عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

ششمین 16...

سال پیش بود...92سال ...همین شانزدهم ماه...شانزدهمین رو از اولین ماه فصل رنگارنگ خزان...

ترس داشتم...زیاد... از یک وقت نیامدنت...از واژگون شدن تمام رویاهای مادریم...

نمی دانم چرا اینقدر نگران بودم؟شاید نگرانی جز لاینفک وجود مادرها باشد...

همه چیز درست و به هنگام و طبیعی بود اما من باز می ترسیدم...

نمی دانم چرا...

شب اول سخت بود اما می ارزید به تمام روزهای سخت دنیا...

امروز باز هم 16 همین روز از اولین ماه فصلی رنگارنگ است...

به دنیا که آمدی،آن فصل رنگارنگ خوابی پاییزی را به دنیا بخشیده بود و امروز این فصل رنگارنگ دنیایی را بیدار خواهد کرد...

خواستم امروز را هم در تاریخ ثبت کنم...

همین روز را که با پدرت بزرگ می شوی...همین روزی که پدرت 33 ساله می شود و تو شش ماهه می شوی.

روزی که مرد فروردینی من،متولد شد و بعدها با هم پیوستیم و آن موقع بود که خدا تو را به ما هدیه داد...

خواستم بنویسم که تا به حال اینقدر حس خوب را تجربه نکرده بودم...

که بنویسم دیدن رشد و بالیدن تو: غلتیدنت،"با" گفتنت،دندان در آوردنت ،نشستنت،آب بازی کردنت و با صدای بلند خندیدنت که به فرشته ها طعنه می زند، بهترین صحنه های دنیاست.

می خواهم بدانی که تو در آستانه شش ماهگی پر اکسیژن ترین نفس دنیایی...

نفسترینم...

شش ماهگیت مبارک...

لینک فراخوان مسابقه در لینک زن...

  ادامه مطلب ...

سایه وهم...

اتومبیل مرد میانسال درون کوچه پیچید.آدرس همان بود که روی قبض سفید برایش نوشته بودند...مقابل ساختمانی که نمایش با سنگ گرانیت سیاه پوشانده شده بود،ترمز کرد.پیاده شد و زنگ درب خانه را زد.

صدای زنی که در پس زمینه آن گریه نوزادی با فضا در آمیخته بود،در آیفون پیچید:اومدم...

چند دقیقه بعد زن جوانی در حالیکه کودکی را در آغوش داشت،با یک ساک و یک کیف از ساختمان بیرون آمد...

مرد از اتومبیلش بیرون آمد و درب را برای زن که از نفس افتاده بود و هن و هن می کرد،باز کرد..

کودک کوچک که در سرهمی صورتی رنگش دست و پا می زد،گریه می کرد و به خود می پیچید.

زن به سختی روی صندلی عقب نشست و درب را بست.

کودک را در آغوش گرفت و شیشه کوچکی را با مایع سفید به او خوراند...کودک آرام شد.مرد استارت زد و راه افتاد.

نوزاد در آغوش مادرش به خواب رفت اما دو دقیقه بعد بی قراریهایش شروع شد...

نوزاد نا آرام بود... و زن نگرانتر از همیشه سعی می کرد آرامش کند...

باران می آمد...همه جا خیس بود...چشم مادر هم...

سوالی تا نوک زبان مرد آمد و رفت...

خواست بپرسد که این بچه چرا اینقدر بی قرار است؟گرسنه است؟

با صدای زن جوان به خود آمد: نگه دارید...چقدر می شه؟

مرد دستپاچه از توی آینه به زنی نگاه کرد که خستگی از چهره اش می بارید اما عاشقانه نوزادش را محکم در آغوش گرفته بود...

وقتی باران بند آمد،زن در پیچ کوچه،در خم آن روز ابری و گنگ گم شده بود...

و آن مرد هرگز ندانست که مادر و کودک قصه در خم کدامین کوچه گم شدند؟

از تو می گیرد،وام،بهار،این همه زیبایی را...

عزیزم...

تو موجب تمام روزهای خوب منی...

تو بهارترینی بودی که تو پاییز شکفتی...

تو سال پیش همین موقع،در وجود من بودی و من بر سر سفره 7 سین دعا کردم که سالم باشی...

که همیشه همدمم بمانی...

که صالح باشی...

که مایه افتخار من شی...

اولین بهار،اولین شکوفه سفید و صورتی بهاری،اولین عطر بهار نارنج،اولین آواز پر چلچله ها،اولین جوانه سبز روی شاخه بید،اولین ابرک بهاری که هوای باریدن داره،اولین روز فصل گل و بلبل و سبزه،اولین اشعه نرم و طلایی خورشید،اولین نرمش نسیم بهاری...

تمام اولینها و بهترینهای بهار...

تقدیم تو باد...

...

مصدق می گه:

تو گل سرخ منی،

تو عشق منی...

تو گل یاسمنی...

تو چنان شبنم پاک سحری؟

نه!از آن پاکتری...

تو بهاری؟

نه!

بهاران از توست...

از تو می گیرد وام،

بهار،

این همه زیبایی را...

...

اولین عید زندگیت،اولین بهارت مبارک بهار من...