می دانید همیشه فکر می کردم با خودم که بی مادری چه رنگی ست ؟
هرگز در تصورم نمی گنجید.سخت بود.اخر من همیشه مادر داشته ام.
اما ان شب سرد بی مادری بر من هجوم اورد.همان شب که دخترکم تب داشت و من تنهاترین زن عالم بودم.
همان شب که کسی نبود تا دلداریم دهد .نبود تا بگوید نترس!!درست می شود.
تبش قطع نمی شد.همه چیز وهم انگیز و خالی بود.من مادر بودم اما مادرم را می خواستم.مادری که با دستهایش در اغوشم بکشد و بگوید نوزاد است دیگر!تب می کند...
مادری که ساقه دستهایش را دور بدن خزان زده ام حلقه کند و اشکهایم را ببلعد.
مادری که در ناگهان سیاه ،سفیدم کند.
اما نبود.
سایه های خیال می آمدند و می رفتند و من در چنگال بغضی نابرابر اسیر بودم.
ترس از تشنج دمی راحتم نمی گذاشت.
او می سوخت و من شعله می کشیدم.
ندانستم کی سپیده زد و او به صبح سلامتی رسید.
از خواب که برخاستم گویی از پیاده روی در کوهستانی پر برف بازگشته بودم.
مانند یک کوه سنگین بودم...
دخترم آرام کنار من،نزدیک گونه ام نفس می کشید...
شبی سخت گذشته بود و من با تمام وجود این درد را تنهایی به دوش کشیده بودم.
حالا می دانم بی مادری چه رنگی ست...
می دانم
مادر که می رود،دختر تا آخر دنیا تنهاست...
مادر که می رود،روزهای ابری، انتهایش به قطره اشک می رسد.
و دختر تا آخر دنیا لا به لای تمام روزهای شیرینش،غمی دارد وصف ناشدنی .غمی که روزهای سفیدش را خاکستری می کند.
مادر که می رود،دختر می ماند و ترکهای سقف سرنوشت...
مادر که نباشد،روزها بی خورشید است...
نمی گویم کاش مادر داشتی...نه! تقدیر را چاره ای نیست...
کاش بدانی...
حالا می دانم کسی که مادر ندارد،روز مادر برایش کابوسی ست بی انتها...
تنها برایت دعا می کنم همیشه تندرست باشی و برای فرزندانت تا به آخر بمانی و مادری کنی.
که زندگی را چاره ای جز تسلیم تقدیر شدن نیست.
روز نوشت:اگه چشماتون خیس شد با این پست...من رو ببخشید...ممنون از پیغامها و اس ام اس هاتون...کاش همه دنیا مادر بودن و مادر داشتن...