سفر...

تصمیم ناگهانیه...زود باید نظر خودم رو اعلام کنم!

می دونم با یه دونه برنج شیطون سفر،یه کم برام سخته...اما می ارزه...باید سعی خودم رو بکنم...شاید این روزا دیگه برنگردن و فرصتها از دست برن...

همگی با هم راهی می شیم...جاده حسابی خلوت و تمیزه...

خیلی وقته از جاده چالوس نیومده بودیم!هر بار به خاطر شلوغی و باریک بودن جاده و کشش نداشتنش،هراز رو انتخاب می کردیم.مثل عید...اما اینبار چون می دونیم تو این تعطیلی شلوغ نمی شه از چالوس می ریم شمال.بوقلمون 

منظره چشم نوازه...همه چیز به رنگ سبز کاهوییه...

همه چیز مثل بوم نقاشی زیر آفتاب بهاری می درخشه...انگاری می تونی دست بکشی روی مخمل سبز درختها...

وقتی می رسیم،خسته و کوفته،مهمون خونه دایی می شیم.به صرف کباب چنجه و جوجه!

بعد از خوش و بش و یه بعدازظهر پر از هیاهو می رسیم ویلای خودمون...

همه خسته ایم.دونه برنج خواب خوابه...

این روزا وقتی غروب که می شه خودش آهنگ خواب رو می زنه و فقط شیر می خوره...دیگه لب به غذا نمی زنه!

صبح روز بعد با تنبلی از خواب بیدار می شیم و صبحانه مفصل رو رو تراس کنار باغچه خوشگل سید می خوریم...واقعا می چسبه!

دونه برنج پوره حریره بادوم آماده می خوره با سیب...

ناهار مهمون داریم...دایی و زن دایی...مثل همیشه جوجه داریم...

بعدازظهر خرید سیسمونی تو پاساژ دی... دونه برنج صاحب یه سرهمی،دو تا کلاه تابستونی خوشگل و پیش بند و کاپشن شلوار پولار کارترز یکسالگی می شه...

خودمم یه مانتو و شال خیلی خوش مدل می خرم که واقعا از جنساشون راضیم.

روز بعد قرار رستوران کافه دریا داریم...باز هم مثل همیشه!عالی!پاستا و پیتزای متفاوت...

باز هم خرید یک سری خرت و پرت و خرده ریز برای آشپزخونه ویلای مامان تو بازار روسها...

شب و کتاب و خواب...

صدای جیرجیرکها و بعضا" صدای شغالها که گروهی آواز می خونن سر شب...

وقتی صبح از خواب بیدار می شیم،عطر بادمجان کبابی مستمون می کنه...میرزا قاسمی...

دونه برنج سوپ می خوره با نون سنگک...دسرشم یه تیکه موزه!

دریا و جنگل...

موقع برگشته...ساک لباسها رو جا به جا می کنیم و می زنیم به دل جاده...

ناهار مهمون رستوران دریاکناریم...ماهی قزل آلاش حرف نداره...مثل همیشه با خنده و شوخی غذا می خوریم

و بعد...

چند ساعت مانده به غروب،تهرانیم...

سفر خوبی بود...برعکس تصورم،دونه برنج خیلی راحت بود و حسابی همکاری کرد خداروشکر...

عاشق طبیعت بکر بود و حسابی از دریا و جنگل لذت برد...

این چهارمین سفرش بود...دو تا هوایی و دو تا زمینی...کم کم عادت می کنه چه جوری خودش رو با سفرهای پدر و مادرش وفق بده!! ایشالا!

ادامه مطلب یک سری عکسه به انتخاب خودم...

ادامه مطلب ...

تا صبح فروردینی...

جاده به یکباره سپید پوش شده بود...

ساعت 9 شب که از همه خداحافظی کردند و بی همراه به دل جاده زدند،همه چیز بی بهانه،آرام و بی نقص می نمود.

جاده خلوت و دلنشین در امتداد ماه کشیده می شد و در پشت کوههای بلند پنهان می شد.

زن کودکش را در آرامش مطلق شیر داد و بعد در صندلی ماشین گذاشت و نفسی به راحتی کشید...

موسیقی ملایم یانی به آرامی ذهنشان را نوازش می کرد و صدای نفسهای کوتاه و سبک نوزاد 6 ماهه آهنگ زندگی را  زمزمه می کرد..  ..

5 کیلومتر مانده به امامزاده هاشم،هوا برفی شد...چشم چشم را نمی دید.

کولاک بود و برف و بوران.

  ادامه مطلب ...