می دانید؟
حرفهایی مانده است در گلو...
حروفی خشکیده در انگشت...
نمی آیند بالا...
خورده می شوند...
نوشته نمی شوند...
می روند پایین و برمی گردند به ذهن...
ازین غوغای کلمه ها می ترسم...
ازین غوغای توی ذهنم می ترسم...
می دانید؟
این روزها مثل بادم...
بی سرزمین...
سرگردان و بی آشیان...
ابرها که می آیند سر کوه،دل من هم خاکستری می شود.
صبح که بر می خیزم،همه اش منتظرم...
ظهر ناهار مختصری می خورم و باز منتظرم...
انتظار این روزهای من کی به سر می آید خدا می داند.
گرم گرمم...
زندگی امروز سبز است و روز دیگر آبی و روز بعد هم شاید خاکستری..
پاییز می آید ،می دانم...
تک درختم دوباره رنگارنگ می شود،می دانم...
نوشته هایم رنگ سوسن ، یاسمن و کاغذ می گیرند،می دانم...
کودکیها و بزرگسالیم پررنگ می شوند،می دانم...
قطره اشکی از چشمم می روید و می ریزد روی گونه...
پنجره صبح رو به اسودگی باز است،می دانم...
بعدا" نوشت:مبارکت باشه...منتظر بودم عزیزم...
می دانید؟
راه رفتنی را باید رفت...
این راهها را باید شمرد و ره توشه برداشت و زد به دل کوه...
گاهی تنها راه چاره است رفتن و گاهی تنها درمان سوختگی روزهای تابستانی...
تفته تر از تفته ام...
سخت است اما گریزی نیست!
زندگی پستی و بلندی بسیار دارد...
باید بایستی...
ایستادگی ،مقاومت می آفریند
و صبر،استقامت...
این روزها داغ داغم...
این روزها ،زندگی هم با من داغ است...
سنگها در کمینند و من باید نیمی از وجودم را بسپرم به دست باد...
گاهی رفتن تنها راه چاره است...
پینوشت:هستم...می نویسم...فرصت نیست تا کامنتهاتون رو تایید کنم...به زودی...