سلااام دوستانم....
هوووف! چه خاکی گرفته اینجا رو! با تکوندن و یکی دوبار دستمال کشی هم درست نمیشه...القصه!
می دونید چیه؟
انقدر خوشحالم که اینجا با اینکه آپ نمیشه باز هم خواننده داره اون هم دویست و خرده ای!
این نشون میده مطالب این وبلاگ ارزشمند و پر محتوی بوده حداقل برای یه عده ی خاص.
بدونید اگر الان با اومدن واتس آپ و تلگرام و کانال هنوز وبلاگ می خونید و وبگردید،خاصید!
جونم براتون بگه که اومدم یه خبر مهم بدم و برم،کتاب سوم بنده در راهه ان شاالله.
به زودی اطلاع رسانی می کنم دوستان خوبم.
می بوسمتون.
خواستم بگم دعا کنید...
خواستم بگم این شبها رو هرگز از دست ندید...
سال پیش همین موقع عجب حالی داشتم...
فقط یه چیز از خدا می خواستم:
سلامتی دخترم...
اینکه نوزادی که به دنیا می آرم سالم و صالح باشه...
که بود...
که هست...
قدر این شبها رو بدونید...
سرنوشتها تو این شبها رقم می خوره...
خواستم بگم برای همدیگه دعا کنیم...
برای خوب بودن،سلامتی و عاقبت بخیری همه دعا کنیم...
برای دلهای منتظر دعا کنیم...
بک یا الله...
بک یا الله...
سکانس یک:
دوش می گیرم...
موهایم را شانه می زنم...
طره طره و درشت درشت می بافمشان...
ساکم را می بندم...
مانتوی سپید بر تن می کنم...
کفشهای کتانی نو و شلوار آبی محبوب ریبوک...
بهترینم را می بوسم،می بویم،به خود می فشارم و بعد به دست بادش می سپارم...
آنوقت دست در دست عزیزترینهایم راهی می شوم...
سکانس دو:
روز است...
ساعت 7 صبح...
همه چیز سفید است...
سفید سفید...
مثل برف...
مثل اولین روز آفرینش...
سکانس سه:
از یک خواب طولانی بیدار می شوم...
یک مشت سنگ داشتم که اذیتم می کردند...
یک مشت شنریزه داشتم که ریختمشان دور...
تمام شد...
دوست نوشت:از دوستان بسیار عزیزی که همراهم بودند و اس ام اسی و وبلاگی و خصوصی بدون اینکه از اصل قضیه ای که زیاد دوست ندارم در موردش حرف بزنم، خبردار باشن،همدردی کردن باهام،ممنونم.از اینکه به نگفتنهام احترام گذاشتید و نپرسیدید متشکرم... خوب ارزش دوستی همین موقعها مشخص می شه و دوست واقعی همینجا هاست که خودش رو نشون میده.مطمئنا هیچ توقعی نیست اما امسال هم مثل هر سال که یک سری تصمیمات می گیرم در مورد روابطم با آدمهای اطراف، باید روی یه سری از دوستیهام تجدید نظر کنم.بالاخره یه فرقی باید بین اونایی که همیشه هستن و اونایی که فقط برای رمز روشن می شن یا اصلا روشن نمی شن،باشه دیگه...
می دانید؟
حرفهایی مانده است در گلو...
حروفی خشکیده در انگشت...
نمی آیند بالا...
خورده می شوند...
نوشته نمی شوند...
می روند پایین و برمی گردند به ذهن...
ازین غوغای کلمه ها می ترسم...
ازین غوغای توی ذهنم می ترسم...
می دانید؟
این روزها مثل بادم...
بی سرزمین...
سرگردان و بی آشیان...
ابرها که می آیند سر کوه،دل من هم خاکستری می شود.
صبح که بر می خیزم،همه اش منتظرم...
ظهر ناهار مختصری می خورم و باز منتظرم...
انتظار این روزهای من کی به سر می آید خدا می داند.
گرم گرمم...
زندگی امروز سبز است و روز دیگر آبی و روز بعد هم شاید خاکستری..
پاییز می آید ،می دانم...
تک درختم دوباره رنگارنگ می شود،می دانم...
نوشته هایم رنگ سوسن ، یاسمن و کاغذ می گیرند،می دانم...
کودکیها و بزرگسالیم پررنگ می شوند،می دانم...
قطره اشکی از چشمم می روید و می ریزد روی گونه...
پنجره صبح رو به اسودگی باز است،می دانم...
بعدا" نوشت:مبارکت باشه...منتظر بودم عزیزم...
می دانید؟
راه رفتنی را باید رفت...
این راهها را باید شمرد و ره توشه برداشت و زد به دل کوه...
گاهی تنها راه چاره است رفتن و گاهی تنها درمان سوختگی روزهای تابستانی...
تفته تر از تفته ام...
سخت است اما گریزی نیست!
زندگی پستی و بلندی بسیار دارد...
باید بایستی...
ایستادگی ،مقاومت می آفریند
و صبر،استقامت...
این روزها داغ داغم...
این روزها ،زندگی هم با من داغ است...
سنگها در کمینند و من باید نیمی از وجودم را بسپرم به دست باد...
گاهی رفتن تنها راه چاره است...
پینوشت:هستم...می نویسم...فرصت نیست تا کامنتهاتون رو تایید کنم...به زودی...