عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

بی سرزمین تر از باد

می دانید؟

حرفهایی مانده است در گلو...

حروفی خشکیده در انگشت...

نمی آیند بالا...

خورده می شوند...

نوشته نمی شوند...

می روند پایین و برمی گردند به ذهن...

ازین غوغای کلمه ها می ترسم...

ازین غوغای توی ذهنم می ترسم...

می دانید؟

این روزها مثل بادم...

بی سرزمین...

سرگردان و بی آشیان...

ابرها که می آیند سر کوه،دل من هم خاکستری می شود.

صبح که بر می خیزم،همه اش منتظرم...

ظهر ناهار مختصری می خورم و باز منتظرم...

انتظار این روزهای من کی به سر می آید خدا می داند.

گرم گرمم...

زندگی امروز سبز است و روز دیگر آبی و روز بعد هم شاید خاکستری..

پاییز می آید ،می دانم...

تک درختم دوباره رنگارنگ می شود،می دانم...

نوشته هایم رنگ سوسن ، یاسمن و کاغذ می گیرند،می دانم...

کودکیها و بزرگسالیم پررنگ می شوند،می دانم...

قطره اشکی از چشمم می روید و می ریزد روی گونه...

پنجره صبح  رو به اسودگی باز است،می دانم...

بعدا" نوشت:مبارکت باشه...منتظر بودم عزیزم...

تنها راه چاره...

می دانید؟

راه رفتنی را باید رفت...

این راهها را باید شمرد و ره توشه برداشت و زد به دل کوه...

گاهی تنها راه چاره است رفتن و گاهی تنها درمان سوختگی روزهای تابستانی...

تفته تر از تفته ام...

سخت است اما گریزی نیست!
زندگی پستی و بلندی بسیار دارد...

باید بایستی...

ایستادگی ،مقاومت می آفریند

و صبر،استقامت...

این روزها داغ داغم...

این روزها ،زندگی هم با من داغ است...

سنگها در کمینند و من باید نیمی از وجودم را بسپرم به دست باد...

گاهی رفتن تنها راه چاره است...

پینوشت:هستم...می نویسم...فرصت نیست تا کامنتهاتون رو تایید کنم...به زودی...