خرید اینترنتی کتاب دوم من...

دوستان عزیزی که ازم خواسته بودین،لینک خرید اینترنتی کتاب رو براتون بگذارم،مثل همیشه سایت جیحون فروشگاه اینترنتی شهر کتاب و فروشگاه ای فرهنگ کتاب رو داره چون این بار این کتاب خیلی سریع تو سایتهای فروش اینترنتی توزیع شده.

تو سایتهای دیگه مثل آی کتاب هم پخش شده اما من فقط در جریان دو تا سایت اول هستم.چون خودم هم ازشون با هزینه خیلی کم و به صرفه کتاب خریدم و راضی بودم.

باید اول عضو سایت باشین و ایمیل داده باشین تا بتونید آن لاین خرید کنید.(عضو شدنش هم خیلی سریع و راحته و دنگ و فنگ نداره اصلا!)

بعد هم می تونید اسم کتاب رو جستجو کنید و به سبد خریدتون اضافه کنید و پرداخت که انجام شد،فرایند خرید رو تکمیل کنید تا براتون ارسال شه.

برای ارسال به شهرستانها هم شرایط مهیاست.

سال پیش خیلی از دوستان از این سایت برای سفارش کتاب اول استفاده کرده بودن که خیلی راضی بودن و زود به دستشون رسیده بود.

از خود نشر پرسمان هم می تونید تلفنی یا اینترنتی خرید کنید.با پیک براتون می فرسته به هر کجای تهران یا شهرستان که باشید.

این رو هم اضافه کنم که چاپ کتاب اولم تموم شده و دیگه موجود نیست.یعنی در حال حاضر فقط یه چندتایی تو غرفه پرسمان نمایشگاهه و چندتایی هم تو همین سایت جیحون موجوده ...چون به چاپ دو رسیده و فعلا رفته برای انجام کارهای مقدماتی چاپ دوم.

امیدوارم که هر چه زودتر به دستتون برسه...

کتابخوان بمانید...

روزهاتون بهاری...

کتاب نوشت:از تک تک عزیزانی که از طریق ایمیل،فیس.بوق،وبلاگی و اس ام اسی بهم تبریک گفتند ممنونم...از داشتن دوستانی مثل شما به خودم می بالم.

ممنون بانو جان...

ممنون آقای جوگیریات...که نگفته برام تبلیغ کردید...

در ادامه مطلب یک پاراگراف از کتاب رو نوشتم براتون.دوست داشتید سر بزنید.

ادامه مطلب ...

7 ماهگی

چشمهایت بسته است...

لبهای کوچک و ظریفت از خستگی از هم باز مانده.یله روی دست من خوابیدی...طاق باز...

آنقدر چهاردست و پا رفته ای و خودت را سینه خیز به میز رسانده ای...

آنقدر سرسری کرده ای و در روئروئک دویده ای که حالا در آغوش من بیهوشی از خستگی...

سرم را نزدیک دهان کوچکت می برم و عطر تن نازنینت را به مشام می کشم.

انگشتهای کوچکت را نوازش می کنم.

تو آن انگشتهای ظریف را دور انگشت سبابه من حلقه می کنی در خواب...

لبخند می زنی در خواب...

فرشته ای...

می دانم...

جان منی، زندگی منی...

می دانی...

تو برکت خانه مانی...

می دانیم...

آمده ای،رخنه کرده ای در روزهایمان...

شده ای خون در شریانمان...

عزیزم...

روزها گذشتند و گذشتند

زمین چرخید و چرخید...

تا به امروز رسیدند...

210 روز و 210 شب تو با ما بوده ای...

امروز روزی ست که 7 ماهگیت اردیبهشتی می شود.

تو از نیمه گذشته ای نازنینم...

تو بهترینی...

7 ماهه اردیبهشتی ام...

باغ و بهارم...

گردش بهارت مبارک ...

 


ادامه مطلب ...

گزارشی از نمایشگاه کتاب 93

درست شنیدم؟

در مورد نمایشگاه پرسیدین؟

راستش رو بگم؟

عالی بود...عالی...

حتی می تونم بگم بهتر از پارسال...

البته من فکر نمی کردم امسال اینقدر پر مخاطب و پر فروش باشه اما بود...وقتی داشتم از بین غرفه های رمان گذر می کردم تا به غرفه پرسمان برسم،همه شون نه تنها شلوغ بودن،بلکه فروششون هم بالا بود.همه ناشرین هم راضی بودن.

تو اون یه ساعتی که تو غرفه خودمون نشسته بودم به جرات می تونم بگم  70 تا 80 جلد کتاب از پرسمان فروش رفت!!

نمی دونم مخاطب زیاد شده بود یا اصولا سرانه مطالعه کشور داره بالا می ره! اما هر چی که هست جای شکر داره که حداقل مردم به خوندن کتاب علاقمند شدند.

اول کار که نزدیک غرفه شدم چند تا از نویسندگان پیشکسوت و عزیز رو دیدم و حسابی با هم حال و احوال کردیم و از دیدنشون خوشحال شدم: مژگان مظفری،نشاط داووی،پروانه شفاعی،فرخنده موحد راد و...

چقدر حال دونه برنج رو از من می پرسیدن و اینکه چرا نیاوردمش نمایشگاه!!

یه چیز دیگه برام خیلی جالب بود و اون این بود که آقایون هم به جمع رمانخوانان و طرفداران رمانهای بانوپسند اضافه شده بودن.

دیروز من اندازه دخترها برای پسرها هم کتاب امضا کردم!...

امسال بر عکس پارسال مخاطبین خیلی تینیجر نبودن...بیشتر خانمهای خونه دار و شاغل بودن.بین آقایون هم دانشجوها تو صدر جدول بودن.

چند تا از دوستان عزیز وبلاگی رو هم دیدم که خودشون رو کامل معرفی کردن و از دیدنشون مسرور شدم و کتاب رو بهشون تقدیم کردم.ممول عزیزم و همسرش،بهار جان،شمیم،مریم جون،سحر،مهلا و زهره عزیز از دیدنتون خیلی خوشحال شدم.(من اون روز چقدر خواننده به اسم زهره داشتم!!)

واقعا از اینکه تو این ازدحام و شلوغی و راه دور اونم جمعه اومدن نمایشگاه ازشون یه دنیا ممنونم...

چقدر از دوستان خودم اومده بودن...

یه خانم جاافتاده اومدن غرفه که پارسال دیده بودمشون و چهره شون برام آشنا بود...از اینکه همون اول کار خیلی سریع کتاب رو به هوای اینکه کتاب اول رو دوست داشته،خرید،خوشحال شدم.

دو تا دختر جوون و مهربون هم از شهرستان و راه دور اومده بودن که چهره های خیلی دوست داشتنی ای داشتن،وقتی گفتن از کتاب اول خوششون اومده و می خوان دومی رو هم  داشته باشن،کلی خوش خوشانمون شد!

یه آقای جوانی هم اومدن و اسم کتاب رو گفتن و گفتن برای خانمشون می خوان...

یه دختر خانم کم سن و سال که فکر کنم هر سال به غرفه سر می زنه،4 تا نسخه از کتابم رو خرید مثل پارسال! می گفت با دخترخاله ها و خواهرم دعوامون می شه ...باید هرکدوم جداگانه کتاب رو داشته باشیم...

از همینجا از همه تشکر می کنم و امیدوارم که از کتاب خوششون بیاد...

امسال واقعا سرم شلوغ بود و نتونستم راه بیفتم این غرفه اون غرفه و کتابی بخرم !چون ابو نتونست جای پارک پیدا کنه و دونه برنج هم تو ازدحام نمایشگاه اذیت می شد.

برای همین اونا رفتن خونه یه دوست عزیزی که همون طرفها بود و بعد از اتمام تایمم سریع اومدن دنبالم.

از فروش کتابم خیلی راضیم...می دونستم حتما فروشش خوب هست اما نه دیگه تا این حد...

اما کارمند فروش نشر بسیار بسیار راضی بود و می گفت مورد استقبال خوبی قرار گرفته...(خداروشکر!)

روز جمعه که وارد غرفه شدم،از چند صد تایی که برای این سه روز آورده بودن،فقط 30 تاش مونده بود که اون 30 تا هم خودم تو غرفه بودم و فروش رفت... وقتی متوجه شدن تموم شده،رفتن انباری بالا که سریع غرفه رو شارژ کنن...

این رو یادتون هست؟

این یکی رو چطور؟

باز هم می یام و از نمایشگاه براتون می نویسم...

دوستتون دارم خوانندگان صمیمی و باشعورم...

تا بعد!

http://s5.picofile.com/file/8122016576/small.jpg


عدلت را قربان!

خدایا...خدایا...

قربان عدالتت...قربان آن عدلت که شکی در آن رخنه ندارد هرگز!!

خدایا...

غصه دارم...چطور دلت می آید آخر؟

که کودکی را یتیم خلق کنی و آن یکی را آنقدر در ناز و نعمت فرو ببری ،چونان که نداند فقر یعنی چه ! و شاید یکوقت از خوشی زیاد برود و خودکشی کند!

خدایا مگر نمی بینی؟این همه دست را که به سویت دراز شده برای حاجت...برای نیاز!نیازی که رواست...

خوابت برده؟

به یک نفر آنقدر مشکل ریز و درشت می دهی که نتواند سرش را بخاراند و آن یکی آنقدر غرق در آسودگی ست که نمی داند اشک و خون را با چه حروفی می نویسند!

ای به فدای آن ترازوی نصیب و قسمتت! نگو که هر که را بیشتر در سختی می اندازی،بیشتر دوستش داری!! نه!

یعنی قانون دنیا برعکس شده؟مگر نه آنکه هر کسی آن دیگری را دوست بدارد،دلش نمی خواهد او را در رنج و سختی ببیند؟

یعنی می خواهی بگویی قانون تو برخلاف تمام قاموسهای دنیاست؟

نمی دانم!

شاید اگر جای تو بودم،غروب آن جمعه های لعنتی را از همه تقویمهای دنیا بیرون می کشیدم...بیرون می کشیدم تا دیگر هیچ زنی دلش بی دلیل نگیرد...

شاید اگر جای تو بودم،دامن آن زن منتظر که لیاقت مادری تمام نوزادان عالم دارد را زودتر از دامن زنهای متکدی که فقط برای در آوردن رزق و روزیشان،بچه می آوردند،سبز می کردم...

همیشه با خودم می گویم:

ای کاش می توانستم عدالتت را بشمارم...ای کاش می توانستم بفهمم که تو برای بندگانت چه می خواهی و چرا می خواهی؟

چرا برای گروهی همیشه شادی می خواهی و برای عده ای دیگر آه و حسرت مدام؟

این ای کاش های من هرگز تمامی ندارند...

می دانی که می دانم...

این سوالهای لانه کرده در نیمه شبهای اردیبهشتی من هرگز به پاسخ پیوند نخواهند خورد...

پس همان به که تو جای خود باشی و من جای خود...

چون از این همه جای تو فکر کردن و قانون شمردن به غایت خسته ام...

ساعتهای حضور من در نمایشگاه کتاب 93+معرفی کتاب

در آستانه نمایشگاه کتاب،مثل هر سال،دوست دارم چند کتاب خوب رو از نشرهای مختلف معرفی کنم تا دوستانی که با من هم سلیقه هستند و از کتاب خوندن لذت می برند،بی بهره نمونن!

این کتابها صرفا بنا به سلیقه خودمه و از کلیشه ای بودن فاصله داره... و خوب بعضیهاش رو هم رو حساب نظرات هم سلیقه هام انتخاب کردم:


به ترتیب حروف الفبا:


نشر آموت:(نشر بسیار وزین و مورد علاقه من)

خواسته گاری  اثر پوران ایران

پاییز حافظیه    میم.آرام


انتشارات البرز:

دل افروز  اثر بهیه پیغمبری

عشق و سایه های خاکستری اثر فریبا فاتحی نیکو


نشر پرسمان:

بخت زمستان اثر خودم!!(از دستتون می ره اگه نخونید! قابل توجه زهرا!!!)

توسکستان اثر بهاره باقری

طلای بی عیار اثر پروانه شفاعی


نشر علی:

چه ساده شکستم اثر آزیتا خیری


 نشر ققنوس:

نرسیده به پل اثر آنیتا یار محمدی


برای اطلاع از ساعتهایی که من تو نمایشگاه هستم رو بقیه ش کلیک کنید...


ادامه مطلب ...

رمان دومم به نام بخت زمستان(غرفه پرسمان،نمایشگاه کتاب 93)

یه سلام گرم و کتابی-نمایشگاهی می کنم به همه دوستان نازنینم...

8 صبحتون بخیر و خوشی باشه ایشالا...

بالاخره رمان دوم اینجانب هم از زیر چاپ بیرون اومد.

چقدر منتظر این روز بودم...

و چقدر این کتابم رو دوست دارم....

این بار همه چیز خیلی زود جور شد بر عکس تصورم.

چقدر هم عجله داشتن که این زودتر زیر چاپ بره...داستانش رو دوست دارم.اجتماعی و عشقی تقریبا" غلیظه.در مورد عشق و ازدواج درست و مناسب و انتخابهای عجولانه است.باید بگم کاملا تخلیه.از کسی،چیزی یا جایی الهام نگرفتم اما شخصیتها برگرفته از رفتارها و هنجارهای جامعه فعلی خودمونن.

لازمه که بگم از سبک کسی پیروی نمی کنم؟کسی که وبلاگ داره،همیشه راه خودش رو می ره دیگه...

شخصیت مرد داستان رو خودم خیلی دوست دارم: جذاب و خاصه.نه شل و وارفته ست نه زیاد خشن و غیر قابل تحمله.الگو برداری از کس خاصی نیست.با ته مایه های ذهنم شکلش دادم.

این کتاب حدود 360 صفحه ست،با انتشارات پرسمان چاپ شده.طراح جلدمم که مثل دفعه قبل اینجاست و همچنان می نوازد.

امسال به ناشر عزیز گفتم از کتاب من زیاد ببره نمایشگاه که مثل پارسال کم نیاد.

 لازمه بگم نمایشگاه کتاب امسال از 10 تا 20 اردیبهشت تو مصلی تهران برگزار می شه.

حالا رو بقیه ش کلیک کنید تا آدرس غرفه و روزی رو که من نمایشگام بهتون بگم!

 

ادامه مطلب ...

دو یار جدانشدنی...

یه روزایی تو زندگی هستن که نباید باشن...همیشه از اینکه باشن و تو حسشون کنی،واهمه داری.

قبل از اینکه این روزا باشن،تو فکر می کردی که هرگز وجود ندارن...حداقل برای تو!

اما هستن و با تموم قدرت خودشون رو به رخت می کشن و با نیشخند می گن: ما هستیم!ببین! نمی تونی ازمون فرار کنی...

بعد تو، از اینکه نمی تونی از زندگیت بیرونشون کنی، تو خودت فرو می ری...

دلت می خواد این روزا رو از تقویم تاریخ زندگیت پاک کنی.با یه مداد پاک کن درشت و بزرگ که جوهر پاکنم داره.

اما بعضی وقتا این روزا فقط تو قاموس زندگی تو کمرنگ می شن...

پاک نمی شن...

از بین نمی رن.

همونجا جا خوش می کنن.

کنار روزمرگیهات...

غمها و خوشیهات...

کنار پنجره اتاقت...

کنار پرده پنجره ت...

گاهی اوقات رو آینه میز توالتت می شینن و نگاهت می کنن و باز زبون بی زبونی بهت می گن:

ما هستیم...مثل یار جدا نشدنی همدم روزهای خوشی زندگیتیم...ما غمیم...غمگینت می کنیم...

تا ما نباشیم ،تو قدر روزهای شاد زندگیت رو هرگز نمی دونی...

دوست نوشت:یه شب آروم توی پارک،دو تا خانواده که تازه سه نفره شدن،دو تا جوجه تخس و شیطون که یکیشون چند ماهیه تازه راه افتاده و اون یکی چند وقتیه که چهار دست و پا می ره،یه شام خوشمزه تو رستوران به همراه موسیقی زنده!!،بعد هم قدم زدن و کلی وراجی تو جایی که صدا به صدا نمی رسه،چقدر خوبه! چقدر می تونه هفته ت رو بسازه...

ممنونم دوست جون!

روز موعود رو یادت نره ها!!

همین الان نوشت:فرشته عزیز پیغامت رو دیدم...همین هفته برای معرفی یک سری کتاب پست می گذارم.امسال رو نمی دونم می یام نمایشگاه یا نه! چون با یه بچه کوچک خیلی سختمه...اما بازم سعی ام رو می کنم...به زودی هر آنچه رو که دوست دارید بدونید، اعلام خواهم کرد..منتظر باشید...

این مردمان غم پرست...

می دانید؟

ما مردمان غمگینی هستیم...

می خندیم،به میهمانی می رویم،زندگی می کنیم،عشق می ورزیم،قهقهه می زنیم،سعی می کنیم شاداب باشیم،سعی می کنیم روزمرگیها را عقب بزنیم اما انتهای تمام اینها،ته دل تک تک مان،همانجا که قهقهه هامان از آن سرچشمه می گیرد، غمی نهفته داریم...

غمی که در نی نی چشمهایمان موج می زند...غمی که هست و انکارش ممکن نیست...

می دانید چرا اینقدر مطمئنم؟

چون همیشه اولین قسمتی را که در روزنامه باز می کنیم،سرویس حوادث است:

مردی با چاقو به قتل رسید...زنی در تصادف جاده ای جان باخت...مرگ مغزی جوانی ناکام...اهدای عضو... تو بگو اول می رویم سراغ ادب و هنر؟خیر!!

 همیشه وقتی از گوشه و کنار می شنویم که کسی در بستر مریضی ست،بیشتر سراغش می رویم...بیشتر از او می پرسیم و جو می کنیم.

یا وقتی کسی در شرف جدایی ست،به شدت پیگیریم...مدام به در و دیوار می کوبیم که هز چه زودتر خبری از او بگیریم گویی با زبان بی زبانی می خواهیم به او بفهمانیم که: ای بابا!! زودتر طلاق بگیر و ما رو خلاص کن دیگر!!

فیلمهای غمگین همیشه بیشتر طرفدار دارند...مثل همین فیلم "هیس" که از تصور موضوعی که به آن پرداخته شده آدم مو بر تنش راست می شود.

یا همین فیلم نوت بوک که همیشه در صدر جداول فروش قرار داشته و دارد...

در مورد کتاب هم همینطور است...کتابهای غمگین همیشه پرفروشترینند.حال آنکه کتابهای شاد که نوشتار آن به مراتب قویتر و زیباتر است و موضوع آن زندگی را به خواننده تزریق می کند،همیشه در رتبه های سوم و چهارم قرار دارند.

کدام کتاب غمگین است؟همین الان بهتان می گویم: تمام کتابهای خانم لاری پور! یکی از یکی غمناکترند! آنقدر بلا سر شخصیتهای داستان می آید که شخصیت بیچاره نمی تواند نفس بکشد...وفتی می خوانیشان یک چشمت اشک می شود و یک چشمت خون!اصلا از دنیا سیر می شوی.

در سایتهای عمومی هم این مساله به خوبی مشهود است!

تاپیکهای سقط جنین و کودکان سی .پی تا دلت بخواهد خواننده دارد و دلداری دهنده! اما برعکس تاپیکهای سفر و زیبایی اندام و سلامت روابط عاطفی والدین جز کم ترددترین تاپیکهاست.وقتی کسی سوالی دارد هیچ کس نمی گوید خرت به چند!!

آهان!

در مورد وبلاگنویسی هم همان است...

وبلاگهای غمگین و اعتراضی و منفی همیشه پر طرفدارترند.کافیست صاحب وبلاگ یک گیر و گرفتاری ای داشته باشد یا افسردگی مزمن داشته باشد تا بازدیدکننده اش سر به فلک بکشد.حتی اگر نوشتارش خوب نباشد.حتی اگر بلد نباشد یک نقطه آخر جمله هایش بگذارد! حتی اگر وبلاگ شلخته و به هم ریخته ای داشته باشد و سر و ته وبلاگش معلوم نباشد.(دوستان لینکی من به خودشان نگیرند لطفا"! با آنها نیستم!کلی می گویم.)

کافیست صاحب وبلاگ بنویسد:برای مادرم یا پدرم دعا کنید.دیگر مردم دست از سر او بر نمی دارند!هر روز بر سر در وبلاگ خوابیده اند تا ببینند عاقبت کی طرف به ملکوت اعلی می پیوندد تا برایش کامنت تسلیت بنویسند.

همیشه وقتی نویسنده ای می میرد،معروف می شود.مثل همین چارلز دیکنز خودمان.وقتی زنده بود کسی جدی اش نمی گرفت!هیچ کس نمی گفت که این بابا دارد برای ارتقا و بیداری جامعه اش می نویسد.حتی من جایی خواندم که به زور 2 کتاب اولش را چاپ کرد چون هیچ ناشری قبول نمی کرد با او همکاری کند و به او می گفتند ضعیف می نویسی.

بنده خدا وقتی که از دنیا رفت،دستنوشته هایش هم به قیمتهای گزاف فروش رفت و هم با تیراژ بالا چاپ شد.بعد هم تمام کتابهایش فیلم شد. همچین در بوق و کرنا کردند که او نویسنده ای دردمند و برخاسته از جامعه است و موضوعات کتابش نغز است،تو گویی چارلز دیکنز جدیدی متولد شده است و این همانی نبود که دو کتابش را به زور چاپ کردند.

خلاصه آنکه ما مردمان غمگینی هستیم...

ما مردمانی هستیم که بیشتر به دنبال آه و حسرت و حوادثیم...

ما مردمان پر هیاهویی هستیم...هیاهو را دوست داریم نه برای آنکه شادی کنیم...برای آنکه غمگین باشیم و بگرییم..


سلام اردی جان!

سلام اردیبهشت جانم...

چقدر از اینکه آمدی خوشحالم...

سلام بوی بهارنارنج...

سلام عطر کتاب...

قربان آن دامن سبزت...

قربان شقایقهای وحشی و قرمزت...

قربان آن چلچله های خوش صدایی که هر روز بعدازظهر از پس پنجره ها آواز می خوانند...

چقدر زود آمدی...

چقدر خوب شد که هستی...

چقدر منتظرت بودم...

این بار زود نروی ها!

می خوام نفست بکشم و روزهای مخملینت را ببوسم...

می خواهم روی پیچ امید الدوله دست بکشم و توله گربه های کوچک را نوازش کنم...

چه زود فروردین رفت و جایش را به تو داد...

بهار با تو معنا می گیرد،اردی جانم...

خوش آمدی...

ارادتمندیم...

امضاء: عطربرنج

پیونشت:لینک مطلبم در لینک زن.

یادش بخیر...این رو یادتونه؟

این یکی رو چطور؟

و این پست...فکر می کردم همه چیز رو می دونم!اما نه!هنوز خیلی راه بود...

اینجا رو!چی درست کرده بودم من!


برای تو که مادر نداری...

می دانید همیشه فکر می کردم با خودم که بی مادری چه رنگی ست ؟

هرگز در تصورم نمی گنجید.سخت بود.اخر من همیشه مادر داشته ام.

اما ان شب سرد بی مادری بر من هجوم اورد.همان شب که دخترکم تب داشت و من تنهاترین  زن عالم بودم.

همان شب که کسی نبود تا دلداریم دهد .نبود تا بگوید  نترس!!درست می شود.

تبش قطع نمی شد.همه چیز وهم انگیز و خالی بود.من مادر بودم اما مادرم را می خواستم.مادری که با دستهایش در اغوشم بکشد و بگوید نوزاد است دیگر!تب می کند...

مادری که ساقه دستهایش را دور بدن خزان زده ام حلقه کند و اشکهایم را ببلعد.

مادری که در ناگهان سیاه ،سفیدم کند.

اما نبود.

سایه های خیال می آمدند و می رفتند و من در چنگال بغضی نابرابر اسیر بودم.

ترس از تشنج دمی راحتم نمی گذاشت.

او می سوخت و من شعله می کشیدم.

ندانستم کی سپیده زد و او به صبح سلامتی رسید.

از خواب که برخاستم گویی از پیاده روی در کوهستانی پر برف بازگشته بودم.

مانند یک کوه سنگین بودم...

دخترم آرام کنار من،نزدیک گونه ام نفس می کشید...

شبی سخت گذشته بود و من با تمام وجود این درد را تنهایی به دوش کشیده بودم.

حالا می دانم بی مادری چه رنگی ست...

می دانم

مادر که می رود،دختر تا آخر دنیا تنهاست...

مادر که می رود،روزهای ابری، انتهایش به قطره اشک می رسد.

و دختر تا آخر دنیا لا به لای تمام روزهای شیرینش،غمی دارد وصف ناشدنی .غمی که روزهای سفیدش را خاکستری می کند.

مادر که می رود،دختر می ماند و ترکهای سقف سرنوشت...

مادر که نباشد،روزها بی خورشید است...

نمی گویم کاش مادر داشتی...نه! تقدیر را چاره ای نیست...

کاش بدانی...

حالا می دانم کسی که مادر ندارد،روز مادر برایش کابوسی ست بی انتها...

تنها برایت دعا می کنم همیشه تندرست باشی و برای فرزندانت تا به آخر بمانی و مادری کنی.

که زندگی را چاره ای جز تسلیم تقدیر شدن نیست.

روز نوشت:اگه چشماتون خیس شد با این پست...من رو ببخشید...ممنون از پیغامها و اس ام اس هاتون...کاش همه دنیا مادر بودن و مادر داشتن...