خوب نشدم آخر!

خوب نمی شدم.

هر کاری می کردم خوب نمی شدم.با دوستهایم رفتم کافی شاپ،رفتم سینما،رفتم تاتر اما باز هم خوب نشدم.مهمانی گرفتم،رقصیدم.نماز خواندم و دعا کردم اما باز حالم بد شد.

وقتی تلفنم را قطع کردم و آمدم این طرف خیابان به خودم گفتم:هیس! هیچی نگو! خوب می شوی!تحمل کن تا کمرنگ شود.

اما وقتی توی پاگرد پله خانه ام پیچیدم،دیدم نمی توانم کمرنگت کنم.آمدی بالا...از چشمهایم سرازیر شدی.ریختی روی صورتم،گونه هایم را خیس کردی.

شب که خوابیدم گفتم فردا صبح تمام است! دوباره خودم می شوم:همانطور شاد و بیخیال و پر انرژی.

اما صبح که آمد،بدتر شدم.حالم دگرگون و گس بود،مثل ته مانده ی  یک خرمالوی گندیده!

گریه کردم،خودم را حمام کردم،فیلم دیدم،نوشتم اما باز بودی...آمده بودی نشسته بودی رو به رویم.توی روزهایم.

توی حفره های خالی روحم.تو این همه وقت ذره ذره در من رخنه کرده بودی و من نمی دانستم.نمی شناختمت! نمی دیدمت.

وقتی که رفتی،دیدم حذف نمی شوی از زندگیم.دیلیت کردنت محال است!

شده بودی مثل جیب یک شلوار.مثل بالاترین دکمه یک پیراهن،مثل دندان نیشی که بیفتد و جای خالیش هر روز توی ذوق بزند،توی اینه.

رسوب کردی در من.ماندی.نرفتی هرگز!

می دانی؟آخرش هم خوب نشدم...نه! هرگز!

نه! بگو که این تو نیستی!

یار دبستانی ام بودی...سر به زیر و آرام و خاموش...

با دو لپ برجسته و چتریهای صاف و چشمهایی پاک.

قد بلند و کشیده بودی شیوا جان.طرز حرف زدنت را دوست داشتم.دلنشین و متین.بدون پرش!

یک خواهر کوچک داشتی...چهارساله بود آنوقتها!وقتی آوردیش تولد مری،گفتی مثل خرگوش غذا می خورد...

نان ساندویچ الویه را گاز می زد از بالا و بعد بقیه اش را می ریخت روی زمین!

من از همان روز می دانستم که تو خاصی...که تو دختری ورای همه همکلاسیهایی...شخصیت و آرامشت را دوست داشتم.

اصلا یک طور دیگر بودی برای من!

نمی دانم! یک طوری که وصف ناشدنی ست...در کلمه ها نمی گنجد انگار!

وقتی یک دوست مشترک ادم کرد توی قدیمی ها و من کودک شدم دوباره...دیدمت...همانطور با وقار بودی در عکست...

وقتی اینستایت را گرفتم و آن دکمه لعنتی ریکوئست را فشردم تا دنبالت کنم،نمی دانستم دلم می شکند.

از تو نه شیوا! از زمانه!

تو برای من همان دخترک کوچک و سر به زیر بودی،نه آن زن با صورت جراحی شده و لبهای تزریقی و گونه های اغراق آمیز!

تو برای خواهرت مادر بودی نه آن زن که در میهمانیهای شبانه گیلاس به دست با چشمانی خمار به دوربین خیره شده و به سلامتی همه می نوشد! 

ای کاش هرگز پیدایت نمی کردم! ای کاش همان تصویر بیدزده از تو در ذهنم می ماند و بعد با مرگ محو می شد!

شیوا! بگو که تو این زن با آن ابروهای شمشیری بی سر و ته نیستی!

بگو که این دخترک غمگین و جوان و خمار عکسها که کنار پیانو نشسته و می نوشد،تو نیستی!

بگو که تو همان شیوای ساده و یکرنگ منی!
چه شد شیوا؟تو کجا رفتی؟چه بر سرت آمد؟چه تندبادی ساقه های ظریفت را لرزاند و شکست که حالا اینطور بی ریشگی می کنی؟

کابوس می بینم شیوا! کابوس روزهای دبستانمان را...روزهای جشن تکلیف و تولد و مشق شبهای سنگین...کابوس امتحانهای ثلث اول...

کابوس می بینم...

بگو که آن زن تو نیستی!

بگو شیوا!

خانم ناصری...

یه خانم ناصری بود و یه مدرسه...

عارف بود،زمینی نبود.مال این دنیا نبود اصلا! 

لاغر بود.خیلی لاغر...چشمهای درشتی داشت.ابروهای اصلاح نشده ش اصلا تو ذوق نمی زد.با اینکه پوستش تیره بود،اصلا" زشت نبود.نگاهش آسمونی بود.بلند بود...

معلم دینیمون بود.هیچ وقت حاضر غایب نمی کرد،براش مهم نبود کسی کلاسش رو دوست داره یانه! به هیچ کس کمتر از 15 نمی داد.اما همیشه کلاسهاش گوش تا گوش شاگرد می نشست.حتی بچه شرهای مدرسه کلاسهاش رو جیم نمی زدن.

یک جوری بود این زن!یک جور خیلی خوبی...

به زور به نماز خوندن تشویقمون نمی کرد.نمی گفت اگه موهاتون بیرون باشه ازش آویزونتون می کنن تو روز قیامت،یا نماز نخونین خدا نامه اعمالتون رو پرت می کنه اونطرف بهتون نیم نگاهی هم نمی ندازه.قهرش می گیره...

می گفت همه چیز بر پایه عشقه.این جهان بر اساس عشق بنا شده.

با خودته اگه نماز نخونی!با خودته اگه روزه نگیری...روحت رو خدشه دار می کنی.این روح دست تو امانته نباید بذاری کثیف بشه.هر چقدر اعمالت بهتر باشن،روحت خدایی تر می شه...بالاتر می ره...سفیدتر می شه...

می بینید؟هنوز یادمه...مثل نقشی که روی سنگ کندند،حرفهاش تو ذهنم مونده.

معلم دینی های دیگه حسرت محبوبیتش رو می خوردن.وقتی سال سوم،به جاش خانم فرقانی اومد سر کلاس،لب و لوچه های همه مون آویزون شد.نقطه مقابل ناصری بود.ازون مومنهای نون به نرخ روز خور و نوحه سراهای الکی...

وقتی قیافه هامونو دید،گفت چی از ناصری یاد گرفتین که اینقدر دوستش دارین؟بگید! یه جمله ازش بگید ببینم این چی تو مغز شماها فرو کرده که اینقدر طرفدار داره!

من بلند شدم و گفتم: ناصری می گه دنیا بر پایه عشق بنا شده...همه چیز خداست...به خدا بگو اگه مشتاق منی،صبح که شد،سپیده که زد،بیدارم کن...بیدارت می کنه...مطمئن باش!

چشماش از تعجب گرد شد،نفهمید انگار.

مسخره کرد و بعد برای اینکه ضایع نشه،درس رو شروع کرد...

و من به این فکر کردم که متفاوتترین آدمی که دیدم معلم دینی سالهای دبیرستانم بود...

کسی که هرگز ما رو از خدا نترسوند و اونقدر به ما غذای روح داد که ما رو عاشق خدا کرد.به همین راحتی...به همین سادگی...

دوست نوشت:شرمنده همه دوستان عزیزمم...می خونتمون با گوشی...غزل! تو رو هم ایضا"..می دونستی؟...کی؟شبها دیروقت!انقدر خسته می شم که نای کامنت گذاشتن ندارم.هرچند که لینکیهای منم دیگه هر روز اپدیت نمی کنن و انگاری خسته شدن از نوشتن اما هنوزم که هنوزه با ذوق و شوق وبلاگاتون رو باز می کنم تا یه پست تازه بخونم ...یه خبر تازه بشنوم ازتون.دوستتون دارم...حتی خاموشهای بی حوصله ای رو که نای کامنت گذاشتن ندارن!

به رنگ ارغوان...

یادته؟

یادته ارغوان؟

یادته روز اول مهر که کلاسبندی شد،از اینکه از دوستام جدا شدم و تو نشستی بغل دستم،چقدر گریه کردم؟

یادته چقدر دلم برای اکی تنگ شده بود؟

یادته می گفتم برو اونورتر بشین زنگ تفریح اکی بیاد تو کلاس ما؟

اون روز نمی دونستم تو می شی بهترین همراهم.نمی دونستم یه روز من مرید اون عینک دوررنگی سفید_صورتی می شم.یه روزی اون خجالتی بودن و خانوم بودنت می شه سرمشق روزهای نوجونیم.

فرزند شهید بودی.تک دختر یه خلبان خوش تیپ که تو حمله هوایی عراق،اسمونی شد.عکس پدرت یادمه!موهای پر مشکیش تو فرم خلبانی منو یاد هنرپیشه های قدیمی سینما می نداخت.

 هر وقت می خواستی غافلگیرم کنی از پشت دستت رو می ذاشتی رو چشمام و من دنبال اون ساعت صفحه بزرگ بندچرمیت می گشتم تا اثری از تو پیدا کنم.که مطمئن بشم این تویی که چشمامو بستی...خودٍ خودت.

از تویی که تا سالهای سال،پاکی و یکرنگیت تو یادم زنده ست.

اون روزو خوب یادم هست:باهات قهر بودم.منٍ لجباز...،سر دفتر زبان باهات قهر کردم.تو اما طاقت نیاوردی!زنگ تفریح که شد،با خط ریز و تمیزت نامه نوشتی برام.انداختی تو جیبم.

نوشتی:امیدوارم این نامه رو حمل بر منت کشی نکن...من اما تا آخر دنیا دوستت می مونم.از اینکه باهام حرف نمی زنی می خوام دق کنم.ارغوان...

اونوقت اشکهای من بود و دستهای سفید و ظریف تو دور شونه هام.

می دونی؟؟می دونی؟؟من اون نامه رو هنوز که هنوزه دارمش.تو قلبمه! تو ذهنمه...لا به لای دفترچه شعر و خاطراتمه.

حالا امروز تو شدی یه متخصص حاذق دهان و دندان...یه مطب داری گوشه این شهر شلوغ...هنوز عاشق نشدی...هنوز...

حالا من امروز یه مادرم...یه همسرم...یه نویسنده م...

ارغوان؟یادت هست؟

اون ساعت بندچرمی یادت هست؟انداختیش دور؟کاش می دادیش به من.

امروز اول مهره.باز کلاسبندی داریم.تو امروز می شینی بغل دست من.آفتاب پاییزی می ریزه روی نیمکت چوبی...رو صورت تو...رو چشمهای من...

امروز روز توئه...

روز مدرسه ست.روز مدادرنگی و دفتر زبانه.روز رمانهای یواشکیه.روز فرمهای سورمه ای از جلو دوخته ست.

روز منه.روز روزهای کوتاهٍ صورتی و سفید.

دلم تنگه...دلم تنگه ارغوان...

کاش اون ساعت بندچرمی ت رو می دادی به من..

ساعتی که رنگ توئه...به رنگ ارغوان.

فصل بادبادکها


12 سال است که تو را از دست داده ام...

تویی که هنوز بوی قدیمی بودنت لابه لای عکسهای آلبومم می پیچد...

دیگر بوی هل نمی آید...بوی عطر نعناع و چای...بوی لباسهای تمیز و خنک همه و همه خاطره شدند!

امروز رژلب یادگاری ات را از سبد دلتنگیهایم بیرون کشیدم.با آن رنگ قهوه ای براق چه خوشرنگ است هنوز.

دلم سخت تنگ است...دلم تنگ پشت بام خانه توست.همان پشت بام تفته ای که در تابستانهای کودکی آتش از آن می بارید و من با ندا،دختر همسایه ، همه را به هم وصل می کردم و پابرهنه رویشان می دویدم.

آن وقت از آنجا به یکباره به خانه شان سرازیر می شدیم.

بازی می کردیم...می خندیدیم و بستنی یخی می خوردیم.

دلم تنگ آن حسهای یواشکی ست...

همان حس خنکی ای که وقتی دستم زیر بالشم می خزید زیر پوست انگشتانم می دوید...

دلم تنگ آن شبی ست که بابک و حامد بادبادک درست کردند و با فانوس به آسمان تیره فرستادند.

می دانی مادربزرگ؟

این روزها عجیب شده ام!بازگشته ام به عقب.

پشت سرم را نگاه می کنم و باز متعجبتر از قبل می شوم.

چقدر پررنگند خاطرات من!چقدر زنده و پرشورند هنوز!

من چقدر کودکی کرده ام!چقدر بوده ام...چقدر هستی ام پررنگ و قوی و جلوه گر است...

وای...که چقدر دلم عطربرنج می خواهد...

دلم آن کوچه بی عبور و خنک را می خواهد، همان کوچه آجری رنگ را .

می خواهم خودم را لابه لای چادر نماز سپیدت گم کنم.

نفس بکشم و بعد به خواب روم.

دلم برگ مو می خواهد...برایم دلمه درست می کنی؟از برگ همان تاک پیر به هم پیچیده بر طاق  سایه روشن حیاط ؟

دلم صدای شب می خواهد مادربزرگ...

صدای شبٍ پر از بادبادکهای با فانوس و بی فانوس...

دلم صدای درب آهنی ای را می خواهد که وقتی به هم می زنی اش سینه از شادی بازگشت پدربزرگ با دستی پر از هندوانه لبریز شود...

دلم معصومیت و پاکی می خواهد...

بوی پوشال کولر آبی دیروز مرا به گریه انداخت...آخر بوی گذشته هایم بود.

کاش بیایی...این بار ...به خواب خیس من...

خوابم را باز هم نیلوفری کنی.

مشت مشت ستاره بپاشانی بر بالشم...

تا خود صبح برایم "و ان یکاد بخوانی" و بر صورتم عطر بیافشانی.

خیلی وقت است نیامده ای به خوابم...

دلم تنگ است...

دلم صدای شب می خواهد...

مادربزرگ...

پیچیده به عشق...

خواب که می روم...ذهنم در هم می لولد...پریشان که نه! متلاطم می شود...

چیزی مانند کلاف بیرون می آید و وصل می شود به آن قسمت از مغزم که رویا باف و خاطره باز است...

آهسته آهسته نزدیک می شوم...

نزدیکشان...

پسرکی زیبا و بلند قد در پس دیواری ایستاده که نه!پنهان شده...18 سال دارد به زور...شیطنت می بارد از چهره اش ...

دخترکان کم سن و سال در لباس مدرسه پر لبخند می رسند از راه دور...

یکیشان از دیگران شاخصتر است...باریک و ظریف...همان اونیوفرم سورمه ای نخ نما شده مدرسه هم دو چندان می کند زیبایی اش را.چشمان درشت و مشکی اش برق عجیبی دارند...دو ستاره دارند انگار...

پسرک سرک می کشد از پس دیوار...نفسهایش به شماره افتاده...نگاهش از دور پر تمناتر از ابری بارانی ست برای فرود بر سینه تفته زمین برهوت...

قلبش انگار اینجا نیست...آمده بالا...می تپد در دهانش حالا...

هیجان غوغا می کند...بیچاره اش کرده این حس داغی سرخ زیر گوشهایش...

داغ نفس می کشد...مانند تابستانی پررنگ و خاموش...

دخترک که به سینه کش دیوار می رسد،پسرک به ناگهان می پرد بیرون...

سد می کند راهش را...

سینه به سینه...

چشم در چشم...

نفس به نفس...

سرتا پای دخترک را با نگاهش می بلعد سخت...

دل من در نیمه شبی بهاری می لرزد...در خواب...

برایشان...

دخترک می پرد از جا ...عقب می کشد...

چتری هایش پریشان در دست باد،نوازش می کند،قلب سوخته از آتش غزل عشق را...

در لحظه ای باریک و چابک،بوس*ه ای لطیف اشتباهی می نشیند روی گونه های اناری رنگ ...

ثانیه ایستاده...نمی گذرد...

زمان می پیچد...نمی رود...

پیچ امین الدوله سر دیوار عطر می افشاند...

خوشه یاس بنفش آویزان،خواب می بیند انگار...

دخترک می ترسد...

هول برداشته و پر هیجان...

نمی فهمد هیچ!

دستش بالا می رود...

می کوبد بر گونه آتش گرفته عاشق، بی هوا!

پروانه ها می رقصند مقابل چشمان عاشقٍ زار...

در باور نمی گنجد بهت پسرک...

می گریزد از صحنه جرم متهم خوش سیما...

میرود تا ته کوچه و بعد گم می شود در خیابان شلوغ پر دود پایتخت ...

دوست دخترک با حیرت می پرسد:

این کی بود افسون؟

دخترک ابرو گره کرده می گوید:

یه لات جلمبر!!

اما...

حین ادای کلمات،

وقتی می گوید:

لات!

نمی داند که همان مجرم لات!

برای همان بو*سه ناب...

چه روزها که حرام کرده خواب و خور را بر خود ...

چه نقشه ها در سر نداشته است برای همان یک لحظه...

چه آتشها نگرفته از جنس دوست داشتن...

...

بعد از آن روز...

دخترک قصه من هرگز ندانست که عاشقش

همان روز در ابر خاکستری روزهای بهاری ناپدید و ویران شد...

ندانست که پسرک

سوخت و خاکستر شد...

ندانست که یک عمر عشق را بی حرف خلاصه کرد در یک بوسه و آنوقت...

رفت ...

قصه نوشت:این داستان واقعی ست...

پنج لحظه ناب زندگیم...

اولین)

کودک بودم،هوشیار و بازیگوش...

معلممان همیشه می گفت وقتی رعد و برق می شود،ابرها دعوایشان شده و وقتی باران می بارد،آنها از اینکه یکدیگر را ناراحت کرده اند،گریه می کنند...

آن روزها از رعد و برق هراس داشتم،وقتی صدای مهیبش در گوشم می پیچید و پنجره را می لرزاند،تپش قلبم بالا می رفت و می ترسیدم.

اما یک شب که اتفاقا اردیبهشت ماه هم بود و هوا آرام و نیمه ابری می نمود،آسمان برقی زد و صدای رعد

چارچوب پنجره را لرزاند...از خواب پریدم اما صدای برخورد قطرات ریز و لطیف باران با پنجره اتاقم،آرامم کرد...گویی آسمان نئنویم شده بود و رعد و برق لالایی خوابهایم...

شاید آن لحظه که عاشق رعد و برق شدم،یکی از نابترین لحظات زندگی من باشد.

دومین)

مجرد بودم، یک روز داغ تابستانی پر کار خسته و کوفته از شرکت برمی گشتم به خانه.نفسم به خاطر حجم هوای آلوده تهران و هوای تفته مرداد ماه تنگ شده بود.

کلید انداختم و وارد شدم،خواستم غرغر کنم: مرده شوی این هوای داغ را ببرند! که هجوم باد خنک کولر و بوی هندوانه موجی از آرامش را بر وجودم پاشید...مادرم در آشپزخانه سلامم داد و قاچی هندوانه برایم در پیش دستی گذاشت.آنوقت بود که آهسته پیش رفتم و در آغوشش گرفتم و بعد بوی آب و پیاز دستهایش را تا به آخر به مشام کشیدم.

سومین)

جر و بحث می کردیم...او جمله ای می گفت و من 10 جمله جوابش را می دادم!! او دلیل و برهان می آورد و من قبولشان نداشتم یعنی اصلا حوصله نداشتم به تجزیه و تحلیلش گوش دهم!چون من هم دلیل و برهان خودم را داشتم.هنوز ازدواج نکرده بودیم.آن موقع می خواستم همه چیز را تمام کنم! در زندگی هر کس ممکن است این تمام کردنهای کذایی و قلابی صدها بار پیش بیاید!!

گوشی را قطع کردم.

هر چقدر زنگ زد برنداشتم...بعد از نیم ساعت موبایلم را که نگاه کردم دیدم درست 48 میسد کال از او داشته ام! دلم برایش تنگ شد...49 مین زنگ را برداشتم: فقط در گوشی زمزمه کرد: دلم برایت تنگ شده...خیلی زیاد...

بعد...بغض من شکست.

بی شک آن لحظه ،که این جمله آبی روی آتش بود را هرگز از یاد نمی برم...

چهارمین)

اتاق عمل سرد بود اما من منتظر بودم...نفسم که رفت و تشنه شدم،تکنسین اتاق عمل قطره ای در دهانم ریخت و صدایم زد تا چشمانم را باز نگه دارم.همه چیز آرام و دوست داشتنی بود...گوشهایم را تیز کرده بودم.آخر می خواستم اولین نفری که صدایش را می شنود،خود خودم باشم.به یکباره کسی چیزی را به بیرون تف کرد و بعد دکترم نوزادی زیبا را که بی محابا گریه می کرد،جلوی چشمانم گرفت...با آن همه آنژیوکدی که در دستانم فرو کرده بودند،درازشان کردم تا او را در آغوش بگیرم.نتوانستم.وقتی بقچه پیچ شده و لباس پوشانده نزدیک صورتم آوردنش،در چشمهایش که نگاه کردم،خوابم تعبیر شد.

سلامش کردم و آهسته زیر گوشش گفتم: تو عشق منی...تو گل یاسمنی...تو همه چیز منی...

درست همان موقع بود که حس کردم خوشبخترین زن روی زمینم.

نمی توانم لذت مادریم را در آن لحظه برایتان وصف کنم...نمی توانم!!هرگز!

پنجمین)

غروب جمعه یک روز دلگیر بود.آنقدر خسته بودم که چشمانم باز نمی شد.شب بیداری روز قبل امانم را بریده بود.دخترک را شسته بودم و داشتم پوشکش را می بستم.او دست و پا می زد و نمی گذاشت! من اما بی توجه فقط می خواستم شلوارش را به او بپوشانم و بعد از خستگی غش کنم!

در ثانیه ای که باورش برای خودم هم سخت بود،صدای عروسکی مانندی زیر گوشم گفت: "با"! با تعجب به دور رو برم نگاه کردم...وا؟مگر از جای دیگر هم صدایی در می آمد؟ که من دنبال کس دیگری در اتاق می گشتم؟نگاهش کردم:دوباره لبهای کوچکش را از هم باز کرد و گفت: "با"..."ما"...

آنقدر هیجانزده شدم که در آغوشش کشیدم و چند بار صورت لطیفش را بوسیدم...

آنقدر فشردمش که جیغ کشید...

آن لحظه حس کردم چقدر خوشبختم که شاهد رشد و بالیدن تنها فرزندم هستم...

خوب این هم از لحظه های ناب زندگی من...

نمی دانم تا عمر دارم،چند بار دیگر لحظه های ناب را تجربه خواهم کرد...نمی دانم آن چندتای دیگر چه موقع به این پنج تا اضافه خواهند شد اما از بانی آن که موجب شد چرخی در گذشته بزنم و لحظات ناب زندگیم را مکتوب کنم ممنونم.

تجدید دیدار

خداییش از همینجا اعتراف می کنم که هیچ چیز نمی تونست اینقدر منو سرحال بیاره الی همین تجدید دیدار با بر و بچز همکار!!

دیروز دلمو به دریا زدم و سرزده رفتم جای جدید شرکت!

آخه از وقتی من از شرکت اومدم بیرون،اونها هم تغییر مکان دادند...برای همین سختم بود برم ببینمشون...

اما دیروز در یک اقدام متهورانه،وقتی کارگر تو خونه بود برای خونه تکونی پاییزی و دونه هم بالای سرش بود،تصمیم گرفتم سرزده برم شرکت ببینم چه خبره!!

دفتر که خیلی شیک شده بود و همه چیش عالی بود.از محیطش بگیر تا تخنولوژیش!جالب اینجا بود که همه صداهاشون رو پایین آورده بودن و پچ پچ حرف می زدن!یعنی صداشون از یه دسی بل بالاتر نمی رفت!آقایون تحصیلدار با کلاس شده بودن!!

چون تو جای قبلی،همه شون سر همدیگه داد می زدن و صداها بلند بود!

همه می گفتن این دونه برنج چرا نمی یاد؟چرا اینقدر لوس کرده خودشو؟مدیرم می گفت: خانوووووم!شما چرا اینقدر زود در رفتی؟ منم با خنده گفتم:والا خودمم موندم!نمی دونم چرا اینقدر طولانی شده!

خلاصه اینکه انقدر نشستیم با بچه ها حرف زدیم و از این و اون گفتیم که ساعت شد 3 بعدازظهر! خونه که رسیدم کارگر رفته بود و نوش نوش داشت برام سالاد درست می کرد...

منم با یه روحیه خیلی شاد!! براشون بستنی خریدم و بعد از ناهار زدیم به بدن...

خلاصه اینکه تجدید خاطرات و یاد قدیمها افتادن،خیلی حال آدم رو جا می یاره و سبک می کنه...


اگر تو بودی...

یادت می آید؟

15 سال بیشتر نداشتم!آبله مرغان گرفته بودم چنانکه نای از جا برخاستن نداشتم؟آنقدر این بیماری سخت بود که تمام بدنم می سوخت و آتش می گرفت...

تابستانی بود بس طولانی و گرم...با مخلوطی از کارنامه های امتحانات ثلث سوم و امتحان فاینال زبان!

چقدر سخت بود...گلویم می خشکید و مادرم قطره قطره آب در حلقومم می ریخت...تب بالا می زد و من نفسم تنگ می شد...

همان روزها بود که به دیدنم آمدی با یک بغل گل سرخ که از باغچه آن حیاط قدیمی چیده بودی...بالای سرم نشستی،دستی به موهایم کشیدی...موهایی که از پوست سری روییده بود پر از جوشهای قرمز و سفید...

چشم که باز کردم،لبخندت در قاب چشمانم خندید.گفتی: پر زوره مموجان؟ گفتم: آره...تا گلو پر از جوش و زخمم... خندیدی و گفتی: خوب میشی عزیزم...صبح فردا که بیاد تمامه! و من همانطور به امید صبح فردا خوابیدم.

صبح فردا که برخاستم،گویی سبک شده بودم...تمام جوشها و زخمها خشکیده بودند...انگار معجزه کرده بودی با کلام آرام و شیرینت...

ای کاش این روزها هم بودی و می آمدی و برایم شاخه ای گل سرخ می آوردی...بالای سرم می نشستی و می پرسیدی: پر زوره؟ من هم می گفتم: آره مادربزرگ...خیلی قلدره! بریجه! نفسم تنگ می شه...صبحها تمام بدنم قفل می کنه! و تو می خندیدی و می گفتی:صبح فردا که بیاید فرزند شیرینی در آغوش توست...تمام است ممو جان!

و من باز به امید تولدی دیگر در طلوع سپیده فردا به خواب می رفتم...

و باز معجزه می شد...