می گفت وقتی او 12 ساله بوده و خودش 18 ساله،عاشقش بوده...
می گفت هنوز هم عاشق است...
می گفت دیگر،بی او، زندگی برایش معنایی ندارد...
می گفت: شام آخر را با او خورده ام...
می گفت: هنوز صدایش را در خانه می شنوم،هر شب صدایم می زند...
می گفت: مریض بود اما من مریضش را هم می خواستم...
می گفت :حق ندارید لباسهایش را بیرون بدهید...درب کمدش را که باز می کنم،می خواهم عطر تنش مشامم را نوازش کند...
می گفت :دیگر حوصله زندگی کردن ندارم...زندگی را به لقایش بخشیدم...
می گفت برایش هیچ چیزی گم نگذاشته و واقعا هم کم نگذاشت و خم به ابرو نیاورد...
اینها را نوشتم تا یادم بماند که عشق چقدر می تواند بزرگ،بی ریا و بی چشمداشت باشد...
اینها را نوشتم تا بدانم که سرطان،دیالیز و حتی مرگ نمی تواند عشق را عقب بزند...
اینها را نوشتم تا خاطر بماند که دل یک مرد چقدر می تواند دریا باشد...دریا که نه!شاید اقیانوسی به ژرفای آسمان باشد...
اینها را ننوشتم تا همه بخوانند یا خواننده وبلاگم زیاد شود...
اینها را نوشتم تا یادم بماند عمر می گذرد و زندگی کوتاهٍ کوتاه است...
دنیایی که می میراند و زندگی می بخشد...
دنیایی که وفادار نیست!
نه به من!نه به تو...
و نه به هیچ کس دیگر...
عجب دنیایی ست...
در همان لحظه ای که نوزادی آغازش را شیون می کند...
کسی سینه اش از داغ مادری جوان می سوزد...
کاش همیشه سرسبزی بود و زندگی...
کاش مرگی نبود!
دیشب ستاره ای جدا شد و در تاریکی آسمان شب،گم شد...
دیشب...
مادری آرمید
و امروز نوزادی متولد شد...
حس خوبی نداشتم این چند وقت...
می دانستم...
وقتی خوابهایم پریشان شد،فهمیدم که شاید کسی از بین ما عزم رفتن کرده باشد...
بی مادری سختترین آزمایش دنیاست...
دردناکترین است...
خون چکان در حالی آرام گرفت که هنوز دهه پنجم زندگیش را آغاز نکرده بود ...
خون چکان در حالی از این دنیا رفت که هنوز دختر عقد کرده اش را لباس سپید عروسی نپوشانده بود...
پینوشت:برای شادی روحش دوست داشتید فاتحه بخونید و صلوات بفرستید...
ممنون...