟
نه جانم! فقط کافیه کمی به دور و برمون نگاه کنیم.خودمون رو محدود به سر زدن به یه سری وبلاگهای خاص نکنیم.بریم بگردیم ببینیم دیگه کی پر محتوا و درست و حسابی می نویسه...کیه که سرش به تن وبلاگش بیارزه!
واقعا با خوندن بعضی وبلاگها،آدم اشک به چشم می آره و بعضی وبلاگها اونقدر مفیدن که تشکر به خاطر مطالبشون،کافی نیست...
اونوقته که متوجه می شیم،وبلاگنویسی هنوز که نمرده هیچ!! رونق هم داره!خیلیها آرزوشونه که یه وبلاگ پر رونق و قدیمی داشته باشن تا بتونن توش بنویسن و سرشناس باشن.
نمونه ش همین سایت لینک زن! پر از مطالب خوندنی وبلاگهاییه که نویسنده هاش صاحب فکرن.نوآورن.فقط کافیه بازش کنین تا به صحت حرفهای من پی ببرید...
خود من خیلی از نکات مهم زندگی رو از همین وبلاگنویسی یاد گرفتم.قدرتم تو تحمل نظرات مخالف و به شدت تند رو تو همینجا بالا بردم...همینجا نقد شدم (عادلانه یا ناعادلانه و بی انصافانه و گاهی پلیدانه)...همینجا تشویق و تمجید شدم.از همینجا شروع کردم و به عشق همیشگی زندگیم که نویسندگیه رسیدم...
جدا از وبلاگ نوشتن،دوستیهای محکم وبلاگیه...شما باورتون می شه که یه دوست مجازی دارین که هرگز ندیدینش اما از جز به جز زندگیش خبر دارین؟جالب نیست؟
معلومه که جالبه! به نظرم یکی از شگفتیهای وبلاگنویسی همینه...
دوستیهای پر ارزشتون رو نو کنید...بنویسید...یا بخونید! مهم نیست که کامنت زیاده یا کم!مهم نیست که کسی خوشش می یاد یا نه...مهم اینه که خونده می شید...از پوسته سخت محدودیت بیرون بیاید...مطمئن باشید که دنیای وسیعتری در انتظار شماست...دنیایی به نام دنیای وبلاگی...
و به یاد داشته باشید که وبلاگ یک رسانه ست...رسانه ای که هرگز کهنه نمی شه و هر روز بیشتر از دیروز می درخشه...
بعدا نوشت: این آی پی: 5.236.201.45 یه آدم مزاحم و بی مقداره! هر کی با این آی پی براتون نظر می گذاره،شک نکنید که هم روانش پاکه هم شان و شخصیتش صفره...هر چی هم توسری می خوره انقدر پایین و بی ارزشه که باز خودش رو می ندازه وسط.نظرات بیمارگونه ش رو پاک کنید...هر چند که می دونم کیه...شاید بهش فشار اومده و حس کرده اون صفاتی که نفی و تکذیب شدن، متعلق به اونه...به هر حال برای حال بدش خیلی متاسفم.
یکی از دوستان عزیز ازم خواسته بود شکرگذاریهام رو واضحتر بنویسم.
یعنی اصلا شکرگذاری ننویسم یا اگه می نویسم، دقیق بگم برای چی از خدا ممنونم.
خوب منم گفتم یا آدم نمی گه یا اگه می گه رک و راست همه چی رو رو می کنه!
چند موردش رو می تونم اینجا بنویسم اما بقیه ش رو شرمنده م...چون می ترسم چشم بخورم!!!
از اینکه قبل از 32 سالگی که سن لب مرز بارداری برای خانمهاست و بعد از اون ریسک بسیار بالا میره و امکان بارداری کم می شه، به راحتی صاحب یه فرشته کوچک و سالم شدم خدارو شکر می کنم.
از اینکه همسری تلاشگر و حمایتگر دارم که باهام حساب و کتاب نمی کنه و خسیس نیست و هر چی که لازم داشته باشم رو از بهترینها بی چون و چرا برام فراهم می کنه، و در ضمن اجتماعیه و روابط عمومی خیلی خوبی داره، خدا رو شکر می کنم.
از اینکه همسرم موقعیت تحصیلی و شغلی خیلی خوبی داره و سری تو سرهاست و می تونم روش حساب کنم،واقعا خوشحالم.
اینکه همیشه راستگو هستم و دروغ تو ذاتم نبوده و خالی بندی نمی کنم واسه جلب توجه دیگران و می تونم اونچه که هستم (ظاهر و باطنم) رو نشون بدم، خدا رو شاکرم.
از اینکه به دو زبان خارجی مسلطم و می تونم به راحتی ازشون استفاده کنم و صحبت کنم،می گم خدا جون مچرکم!
از اینکه لیسانسم رو با معدل بالا گرفتم،خدا رو شکر می کنم.
خد ارشکر می کنم چون عاشق شغلم بودم و هستم...کلی هم تجربه تو این راه کسب کردم که در آینده به دردم می خوره.
خداروشکر که همکاران خیلی خوبی داشتم و برام خاطره های خوبی به جا گذاشتن و هر روز صبح با لذت از خواب بیدار می شدم و به محل کارم می رفتم.
از اینکه پدر و مادری دارم بهتر از برگ درخت، که تو بدترین شرایط پشتم بودن و اینکه با افتخار به همه نشونشون میدم و می تونم با افتخار بگم که محل زندگیشون تو یکی از بهترین محله هاست و برای بالا بردنشون متوسل به بزرگترین دروغها نمی شم ، خدارو شاکرم.اینکه اونقدر محترمن و این اصالت من رو تضمین می کنه و تو تربیت من تاثیرگذاره، خدایم رو همیشه شکر می کنم.
اینکه یه خونه درست و حسابی تو یه محله خوشنام و مناسب دارم و مجبور نیستم برای اینکه خودم رو بالا بکشم برم اجاره نشینی هم باید بگم خدایا ازت ممنونم.
از داشتن فامیلهای خیلی خوب و مهربون که می تونم همیشه بهشون تکیه کنم و باهاشون رفت و آمد داشته باشم و همه فرهیخته و تحصیلکرده ن ، خیلی خوشحالم.
از اینکه هنر نوشتن رو دارم ، هنری که تو ذات هر کس نیست و تونستم ازش استفاده بهینه کنم و به یه جایی برسونمش که سکوی پرتابم بشه و پیشرفتش تا بینهایته، خدارو 100 ها هزار بار شکر.
از اینکه دچار روزمرگیهای وحشتناک مثل خوردن و پوشیدن و خوابیدن نیستم،و الکی خودم را دلخوش نمی کنم و زورکی داد نمی زنم:"من خوشبختم!!" و هدف زندگیم مشخصه باز هم خدارو شکر.
همیشه از اینکه آدم عاقلی بودم و سیرت و ذات خوبی داشتم و تو ظاهرم هم همیشه مشخصه و کسی از دست و زبان من عمدا دلگیر نیست و زبان تلخی ندارم، خداوند رو شکر می گم.
دوست ندارم از ظاهرم خیلی تعریف کنم چون کار آدمهای خودشیفته و توخالیه...اما همیشه از اینکه از طرف همه (حتی تو فیس بوق!)در مورد ظاهر خودم و همسرم و فرشته ام انرژیهای بسیار مثبتی دریافت می کنم خیلی مسرورم.
و در آخر از اینکه چهار ستون بدن خودم و بچه م و خونواده م سالم سالمه و حتی یه سیگار هم نمی کشیم ، خدا رو همیشه شکر می کنم.
ببخشید که خیلی رک و بی پرده همه چیز رو ریختم رو دایره!!!بضاعت من همینه!رک گویی و راستگویی! دیگه خودتون خواستید دقیق بگم برای چی خدا رو شاکرم....راست و حسینی گفتم و امیدوارم به دوستان عزیز لینکیم برنخوره و سوء برداشت نشه چون اصلا منظوری نداشتم و ندارم!(بدبختی وبلاگنویسی اینه که باید خیلی چیزها رو فاکتور بگیری و سانسور کنی تا به کسی بر نخوره!!)
چقدر هم زیاد شد!!
خوب دیگه بقیه ش هم سیکرته!!میره جز دفترچه خاطرات دلم...حسها و نعمات ناگفته ای که هرگز گفتنی نخواهند بود.
روز تابستونیتون خوش و آفتابی...
هفته پیش رو بگو!!
خونه م شده بود منبع خاک!گازم شده بود بشکه چربی...فرشهای پرز بلندمم داشتن تو آشغال نون دست و پا می زدن!
واقعا سردرد گرفته بودم از این همه بهم ریختگی...وقتی یه هفته به خونه دست نزنم،دیگه نمی تونم نگاهش کنم!وقتی یه دونه برنج شیطون داشته باشی با یه ابوی بریز و در رو!! نتیجه ش این می شه که در عرض یه هفته خونه مثل دسته گلت می شه یه آشیونه پر از خس و خاشاک!!
القصه! مادرشوهر جانم در مقام مادری در اومدن و دونه برنج رو با خودشون بردن خونه شون تا من به کارهای عقب موندم برسم...صبح ساعت 9 افتادم به جون خونه...از اتاق خواب شروع کردم: میز آرایشمو گردگیری کردم.سبد لوازم آرایشم رو شستم و لاکهام رو گردگیری کردم.برسهام رو شستم.لوسیونها و کرمها رو ریختم تو سینک و خاکشون رو گرفتم.اون قالیچه صورتی بنفشه که هی می ره رو اعصابم رو انداختم تو حموم تا خوب خیس بخوره تا بعدا برم سر وقتش!پرده تراس رو هم اندختم تو لباسشویی تا خاکش گرفته بشه...
ویترین دونه برنج و باربیهاش شده بودن مترسک!!از بس خاک روشون جمع شده بود!از بس این ابو خان در پنجره رو باز می گذاره!همه سرویس خواب دونه برنج رو دستمال کشیدم و پله هاش رو تمیز کردم.
اون وسط مسطا هی دلم غش می رفت که نکنه دونه برنج این دور و برا دست و پاش بره زیر یه چیزی! نکنه سرش بخوره جایی...بعد که حواسم جمع می شد،می دیدم نیست و صداش نمی یاد...اونوقت دلم براش تنگ می شد.برای فضولیاش!برای اون چشمای شیطونش!
وای که هر چی کار می کردم تمومی نداشت! اون همه سابیدم،آشپزخونه و بوفه هنوز مونده بود...نمی دونم چرا کارگر نگرفتم؟شاید حس می کردم زنانگیم کم شده ازش!نمی دونم!
روتختی و ملحفه ها رو که عوض کردم بیشتر کارها تموم شده بود.تمام ام.دی.اف آشپزخونه رو دستمال کشیدم!وسایل برقی!غیر برقی!نزدیک بود یخچال و فریزرمم بریزم بیرون که پشیمون شدم!داشتم می مردم از خستگی!
دستشویی که تمیز بود و مونده بود حمام.زودی پریدم تو حمام و افتادم به جون اون قالیه!
بعد هم دوش گرفتم و اومدم بیرون...آخیش!تموم شد!
روی تخت که افتادم و ستون فقرات دردناکم رو چسبوندم به روتختی تمیز و خوشبو و خنک...یه دفعه یه صدایی گفت: ماما...ماما...
دلم پر کشید براش...دلم تنگش شد دوباره...برای اون شلوار کوتاه عکسدارش که وقتی چهار دست و پا راه می ره رو زمین کشیده می شه و انگاری داره از پاش در می یاد...برای اون لمور توسی صورتیش که از دم آویزونش می کنه و می کشتش رو زمین و می خزه دنبال من تو همه جای خونه!
برای اون دو تا دندون خرگوشی بالاش که وقتی غذا می خوره انگاری داره باهاشون آدامس می جوئه!
برای دستای کپلش وقتی موهام رو مشت می کنه و می کشه...برای لبهای ظریفش...وقتی سق می زنه...
وقتی فضولی می کنه و می ره سر وقت ویترینش و همه چی رو می کشه می ریزه پایین و بعد یه جوری بهم می خنده که یعنی ببخشید!
برای وقتایی که یه چیزی رو می خواد و تندی می گه: عٍده!! یعنی بده!
برای برق چشمهای درشتش وقتی می دونه داره کار اشتباه می کنه اما از رو نمی ره!!
برای وقتی که یه چشمش رو می ذاره پشت مبل و نگام می کنه و می خنده و مثلا داره دالی می کنه...
وقتی براش آهنگ می ذارم چهار دست و پا می شه و خودش رو تکون می ده...
اشک تو چشمام جمع شد...چقدر بی جنبه بودم من! طاقت یه روز دوریش رو نداشتم...
یه کم کتاب خوندم تا زمان بگذره...اما نشد!نتونستم!
پاشدم با اون همه خستگی شال و کلاه کردم و رفتم خونه مادرشوهرم...
تا رسیدم گرفتمش و چسبوندمش به صورتم...دست و پا زد و منو بغل کرد و ماما ماما کرد و سق زد...
ای خدا! چقدر دوستش داشتم و نمی دونستم...
اون لپهای آویزونش رو بوسیدم...موهای نرم و بلوطیش رو نوازش کردم...
مثل یه ابر کوچک ،سفید،نرم و پنبه ای بود...
بعد با خودم فکر کردم:
با همه سختیهاش ...با همه خستگیهاش...با همه خودنبودنهاش...
با همه شلوغیهاش و با همه بدو بدوهاش...
عحب حس قشنگیه این حس مادری...
از صمیم قلب برای هر کسی که این حس قشنگ رو باور داره،آرزو می کنم نصیبش بشه...
ادامه مطلب ...