دیشب تا می تونستم اشک ریختم...
دلم گرفته بود...زیاد...
این دم عیدی،
تو این هوای نیم بند بهاری...
دل آدم چه می گیره...
شاید به خاطر دیدن یه فرشته کوچک اینقدر دلم گرفته بود...
دیدن صورت معصومی که فقط دو تا بال کم داره...
الینا...
چه غمی تو نگاهش بود...
چقدر دلم مچاله شد...
چقدر براش دعا کردم...
برای سلامتیش،برای اینکه بتونه راه بره...
از ترحم کردن بیزارم...
فقط می خوام که یه روز بتونه مثل هم سن و سالاش زندگی کنه...
تو این روزهای پایان سال،فقط ازتون می خوام براش دعا کنید...
برای دل مادر دردمندش که صبوری می کنه و فرشته ش رو موقع تشنج،به سینه ش می چسبونه،دعا کنید...
برای دل دردمند مژگان،مادر آرمین کوچک که به خاطر یه اسهال کوچک و بی مبالاتی بیمارستان،ایست قلبی کرد،دعا کنید...
برای همه فرشته ها ،برای الیناها و آرمینها دعا کنید...
برای همه...
لحظه تحویل سال...
دختر 40 گیس بهار در همین حوالی نفس می کشد...
منتظر نشسته است تا بانوی برف،کوله بارش را بردارد و پشت کوههای البرز ناپدید شود و با قدرت تمام شکوفه هایش را به رخ بکشد و عطرافشانی کند...
این روزهای میان خانه تکانی عید و روزهای نصفه نیمه بهاری،حسی عجیب در قلبم سر می خورد و چشمانم را نمدار می کند...
بوی ماده سفید کننده که می آید،به روزهای نوجوانی و عید گره می خورم.روزهایی که درخت گوجه سبز خانه مان بی هوا شکوفه می کرد و یاسهای زرد نمناک از پنجره سرک می کشیدند...
دوندگیهای شب عید،بوی پاساژهای شلوغ،اطلسی های تر،تنگ بلور و 7 سین مادربزرگ چه دورند از این روزها.
جوشش عیدانه تهران...دست فروشان دوره گرد...آسفالت خیس خیابان تجریش...چه خاطره انگیز می درخشند.
حیاط خلوت مادربزرگ و آن پوستر بزرگ برجسته از دو گربه مخملی که هر سال تمیز می شد،مرا به یاد روزهای دور می اندازد.
بوی ترشی و مربای به...بوی اسکناس نوی عیدی پدربزرگ...
بوی آینه و شمعدان و عطر سیب...
بوی قرآن و حول حالنا الی الاحسن الحال...
همه و همه مرا منقلب می کند...
دست به دعا بر می دارم:
یا رب...حال ما را به بهترین حال تبدیل کن...
و بعد در پس تمام این نو شدنها و سال شیشه ای جدید حقیقتی ذهنم را پر می کند:
عمر مثل باد می گذرد...

یه سری آدما هستن که خبرچینی ،زیر آب زدن و فضولی کردن شغلشونه.
آخه بیکارن! دوست دارن تو روابط مردم کند و کاش کنن و تا می بینن یه گروهی با هم خوبن و دو سه نفر با هم اخت شدن،چشمشون تنگ می شه و می پرن وسط و به دروغ از این به اون می گن و از اون به این...دوست ندارن دو نفر با هم صمیمی باشن.دوست دارن همه رو به جون هم بندازن و خودشون حکفرمایی کنن و نقل مجلس باشن(چون کمبود محبت و توجه دارن و تربیت درستی ندارن!)
از خاله زنک بازی و حسادت لذت می برن.
از اینکه خودشون رو به این و اون بچسبونن و میونه دو طرف رو شکرآب کنن،لذت می برن..خوب ببرن...چنین لذتهای مسمومی نوش جونشون...
خلاصه اینکه این گروه از آدما به شدت غیر قابل تحملن و باید به سرعت ازشون دوری کرد...
اینجور موقعها برای اینکه حمله های این فضولان درب داغون رو خنثی کنیم،باید ازشون بگذریم...یعنی هرچی دو به هم زنی کردن،محلشون نگذاریم و حرفهاشون رو جدی نگیریم...
بشنویم اما عاقل باشیم و باور نکنیم...
وقتی هم رگ خباثت این فضوله گرفت و خواست میونه دو نفر رو به هم بزنه،اگر یکی از اون دو نفر سکوت کرد و اونقدر این مساله رو مهم ندونست و فضول رو در حدی ندونست که درباره ش حرف بزنه یا باهاش رو به رو کنه،حمل بر محکوم بودنش و صحت حرفهای فضوله نگذاریم...بلکه به ریشش بخندیم و مطمئن باشیم که می خواد دو به هم زنی کنه و چشم نداره صمیمیت بین دو نفر رو ببینه...
لٌپ کلام اینکه این پست رو نوشتم تا اون مخاطب خاص دست و پاش رو جمع کنه ،دمش رو بگذاره رو کولش و بره پی کارش! بیخودی تلاش نکنه و خودش رو به در و دیوار نکوبه چون دیگه جایی تو فضای مجازی کسی نداره و مطروده!
والسلام!
دوست داشتید ادامه مطلبی هم هست...
یادته گفتی :نمی شه...یادته چقدر نا امید بودی؟
یادته گفتم: می شه...امیدوار باش!
یادته گفتی نه! این ماه هم نیومد...
اما من گفتم: می یاد...یه روزی از همین روزا می یاد...صبر داشته باش!
اشکات دونه دونه رو صورتت راه گرفتن و ریختن روی شالت و گفتی:نه! نمی دونم خدا چرا صدامو نمی شنوه؟
تو چشمات خندیدم و گفتم: خجالت بکش! این که گریه نداره!
بعد دعوات کردم: چقدر تو ناشکری!! دوست داری به زور بیاد و خدای ناکرده قلبش نزنه؟دوست داری زودتر بیاد و یه جنین ناقص داشته باشی و مجبور بشی سقطش کنی؟
چشمات غم داشت اون روز...اما بهم گفتی: ممو! من همین الان ،تو همین لحظه، از همه دنیا فقط یه بچه می خوام...یه دختر...
که اسمش رو بزارم باران...
بهت گفتم:پس بذار بارانت بهاری بباره...بذار نم نم و آروم بباره...سالم و صالح بباره...
در جوابم اما به یه نقطه دور خیره شدی...یه نقطه که تو زمان گم شده بود...
صندلیم رو کنارت گذاشتم و دستم رو گذاشتم روی شونه ت...انگاری از خواب بیدار شدی...روی میز دو تا خط عمود کشیدم و گفتم: بهت قول می دم من از این شرکت نرفته،تو باردار می شی...این خط ،اینم نشون!
با یاس گفتی: خوش به حالت به خاطر بچه ت می ری مرخصی زایمان...راحت شدی...اما من چی؟هنوز منتظرم...تمام مطب دکترهای تهران رو زیر پا گذاشتم...
...
وقتی خبر بارداریت رو از زبون خودت با یه حال خوب که کمتر تو وجودت سراغ داشتم،شنیدم،گفتم:دیدی دختر؟دیدی؟حالا باز منفی بباف...
میون گریه خندیدی و گفتی:قانون جذب تو باعث شد...تو گفتی و خدا صدات رو شنید...
و بعد تو آغوشم گرفتی و های های گریه کردی...
...
حالا امروز روز موعوده...روز مادر شدنت...روزیه که تو بعد از 10 سال دخترت رو تو آغوش می کشی...
روزیه که چندین سال به انتظارش نشسته بودی...
آغاز روزهای مادریت مبارک...
و اینک قسمت دوم تجربیات فسقلی داری...
رفلاکس:
وقتی ماه آخر بارداری بودم،رفته بودم آرایشگاه تا برای عروسی ای که دعوت بودم،سر و صورتم رو درست کنم.یه خانم جوونی تا من رو دید،لبخند زد و بعد از مقدمه چینی گفت:"خیلی مواظب باش وقتی بچه شیر می دی،بچه ت به لبنیات حساسیت نده.بعضی بچه ها حساسن و به پروتیین شیر گاو که مادر می خوره حساسیت نشون می دن.من انقدر پرهیز بودم که عصبی شده بودم و الان هم واقعا توان بچه دوم آوردن رو ندارم."
برای آگاهی از رفلاکس و راههای کنترلش،روی بقیه ش کلیک کنید...
ادامه مطلب ...
اگه تمام دنیا جمع شن تا روزم رو شیرین کنن،جز تو کس دیگه ای نمی تونه انقدر عسل باشه...
تو کجا بودی کوچک من؟
قبل از این من چقدر بی هدف و خالی بودم...
چطور نمی دونستم تو می تونی اینقدر رو من تاثیر بگذاری؟و اینقدر من رو آروم و صبور و خوشحال کنی...
چرا حس نمی کردم تو می تونی دنیای من بشی؟
وقتی به من می آویزی و شیر می خوری،تا عرش اعلی می رم و برمی گردم...
وابستگیهات رو دوست دارم..
از لذت اینکه تو یه جمع شلوغ دنبال من می گردی و تا لبخندم رو می بینی یه آه بلند می کشی که یعنی خیالت راحت شد که پیشتم،می خوام بمیرم!
همین جمعه ، 25 بهمن ماه 92 بود که لبهای ظریف و قشنگت رو به هم فشردی و به زور گفتی: "با" ...صدات مثل صدای عروسک بود...
مثل صدای کارتونی سیندرلا...
وقتی غلت می زنی و رو شکم می افتی،دیگه دنده عقب نمی ری...مثل یه خزنده شیرین و کوچک با فشار پا و سر کوچکت،جلو می آی...
تازگیها پاهایت را به زمین می زنی و از عقب پشتک!!
عاشقتم وقتی از زور خواب روی شونه من لق لق می خوری و یه نفس بلند می کشی و چشماتو نیمه باز می کنی و می خندی...
از تبلت و پیانو زدن با آن لذت می بری...
به راحتی نیم خیز می شی!حتی یه بار نشستی دردونه من!
همه چیز رو تو دهانت می گذاری...همه چی!!
آخ که چه روزی می شه اون روز وقتی که بگی: "مامان"
دونه برنج نوشت:مصائب شیردهی تمام شد!!دونه برنج به غذا افتاد!!
ادامه مطلب ...سلام و صد سلام به خوانندگان عزیز این وبلاگ...
دوستتون دارم...
بذارید مثل همیشه باهاتون روراست باشم...
اگه بگم همه تون رو دوست دارم،دروغ گفتم!چون یکی دو نفری هستن که دوست داشتنی نیستن...
چرا؟
خوب خودشون بهتر می دونن.
عادت دارم همیشه راستش رو بهتون بگم و الکی چیزی رو پنهان نکنم.از این آدمایی هم نیستم که بگم عاشقتونم اما بعد کسی رو تحویل نگیرم و فقط ظاهرسازی کنم...
از اینکه همیشه همراهم بودین و همیشه اینجا رو می خونید ممنون.
چند روز پیش به این فکر افتادم که چرا آمار وبلاگ من بالاست اما تعداد نظرات یک دهم آمار هم نیست؟
به دو تا جواب رسیدم...
بعضیا خوششون می یاد و حال ندارن برام بنویسن...
بعضیا خوششون نمی یاد و طبعا نمی نویسن...
بعضیها هم کلا بی حوصله ن!
از یه طرف چند نفری برام تو خصوصی پیغام گذاشتن که نمی تونن نظر بگذارن و شاید مال قالبم باشه...شاید درست باشه چون من خودمم برای بلاگ اسکاییها به زور نظر می زارم...مدام کد پایین کامنت رو باید رفرش کرد و دوباره نوشت...
اول از همه از دوستان نازنینٍ قدیمی و جدید که همیشه یا گاهی وقتها می کامنتن و حضورشون پر رنگه،به خاطر وقت گذاشتن و خوندن مطالب این وبلاگ،تشکر می کنم.
دوم اینکه دوست دارم بدونم چند نفرن که خاموشن و اینجا رو می خونن اما بی هیچ ردپایی اون دکمه ضربدر رو می زنن و وبلاگ رو می بندن؟از کی منو می خونن و چه جوری با اینجا آشنا شدن؟ممنون می شم خودشون رو معرفی کنن تا من بیشتر باهاشون آشنا بشم.چون اخیرا" اونطور که من تو آمارها دیدم،از کشورهای برزیل ، آمریکا، انگلیس ، کانادا ، پرتغال ، مالزی ،فرانسه ،ایتالیا و آلمان هم خواننده دارم...
یه عزیزی این وبلاگ رو ازین سایت دنبال می کنه: http://newsblur.com
زودی خودش رو معرفی کنه!!! 
برای تبریک بارداریم و به دنیا اومدن دونه برنج خیلی از خاموشهای عزیز روشن شدن و سیل کثیر کامنتهایی که جدای از عمومیها تو خصوصی برام اومد،من رو شوکه کرد.
پس تو این پست منتظرتونم تا رخ بنمایانید و خودتون رو معرفی کنید،خاموشان خجالتی و عزیز! ولو شده با یه کامنت کوتاه...خواهشا خصوصی نکنید که راه نداره!!!
پینوشت مهم:این پست سنجاق شده به بالای وبلاگ.پستهای پایین ،هفته ای دو سه بار آپ می شن.یعنی تا اینجا رو باز کردید این اولین پسته برای اعلام حضور خواننده های خاموشی که هر از چند گاهی اینجا رو باز می کنن و می خونن.پستهای جدید پایین همین پستن.
خسته بودم.چشمانم دو دو می زد.استخوانهایم را انگار در هاون کوبیده بودند.
آن روز در شرکت بدجوری کار روی سرم ریخته بود.همه اش کانتینر...همه اش مدارک...همه اش پروفرما...همه اش ایمیل و آدمهایی که معلوم نبود از کجا یاد گرفته بودند اینقدر اشتباه کنند و مرا به زحمت بیندازند!
ساعت 4 بعدازظهر،بارانی بلند و مشکی محبوبم را پوشیدم و کمرش را محکم بستم.
زودتر از موعد با همه خداحافظی کردم...می خواستم تنها باشم...می خواستم هوای نیم بند زمستانی را که با ابرهای خاکستری و سنگین در آمیخته بود،نفس بکشم و بخور کنم.
از چند روز قبلش سنگین بودم...حس نداشتم.پاهایم انگار نمی رفتند.پلکهایم خواب زیاد داشتند.
چیزی وجودم را می کشید و به من چسبیده بود...
از تاکسی که پیاده شدم،سر اتوبان جلال که به اشرفی اصفهانی وصل می شد و بالا می رفت،فکر کردم...
خدایا نکند...؟وای...
قدمهایم را که در چکمه های زمستانی ام تند و تیز شده بود،شمردم...یک، دو ، بیست...سی...چهل...پنجاه...
مقابل داروخانه ایستادم...نفس عمیقی کشیدم.
کاش نداشته باشد...کاش بگوید بدترین و ضعیفترین نوعش را داریم...
اما نه!
وقتی دخترک فروشنده دو جعبه دراز از نوع معمولی اش را در دستم گذاشت،می دانستم که باید امتحان کنم...
داخل خیابانمان که پیچیدم،داغ بودم.ترسیده بودم:که اگر نباشد چه؟
همانطور با خودم شمردم...یک، دو...دو روز از موعود گذشته است! نه! امکان ندارد! با دو روز که آدم مادر نمی شود!هرگز!
جعبه های دراز و سفید را در سبد آشپزخانه گذاشتم و باز فکر کردم...
می گویند صبح زود، ناشتا! آن موقع بهتر جواب می دهد...
نمی توانستم...فردا صبح خیلی دیر بود...خیلی...لحظه لحظه فهمیدنت برایم ارزش داشت و مانند گنجی گران بود...
اولی را امتحان کردم...وقتی نگاهش کردم،در عرض دو ثانیه قرمز شد...دو خط قرمز و کوچک و صاف خودشان را با تمام قدرت به رخ می کشیدند...
باورم نمی شد...
دومی را امتحان کردم...اینبار زودتر قرمز شد...
اشک از چشمانم جاری شد...
تو چه اصرار وافری داشتی که خودت را به من بفهمانی موجود کوچک دوست داشتنی ام...
آمده بودی! اما نمی خواستم باور کنم...گویی انتظار نداشتم که انتظار شیرین من به آن زودی آغاز شود.
تلفن را برداشتم...به مادرم...گفتم و اشک ریختم...اشک ریختم و گفتم...
به پدرت نگفتم...
وقتی آمد سند موجودیتت را با دو خط قرمز پر رنگ نشانش دادم...
اخم کرد و بعد ناباورانه رنگش پرید و خندید...گیج بود...مثل من...
آخر پدر شدن و پدر ماندن سخت است نازنینم...
آن شب همه در خانه ما جمع شدند...
خوشحال بودند...و البته کمی تا قسمتی مبهوت...
چند هفته بعد که صدای قلب کوچک و شیشه ای ات در اتاق سونوگرافی پیچید،دیگر می دانستم که می خواهمت...که دوستت دارم...
که آمده ای و در حفره های سبز روزهای زندگی من جا خوش کرده ای...
و امروز درست یکسال از آن روز سفید و سرنوشت ساز می گذرد...یکسال از روز چنبره زدنت در عادتهای من می گذرد...
روزی که فهمیدمت...عاشقت شدم و زندگیت کردم.
یکسال است که با تو بزرگ شده ام ، رشد کرده ام و بالیده ام...
زمستان آن سال برفی نداشت و زمستان امسال دنیا دنیا خیر و برکت با خود به ارمغان آورده است و این همه برف از خیر قدمهای کوچک توست...
حالا تو چهار ماهه شده ای...چهار ماه گذشت...و چقدر زود گذشت...
چهار ماهگیت مبارک...سبزترینم...بهترینم...موجودترینم...
ادامه مطلب ...