فصل بادبادکها


12 سال است که تو را از دست داده ام...

تویی که هنوز بوی قدیمی بودنت لابه لای عکسهای آلبومم می پیچد...

دیگر بوی هل نمی آید...بوی عطر نعناع و چای...بوی لباسهای تمیز و خنک همه و همه خاطره شدند!

امروز رژلب یادگاری ات را از سبد دلتنگیهایم بیرون کشیدم.با آن رنگ قهوه ای براق چه خوشرنگ است هنوز.

دلم سخت تنگ است...دلم تنگ پشت بام خانه توست.همان پشت بام تفته ای که در تابستانهای کودکی آتش از آن می بارید و من با ندا،دختر همسایه ، همه را به هم وصل می کردم و پابرهنه رویشان می دویدم.

آن وقت از آنجا به یکباره به خانه شان سرازیر می شدیم.

بازی می کردیم...می خندیدیم و بستنی یخی می خوردیم.

دلم تنگ آن حسهای یواشکی ست...

همان حس خنکی ای که وقتی دستم زیر بالشم می خزید زیر پوست انگشتانم می دوید...

دلم تنگ آن شبی ست که بابک و حامد بادبادک درست کردند و با فانوس به آسمان تیره فرستادند.

می دانی مادربزرگ؟

این روزها عجیب شده ام!بازگشته ام به عقب.

پشت سرم را نگاه می کنم و باز متعجبتر از قبل می شوم.

چقدر پررنگند خاطرات من!چقدر زنده و پرشورند هنوز!

من چقدر کودکی کرده ام!چقدر بوده ام...چقدر هستی ام پررنگ و قوی و جلوه گر است...

وای...که چقدر دلم عطربرنج می خواهد...

دلم آن کوچه بی عبور و خنک را می خواهد، همان کوچه آجری رنگ را .

می خواهم خودم را لابه لای چادر نماز سپیدت گم کنم.

نفس بکشم و بعد به خواب روم.

دلم برگ مو می خواهد...برایم دلمه درست می کنی؟از برگ همان تاک پیر به هم پیچیده بر طاق  سایه روشن حیاط ؟

دلم صدای شب می خواهد مادربزرگ...

صدای شبٍ پر از بادبادکهای با فانوس و بی فانوس...

دلم صدای درب آهنی ای را می خواهد که وقتی به هم می زنی اش سینه از شادی بازگشت پدربزرگ با دستی پر از هندوانه لبریز شود...

دلم معصومیت و پاکی می خواهد...

بوی پوشال کولر آبی دیروز مرا به گریه انداخت...آخر بوی گذشته هایم بود.

کاش بیایی...این بار ...به خواب خیس من...

خوابم را باز هم نیلوفری کنی.

مشت مشت ستاره بپاشانی بر بالشم...

تا خود صبح برایم "و ان یکاد بخوانی" و بر صورتم عطر بیافشانی.

خیلی وقت است نیامده ای به خوابم...

دلم تنگ است...

دلم صدای شب می خواهد...

مادربزرگ...

نظرات 20 + ارسال نظر
پیراشکی عشق پنج‌شنبه 22 خرداد 1393 ساعت 09:05

خدا رحمت کنه...
روحشون شاد باشه
مادربزرگ و پدربزرگها گنجینه هستن...

خدا مادربزرگ تازه گذشته شما رو هم رحمت کنه...

ترلان پنج‌شنبه 22 خرداد 1393 ساعت 09:12 http://tarlancafe.persianblog.ir

من مادربزرگ پدریم رو همین اسفند گذشته از دست دادم. از همه مادر بزرگ و پدر بزرگا فقط مادر بزرگ مادریم مونده..... خیلی دوسش دارم و فکرش رو هم نمی تونم بکنم که از دستش بدم....
خدایا (عزیز آغا) رو حالا حالاها برام نگه دار....

من همه شون رو از دست دادم...به فاصله 7-8 سال...

شیوا پنج‌شنبه 22 خرداد 1393 ساعت 09:44 http://sheeva.blogfa.com

عزیزم پس چرا من اون همه کم سعادت بودم که آشنا نشدیم ؟ کدوم بانو بودی بانو !
ببینم یادم میآد؟

خواهش می کنم!!فکر نمی کنم بانو!!

شیوا پنج‌شنبه 22 خرداد 1393 ساعت 10:18 http://sheeva.blogfa.com

کاش بیشتر حرف میزدیم ...
و من هم شما رو می‌دیدم

خیلی ها بودن که کتاب نخریدن و رفتن اما با هم حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم ...
حالا یه سوال این عطر برنج مربوط به کدم نواحی شماله ...؟ گیلان یا مازندران...؟ من لاهیجان زندگی می کنم اما شهسواری ام

هیچ کدام عزیزم...تهرانم!

پیتی پنج‌شنبه 22 خرداد 1393 ساعت 10:44

:(( خدا رحمتشون کنه..

بهار پنج‌شنبه 22 خرداد 1393 ساعت 10:46 http://faslejadidema.blogfa.com

چقدر حس بودن تو خونه مادربزرگها شبیه همه.
بعداز ظهرهای داغ تابستون و شیطنتهای ما.عطز برنج همیشگی خونه ها. و از همه مهمتر دلمه برگ موووووووووووو

منو بردی به اون روزها ممو جان
خدارحمتشون کنه.

ممنون عزیزم...رفتگان شما رو هم رحمت کنه...

الی پنج‌شنبه 22 خرداد 1393 ساعت 11:10

کودکیت قشنگه دوستم که اینطور زنده نگه داشتنش هنری هست.از پشت بام گفتن هات.از موهای چتری و دم موشی و بستن با ربان های قرمز گفتن هات و چیزهایی که یادت میاد دوست داشتنیه.هوای خاطراتت همیشه تازه و سبز و پررنگ دوستمدوستت دارم

مرسی الی جانم...

بانو-دل مى نوازد پنج‌شنبه 22 خرداد 1393 ساعت 11:22

منم دلم کودکیم رو خواست....
خدا رحمتشون کنه...

موکا پنج‌شنبه 22 خرداد 1393 ساعت 13:33

خدا رحمتشون کنه... امیدوارم همین آرامشی که تو بچگی ها به شما دادن الان خودشون داشته باشن...

مرسی عزیزم...خصوصی دریافت شد! حتما سر میزنم...اما چرا اینقدر تغییر یه دفعه ای؟

سیندخت پنج‌شنبه 22 خرداد 1393 ساعت 14:40

روحشون شاد

ورونیکا پنج‌شنبه 22 خرداد 1393 ساعت 15:23

خدا رحمتشون کنه....
بوی گذشته ها خیلی وقتا چشمای منو هم تر کرده...
مادربزرگها و پدر بزرگ ها با ارزش ترین و لذت بخش ترین قسمت گذشته و کودکیمونن....
جاشون خالی...

واقعا...خوبی ورونیکا؟رو به راهی؟

memol جمعه 23 خرداد 1393 ساعت 11:41 http://ona7.blogfa.com

بغض کردم...کمتر لز یه ساله که مادربزرگ نازنینمو از دست دادم و هرچی بیشتر میگذره بیشتر جای خالیش احساس میشه واسم...
خدا روح همشون رو شاد کنه

ایشالا...روح مادربزرگت قرین رحمت...

ترنم جمعه 23 خرداد 1393 ساعت 22:11 http://nofault.persianblog.ir/

خیلی زیبا توصیف کردی...گفتی ها رو گفتی حرفی برای گفتن ندارم

ممنون عزیزم...

شیوا شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 07:48 http://sheeva.blogfa.com

سلااام دوباره
مهناز جان می دونستم تهرانی هستی ولی چون اسم وبلاگت شمالی بود گفتم نکنه رگ و ریشه به شمال میرسه... اما اشتباه می کردم
خوب یه سرچی هم کردم و دیدم چند تا کتاب داری ظاهرا
خواب و بیدار
رویا
بخت زمستان
...
امیدوارم همیشه موفق باشی و من هم کتابات رو بخرم و حتما بخوونم و در موردشون اینجا بنویسم
من اولین رمانم ؛ من جر میزنم؛
فرهنگ ایلیای رشت چاپش کرد و فروشش هم خوب بود
اما دیگه نخواستم تجدید چاپ شه چون دوست داشتم کار بعدی م بهتر باشه و حداقل ضعفهای کار اول رو نداشته باشه ... بعدی هم شووآ ست که امیدوارم قابل خووندن باشه و این هم فروشش معمولی بوده ...
به هرحال از آشناییت خیلی خوشحال شدم و امیدوارم دوستهای خوبی برای هم باشیم عزیزم

عزیزمی..اما فکر کنم با مهناز صیدی اشتباه گرفته شدم..دوستم...منم از آشناییت خیلی خوشحالم...

نیلوفر شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 13:38 http://www.niloufar700.persianblog.ir

افتادم یاد روزی که برای اکوی قلب جنین رفته بودم.
خیلی روزبدی بود.
بیمارستان یه دنیای جداست. وقتی میری داخلش میفهمی مردم چقدردرد دارن.
انشاله همیشه سلامت باشی دوستم

مرسی نیلو جانم...جاوید خوشگلم چطوره؟غذاش رو شروع کردی؟؟

شیما مامان آرمین یکشنبه 25 خرداد 1393 ساعت 11:13

خدا رحمتشون کنه

ممنون عزیزم....رفتگان شمارم بیامرزه...

مونیکا یکشنبه 25 خرداد 1393 ساعت 18:44

سلام خانوم نویسنده ی نازنین....تازه تونستم بیام تهران و از خیابون انقلاب فروشگاه ققنوس رو پیدا کنم و 2 جلد کتابتو بگیرم. همون جا تا وقتی ساعت رفتنم برسه شروع کنم به خوندنش.... الان کتاب اول رو تموم کردم...چند تا نکته به نظرم رسید که اگه اجازه دادی و مایل بودی براتون می فرستم....الان خواسته ام دیدن عکس های دونه برنج خوشگلته....نمیدونم چه جوری میسره؟/؟ با فیس بوک ؟؟ یه راهنمایی بکن لطفا... یا اگه زحمت نیست فقط چند تا رو برام ایمیل کن...دوستت دارم و امیدوارم همیشه "بوی زندگی " بدی....

ممنون مونیکا جان که کتاب رو تهیه کردی.ممنون می شم دومی رو هم بخونی و بعد نظرت رو در مورد هر دو همینجا تو خصوصی (پیغامها)بگی. به زودی عکس دونه برنج رو تو وبلاگ می ذارم.حتما.

مونیکا یکشنبه 25 خرداد 1393 ساعت 18:51

خدا رحمتشون کنه.... دلتنگی برای پدر خیلیییییییی بدتره.... وقتی الان 6 ساله که رفته .....

خدا رحمتشون کنه...

حباب دوشنبه 26 خرداد 1393 ساعت 09:15 http://manomehraboonam.blogfa.com

داشتن یه مادربزرگه خوب و مهربون که همیشه به جای نفرین دعا رو لباشه یه نعمته
خدا رحمتش کنه...
خاطره هاست که می مونه

واقعا...خاطره ها...

[ بدون نام ] دوشنبه 26 خرداد 1393 ساعت 09:16

از بیمارستان نگوووو ادم زارش می گیره
یه دقیقه ایستادن تو سالن بیمارستان کلی درد می بینی
کلی ادمها با چهره های نا امید و ناتوان و خسته.......

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.