از چه باید می نوشتم؟نمی دانستم!
ذهنم خالی بود اما دلم نوشتن می خواست.
یکهو دلم رفت کنار دلش...
یادم آمد که چقدر دلش بچه می خواست...
چقدر تلاش کرد...
آی وی اف،پی دی جی،آی یو آی...
اما نشد!
نمی دانم چرا...
شاید خدایش نخواست.
بعضی وقتها آدم در حکمت همین خدا می ماند بدجور!
وبلاگش روی شهریور سال 90 خشکیده بود...
آخرین پست در مورد سفری چند روزه بود که به شمال داشت...
پر از تعریف و شور و حال...
اما!
امشب که خوب دقت می کنم، لا به لای نوشته هایش چیزی می گرید...
چیزی درست نیست...
غمگین است انگار...
اشک می بینم میان سطر سطر نوشته های خوش خوشانش...
دست می برم و کامنتدانی اش را باز می کنم...
چقدر دلم می خواهد برایش بنویسم: دلم برایت تنگ شده...بنویس دختر!
اما نمی توانم...
سخت است اگر بعد از سه سال وبلاگی را باز کنی و بدانی که نویسنده اش دیگر نیست!
سخت است بدانی دوست مجازی ات،هنوز آنچه را که می خواهد ندارد!
تلخ است اگر بدانی خاموش ،نوشته هایت را می خواند و اشک می ریزد...
تلخ است اگر بفهمی هنوز بالش زیر لباسش می گذارد و در آینه به تصویر حاملگی خود لبخند می زند...
من هیچوقت و هرگز نمی خواهم بدانم که چرا خدای من آنقدر با حکمت است و آنقدر همه چیز را می پیچاند و به آدم می دهد و نمی دهد...
من هیچوقت "او" را فراموش نمی کنم...
از همینجا به او می گویم: دلم برایت تنگ شده...بنویس دختر!
دوست نوشت:پریسا اودیسه ی عزیزم...از همون خیلی وقت پیش که برام نوشتی و رمز دادی می خونمت...منتهی نمی تونم برات نظر بذارم.کمرنگ بودنم رو ببخش...
کامنت نوشت:برای کامنتهای محبت آمیز پست بی سرزمینتر از باد ممنون دوستان خاموش و روشنم.
می دانید؟
حرفهایی مانده است در گلو...
حروفی خشکیده در انگشت...
نمی آیند بالا...
خورده می شوند...
نوشته نمی شوند...
می روند پایین و برمی گردند به ذهن...
ازین غوغای کلمه ها می ترسم...
ازین غوغای توی ذهنم می ترسم...
می دانید؟
این روزها مثل بادم...
بی سرزمین...
سرگردان و بی آشیان...
ابرها که می آیند سر کوه،دل من هم خاکستری می شود.
صبح که بر می خیزم،همه اش منتظرم...
ظهر ناهار مختصری می خورم و باز منتظرم...
انتظار این روزهای من کی به سر می آید خدا می داند.
گرم گرمم...
زندگی امروز سبز است و روز دیگر آبی و روز بعد هم شاید خاکستری..
پاییز می آید ،می دانم...
تک درختم دوباره رنگارنگ می شود،می دانم...
نوشته هایم رنگ سوسن ، یاسمن و کاغذ می گیرند،می دانم...
کودکیها و بزرگسالیم پررنگ می شوند،می دانم...
قطره اشکی از چشمم می روید و می ریزد روی گونه...
پنجره صبح رو به اسودگی باز است،می دانم...
بعدا" نوشت:مبارکت باشه...منتظر بودم عزیزم...
می دانید؟
راه رفتنی را باید رفت...
این راهها را باید شمرد و ره توشه برداشت و زد به دل کوه...
گاهی تنها راه چاره است رفتن و گاهی تنها درمان سوختگی روزهای تابستانی...
تفته تر از تفته ام...
سخت است اما گریزی نیست!
زندگی پستی و بلندی بسیار دارد...
باید بایستی...
ایستادگی ،مقاومت می آفریند
و صبر،استقامت...
این روزها داغ داغم...
این روزها ،زندگی هم با من داغ است...
سنگها در کمینند و من باید نیمی از وجودم را بسپرم به دست باد...
گاهی رفتن تنها راه چاره است...
پینوشت:هستم...می نویسم...فرصت نیست تا کامنتهاتون رو تایید کنم...به زودی...
پینوشت 1:دوست عزیزی که می آی کلی می نویسی خصوصی کامنت می گذاری و فرار می کنی!اولا خوشحالم که رمانخوانی رو از این وبلاگ شروع کردی و یاد گرفتی.دوما" اسم کتاب من نه بخت سفیده!نه سفید بخته!نه سیاه بخت! اسمش "بخت زمستان" ه.بعید می دونم خونده باشیش!چون کسی که کتابی رو به دست می گیره و می خونه،لااقل اسم روی جلد رو می بینه و اشتباه نمی نویسه!نظرت محترم اما این دو تا چیزی که گفتی هیچ کجای کتاب من نبود و ربطی به هم نداشت. اشتباه گرفتی!یه کم دقت کن...اما به هر حال ممنون از نظرت.
پینوشت 2:اگه دوست نداری چرا اینجا رو از اول تا تهش(بدون جا انداختن حتی یه واو)می خونی؟اگه خوشت نمی یاد چرا از اینجا تقلید
می کنی می نویسی تو وبلاگت؟کلی مشعوف شدم از این همه حرفهای ضد و نقیض!خوب
معلومه که مشکل از کجاست و ریشه ش از کجا نشات می گیره دیگه!
پینوشت 3:چرا از جام جهانی نمی نویسم؟خوب دوست ندارم! تا همین چند وقت پیش عاشق فوتبال بودم اما دیگه برام مهم نیست...دیگه مثل اون وقتا دو آتیشه نیستم!واسه همین اصلا حوصله نگاه کردن ندارم...جز علایقم نیست...
پینوشت 4: آدما چقدر زود یادشون می ره که کی بودن و چی شدن!چقدر بده که آدم ریشه خودش رو از یاد ببره و جوری رفتار کنه که انگاری از اول همینجوری به دنیا اومده...
پینوشت 5:به این نتیجه رسیدم و به عینه دیدم که کسانیکه زبون تلخی دارن و آدمهای اطرافشون رو به راحتی می رنجونن و متلکهای کلفت بار این و اون می کنن،اول خودشون از درون داغون شدن و پوسیدن...بعد هم راحت از این دنیا نمی رن! بد می میرن!!باور کنید...
پینوشت 6:یه کم وطن پرست بودن بد نیست ها!!
می گفت وقتی او 12 ساله بوده و خودش 18 ساله،عاشقش بوده...
می گفت هنوز هم عاشق است...
می گفت دیگر،بی او، زندگی برایش معنایی ندارد...
می گفت: شام آخر را با او خورده ام...
می گفت: هنوز صدایش را در خانه می شنوم،هر شب صدایم می زند...
می گفت: مریض بود اما من مریضش را هم می خواستم...
می گفت :حق ندارید لباسهایش را بیرون بدهید...درب کمدش را که باز می کنم،می خواهم عطر تنش مشامم را نوازش کند...
می گفت :دیگر حوصله زندگی کردن ندارم...زندگی را به لقایش بخشیدم...
می گفت برایش هیچ چیزی گم نگذاشته و واقعا هم کم نگذاشت و خم به ابرو نیاورد...
اینها را نوشتم تا یادم بماند که عشق چقدر می تواند بزرگ،بی ریا و بی چشمداشت باشد...
اینها را نوشتم تا بدانم که سرطان،دیالیز و حتی مرگ نمی تواند عشق را عقب بزند...
اینها را نوشتم تا خاطر بماند که دل یک مرد چقدر می تواند دریا باشد...دریا که نه!شاید اقیانوسی به ژرفای آسمان باشد...
اینها را ننوشتم تا همه بخوانند یا خواننده وبلاگم زیاد شود...
اینها را نوشتم تا یادم بماند عمر می گذرد و زندگی کوتاهٍ کوتاه است...
به دنیای ما خوش آمدی...
دستهای کشیده ات...
چشمهای درشت ، پر فروغ و زیبایت...
لبهای قرمز ، کوچک و برجسته ات...
پوست لطیف و سفیدت...
آن بینی ظریف و کوچک که شبیه بینی دخترک من است...
همه و همه پیغام آور آرامش و هستی اند...
27 مین روز خرداد،روز موعود عشق شد و تو شعبانی شدی...
تو در ماهی مبارک...
زمینی شدی...فرشته بهاری کوچک...
تو از ازل سر رسیدی و خون چکان ابدی شد...
ای نهمین طلوع...
پیوستنت به جمع 8 نفره خانواده ما مبارک...
تو حالا خواهر کوچک عزیزترین منی...
چه خوب که بهترین من ،یک خواهر دارد...
چه خوب که به موقع آمدی و
عطر تن کوچکت دوباره زندگیمان را گلباران کرد...
خوش آمدی...
کوچک دلنواز نوش نوش...
هستی جان پدر و مادر...
دومین مغز بادام پدربزرگ و مادربزرگ...
ای دلارام روزهای تنهایی...
ای گردنبد مروارید...
ای چشمه جوشان...
شاران...
پینوشت:چقدر از این پست زود گذشت...
بیمارستان شلوغ بود...
شیون کودک لحظه ای قطع نمی شد.
دلم می خواست سرک بکشم ببینم چرا اینقدر بی قرار است و کاری از دست من برایش بر می اید آیا؟
چقدر دلم می خواست همراهش گریه کنم...دلم می خواست رها شوم. از همه حسهای بد.
روی نیمکت سیمانی نشستم...پاهایم را تاب دادم.
نسیمی از روی موهایم گذشت.به صفحه سبزرنگ مجله زل زدم...به چهره هنرپیشه داستان که رنگی رنگی نقاشی شده بود...به صورتهای گندمی و موهای قهوه ای و لبهای قرمزشان!
وقتی غرقی،اطرافت را نمی فهمی...
وقتی درون دنیایی سبز خوابت می برت،خاکستریهای اطرافت نمی بینی.
سرم را که بیرون کشیدم دوباره تصویر خاکستری بیمارستان در نظرم زنده شد.
پیرمردی را می بردند...دست و پایش شکسته بود.ناله می کرد...
مادری در داروخانه با فرزندش به انتظار نشسته بود.
داروخانه ای با داروهای خاص...شیمی درمانی...
ای خدا!
چقدر درد دارند این مردم...مردم شهر من چقدر سخت می گذرانند...
همه چیز اینجا مرده است انگار...
سکون و مردگی و ماندگی بیداد می کند.
بخش اداری شلوغ بود.
آنقدر مواجب بگیر آمده بود که خدا بگوید بس!
مرده شوی این تاییدیه و استعلاجی را ببرند!اصلا مرده شوی بیمه و مشتقاتش را ببرند ایضا"!بی نزاکتهای عالم!
دکتر دیوانه بی خدا!
پرونده را که تحویل گرفتم،رها شده،خودم را از درب بزرگ و آهنی بیمارستان بیرون انداختم...
پل هوایی را رد کردم.زیر پل مردی گوجه سبز و چاقاله می فروخت...آخ که چه رنگهایی!
آنطرفتر،دستفروشی اسباب بازیهای رنگارنگش را حراج کرده بود.
در کناره خیابان ،دو دختر زیبا و ظریف با آرایشی غلیظ از ماشینهای در حال گذر دلبری می کردند...
ترافیکی شده بود برایشان بیا و ببین!
همه چیز رنگ زندگی داشت...رنگ گوجه سبز و سیب گلاب...
رنگ اسباب بازی و دمپاییهای قرمز...
رنگ رژ لب دخترکان زیبای پیاده رو...
بیرون از بیمارستان زندگی جاری بود.
با خودم فکر کردم:
چه قدرتی دارد خداوند من!
چه پر رنگ دو صحنه زشت و زیبای خلقت را در کنار هم گذاشته...
از مردگی تا زندگی به اندازه یک عرض خیابان فاصله است...
و از زندگی تا مردگی به اندازه یک بند انگشت...
اسپانسر نوشت:اسپانسر مسابقه پیش بینی نتایج جام جهانی می شویم!!!
12 سال است که تو را از دست داده ام...
تویی که هنوز بوی قدیمی بودنت لابه لای عکسهای آلبومم می پیچد...
دیگر بوی هل نمی آید...بوی عطر نعناع و چای...بوی لباسهای تمیز و خنک همه و همه خاطره شدند!
امروز رژلب یادگاری ات را از سبد دلتنگیهایم بیرون کشیدم.با آن رنگ قهوه ای براق چه خوشرنگ است هنوز.
دلم سخت تنگ است...دلم تنگ پشت بام خانه توست.همان پشت بام تفته ای که در تابستانهای کودکی آتش از آن می بارید و من با ندا،دختر همسایه ، همه را به هم وصل می کردم و پابرهنه رویشان می دویدم.
آن وقت از آنجا به یکباره به خانه شان سرازیر می شدیم.
بازی می کردیم...می خندیدیم و بستنی یخی می خوردیم.
دلم تنگ آن حسهای یواشکی ست...
همان حس خنکی ای که وقتی دستم زیر بالشم می خزید زیر پوست انگشتانم می دوید...
دلم تنگ آن شبی ست که بابک و حامد بادبادک درست کردند و با فانوس به آسمان تیره فرستادند.
می دانی مادربزرگ؟
این روزها عجیب شده ام!بازگشته ام به عقب.
پشت سرم را نگاه می کنم و باز متعجبتر از قبل می شوم.
چقدر پررنگند خاطرات من!چقدر زنده و پرشورند هنوز!
من چقدر کودکی کرده ام!چقدر بوده ام...چقدر هستی ام پررنگ و قوی و جلوه گر است...
وای...که چقدر دلم عطربرنج می خواهد...
دلم آن کوچه بی عبور و خنک را می خواهد، همان کوچه آجری رنگ را .
می خواهم خودم را لابه لای چادر نماز سپیدت گم کنم.
نفس بکشم و بعد به خواب روم.
دلم برگ مو می خواهد...برایم دلمه درست می کنی؟از برگ همان تاک پیر به هم پیچیده بر طاق سایه روشن حیاط ؟
دلم صدای شب می خواهد مادربزرگ...
صدای شبٍ پر از بادبادکهای با فانوس و بی فانوس...
دلم صدای درب آهنی ای را می خواهد که وقتی به هم می زنی اش سینه از شادی بازگشت پدربزرگ با دستی پر از هندوانه لبریز شود...
دلم معصومیت و پاکی می خواهد...
بوی پوشال کولر آبی دیروز مرا به گریه انداخت...آخر بوی گذشته هایم بود.
کاش بیایی...این بار ...به خواب خیس من...
خوابم را باز هم نیلوفری کنی.
مشت مشت ستاره بپاشانی بر بالشم...
تا خود صبح برایم "و ان یکاد بخوانی" و بر صورتم عطر بیافشانی.
خیلی وقت است نیامده ای به خوابم...
دلم تنگ است...
دلم صدای شب می خواهد...
مادربزرگ...
خواب که می روم...ذهنم در هم می لولد...پریشان که نه! متلاطم می شود...
چیزی مانند کلاف بیرون می آید و وصل می شود به آن قسمت از مغزم که رویا باف و خاطره باز است...
آهسته آهسته نزدیک می شوم...
نزدیکشان...
پسرکی زیبا و بلند قد در پس دیواری ایستاده که نه!پنهان شده...18 سال دارد به زور...شیطنت می بارد از چهره اش ...
دخترکان کم سن و سال در لباس مدرسه پر لبخند می رسند از راه دور...
یکیشان از دیگران شاخصتر است...باریک و ظریف...همان اونیوفرم سورمه ای نخ نما شده مدرسه هم دو چندان می کند زیبایی اش را.چشمان درشت و مشکی اش برق عجیبی دارند...دو ستاره دارند انگار...
پسرک سرک می کشد از پس دیوار...نفسهایش به شماره افتاده...نگاهش از دور پر تمناتر از ابری بارانی ست برای فرود بر سینه تفته زمین برهوت...
قلبش انگار اینجا نیست...آمده بالا...می تپد در دهانش حالا...
هیجان غوغا می کند...بیچاره اش کرده این حس داغی سرخ زیر گوشهایش...
داغ نفس می کشد...مانند تابستانی پررنگ و خاموش...
دخترک که به سینه کش دیوار می رسد،پسرک به ناگهان می پرد بیرون...
سد می کند راهش را...
سینه به سینه...
چشم در چشم...
نفس به نفس...
سرتا پای دخترک را با نگاهش می بلعد سخت...
دل من در نیمه شبی بهاری می لرزد...در خواب...
برایشان...
دخترک می پرد از جا ...عقب می کشد...
چتری هایش پریشان در دست باد،نوازش می کند،قلب سوخته از آتش غزل عشق را...
در لحظه ای باریک و چابک،بوس*ه ای لطیف اشتباهی می نشیند روی گونه های اناری رنگ ...
ثانیه ایستاده...نمی گذرد...
زمان می پیچد...نمی رود...
پیچ امین الدوله سر دیوار عطر می افشاند...
خوشه یاس بنفش آویزان،خواب می بیند انگار...
دخترک می ترسد...
هول برداشته و پر هیجان...
نمی فهمد هیچ!
دستش بالا می رود...
می کوبد بر گونه آتش گرفته عاشق، بی هوا!
پروانه ها می رقصند مقابل چشمان عاشقٍ زار...
در باور نمی گنجد بهت پسرک...
می گریزد از صحنه جرم متهم خوش سیما...
میرود تا ته کوچه و بعد گم می شود در خیابان شلوغ پر دود پایتخت ...
دوست دخترک با حیرت می پرسد:
این کی بود افسون؟
دخترک ابرو گره کرده می گوید:
یه لات جلمبر!!
اما...
حین ادای کلمات،
وقتی می گوید:
لات!
نمی داند که همان مجرم لات!
برای همان بو*سه ناب...
چه روزها که حرام کرده خواب و خور را بر خود ...
چه نقشه ها در سر نداشته است برای همان یک لحظه...
چه آتشها نگرفته از جنس دوست داشتن...
...
بعد از آن روز...
دخترک قصه من هرگز ندانست که عاشقش
همان روز در ابر خاکستری روزهای بهاری ناپدید و ویران شد...
ندانست که پسرک
سوخت و خاکستر شد...
ندانست که یک عمر عشق را بی حرف خلاصه کرد در یک بوسه و آنوقت...
رفت ...قصه نوشت:این داستان واقعی ست...
لذت یعنی حس روزی که دخترکت سوپش رو تا آخر خورده و حسابی دست و صورتش رو کثیف کرده و تو روروئکش نشسته تا تو بری تر و تمیزش کنی و لباسهاش رو عوض کنی.
وقتی صورت خیس از سوپ و برنجش رو با حظ می بوسی و بغلش می کنی،بهت می چسبه و از ته دل می خنده و دست و پا می زنه.
دست و صورتش که تمیز شد،آهسته رو تخت می خوابونیش و پوشکش رو عوض می کنی...
یه لحظه بعد ویرت می گیره بری لوسیون بدنش رو بیاری و در حین تعویض لباس یه کم ماساژش بدی.
لوسیون رو که روی بدن کوچک و سفیدش می ریزی،دست و پا می زنه و غنج می ره...
می دونی چی شیرینتره؟اینکه این آهنگ رو رو تبلت ،کنار گوشش پلی کنی(البته تبلت رو باید از دستش قایم کنی زیر بالش!! وگرنه ول کن نیست!)بعد با لوسیون تمام تن و بدن ظریفش رو ماساژ بدی ...
اونوقت وقتی چشمای قشنگش به خواب نشست،آروم موهای نرمش رو ببوسی و بوی بدنش رو تا به آخر به مشام بکشی.