می گفت وقتی او 12 ساله بوده و خودش 18 ساله،عاشقش بوده...
می گفت هنوز هم عاشق است...
می گفت دیگر،بی او، زندگی برایش معنایی ندارد...
می گفت: شام آخر را با او خورده ام...
می گفت: هنوز صدایش را در خانه می شنوم،هر شب صدایم می زند...
می گفت: مریض بود اما من مریضش را هم می خواستم...
می گفت :حق ندارید لباسهایش را بیرون بدهید...درب کمدش را که باز می کنم،می خواهم عطر تنش مشامم را نوازش کند...
می گفت :دیگر حوصله زندگی کردن ندارم...زندگی را به لقایش بخشیدم...
می گفت برایش هیچ چیزی گم نگذاشته و واقعا هم کم نگذاشت و خم به ابرو نیاورد...
اینها را نوشتم تا یادم بماند که عشق چقدر می تواند بزرگ،بی ریا و بی چشمداشت باشد...
اینها را نوشتم تا بدانم که سرطان،دیالیز و حتی مرگ نمی تواند عشق را عقب بزند...
اینها را نوشتم تا خاطر بماند که دل یک مرد چقدر می تواند دریا باشد...دریا که نه!شاید اقیانوسی به ژرفای آسمان باشد...
اینها را ننوشتم تا همه بخوانند یا خواننده وبلاگم زیاد شود...
اینها را نوشتم تا یادم بماند عمر می گذرد و زندگی کوتاهٍ کوتاه است...