-
معرفی کتاب(دردم)
پنجشنبه 2 آبان 1392 08:23
نام:دردم نویسنده:خورشید.ر انتشارات: نودوهشتیا!! این روزا واقعا حس اینکه کتابی رو باز کنم ندارم!برای همین شروع کردم به خوندن کتابهای نود و هشتیا! حتما همه این سایت رو می شناسن.سایت بدی نیست اما داستانهای آبدوخیاری زیاد داره...خیلی وقت بود که سراغش نمی رفتم.اما جدیدا" نویسنده های جدیدش بهتر شدن و سبکشون رو عوض...
-
من و تو و ما
سهشنبه 30 مهر 1392 08:33
نازنین مادر... امروز روز بزرگی ست. روز دو نفره شدن من و پدرت زیر یک سقف مشترک... عطر تن تو در تمام خانه پیچیده و من به تعداد تمام رگبرگهای درختان،قسم خورده ام که تا آخرین نفس از تو مانند جانم محافظت کنم و مادرت بمانم. چند سال پیش نمی دانستم که روزی می آید که من سالگرد ازدواجم را با نوزادی 15 روزه جشن بگیرم. آن روزها...
-
زندگی کوچک
شنبه 27 مهر 1392 08:20
اون شب یعنی شب سوم به دنیا اومدنت، وقتی مادرم تو رو تو آغوشم گذاشت تا بهت شیر بدم ،زیر نور چراغ خواب نگاهت کردم:کلاه کوچکت عقب رفته بود و موهای کرک مانندت سیخ سیخ روی سر کوچکت ایستاده بود.درست مثل یه جوجه تازه از تخم در اومده خواستنی و ناتوان بودی... بعد تو منو چنگ زدی و در من آویختی،حرص خوردی و فغان کردی...نفس نفس...
-
به نامت...
دوشنبه 22 مهر 1392 10:38
می دانی فرزندم؟ هنوز باورم نمی شود که این پاهای ظریف همان چتر نجاتی ست که با آنها از آسمان فرود آمدی و درست یک هفته پیش با آنها آنقدر در زدی که مرا از خواب شیرینت بیدار کردی... من از روی شکمم قدمهای شیرینت را گرفتم و لبخندی به پهنی آفتاب روزهای تابستانی زدم... این روزها گرچه من شلوغتر از میهمانیهای عیدم...اما آرامش...
-
پس از باران...
پنجشنبه 18 مهر 1392 12:00
از تمام دوستان نازنینم که ابراز احساسات کردن و حضوری،تلفنی،اس ام.اسی فیس بوکی و وبلاگی (تو پیغامها و کامنتها ) و ایمیلی بهم تبریک گفتن و من رو با موج زیادی از کامنت و پیغام شوکه کردن،ممنونم... به زودی برمی گردم و براتون تعریف می کنم که چی شد و این دونه برنج چه جوری و با چه شرایطی به دنیا اومد... دوستون دارم... شرمنده...
-
فرشته کوچک پاییزی...
چهارشنبه 17 مهر 1392 08:43
فرشته بهشتی من... زمینی شدنت مبارک...
-
آخرین و آخرین...
سهشنبه 16 مهر 1392 08:34
این آخرین پست قبل از زایمان منه... این دوران شیشه ای هر چی که بود،با خوبی و خوشی و سختیهاش بالاخره تموم شد و حالا فصل جدیدی از زندگی منتظره تا من برم و زودتر بازش کنم... نمی دونم کی می تونم برگردم و دوباره اینجا بنویسم و از دونه برنج عکس بگذارم.بالاخره باید دوران نقاهت بگذره و فسقلی هم جون بگیره تا بتونم دوباره کارهای...
-
امشب فقط خدا را می خواهم...
دوشنبه 15 مهر 1392 21:30
باز بی تابم... باز می لرزد دلم... پایینتر از سقف آسمان پاییزی،باز بی قرارم... امشب تا به آخر ذکر گفته ام و شعر خوانده ام... شعرهایی که نمی دانم از کجا آمده اند... حال امشب من شبیه هیچ حالی نیست! خوابم می آید... بی تابم... دلم می خواهد تا انتهای صبح بی حس باشم و چیزی ندانم... در این لحظه ها فقط خدا را می خواهم......
-
انتهایی که به موجودیت می رسد...(خداحافظی)
دوشنبه 15 مهر 1392 08:25
دوست داشتنی ترینم... از همین لحظه می دانم که دلم برای یکی بودنمان،دو نفسه بودنم و دو نفره بودنمان تنگ می شود... از همین حالا می دانم که دلم برای ضربه های ظریف پاها و دستهای نحیفت تنگ خواهد شد... می دانم که باز دلم می خواهد تو مانند ماهی کوچکی در بطنم سر بخوری و مرا سر شوق بیاوری و من با خودم تصورت کنم که خوابیدی یا...
-
آماده تر از آماده...
یکشنبه 14 مهر 1392 08:33
همه چیز آماده است... ساک صورتی سفید... لوازمم و لوازمش... عکس انداخته ایم و قاب شده به دیوار اتاقش... عکسی با مادر و پدری خندان در انتظاری شیرین... اما من امروز سنگینتر از هر روزم... می دانم که روزهای سخت در کمینند اما حلاوتی که در خود دارند،هرگز و هرگز تلخش نمی کند... ثمره زندگیم با بالهای نازکش فرود می آید و در...
-
در همین حوالی بوی بهشت می آید...
شنبه 13 مهر 1392 08:40
چند شب پیش خوابش را دیدم... نوزادی درشت در لباس آبی با موهایی مشکی و پوستی سفید که به برف روی کاجهای زمستانی،طعنه می زد... صدای شیونش در اتاق آبی بیمارستان پیچیده بود... اما دغدغه من در آن لحظه تنها در آغوش کشیدنش بود و بس! کنارم که آرمید،چشمهایش را باز کرد و به من نگاه کرد...نگاهی از سر تعجب...بعد انگشتان سفید و...
-
معرفی کتاب(مجنونتر از فرهاد)
پنجشنبه 11 مهر 1392 08:39
نام :مجنونتر از فرهاد نویسنده: میم.بهارلویی نشر: علی این کتاب دو جلدیه و خوندنش حوصله می خواد.چون پر از حاشیه ست و همین حاشیه ها گرمش کرده.من که دوسش داشتم و هر کسی هم ازم در موردش می پرسه با کمال میل می گم که تهیه ش کنه. داستان در مورد دختریه که در خانواده ای پر جمعیت زتدگی می کنه و هر کسی با اسم خاصی صداش می...
-
دلچسبترین سورپرایز...
سهشنبه 9 مهر 1392 08:45
ابو جان! نمی دونم تو این دوران چند بار اذیتت کردم...چند بار بد قلقلی کردم... خودت می دونی که روزها خوبم و شبها کاملا تغییر هویت می دم!اصلا یه آدم دیگه می شم... دکتر گفته طبیعیه و به خاطر هورمونهای بارداریه... اما خوب بعضی وقتا این طبیعی بودن از حد می گذشت و من بیش از حد احساس سنگینی،کلافگی و درد می کردم...حال بدی که...
-
گذر دلتنگی...
یکشنبه 7 مهر 1392 08:37
دونه برنجم....عزیزم... اینجا،کنج این شهر شلوغ لا به لای ثانیه های سخت و سنگین در روزمرگی آفتاب و پاییز و رقص برگ پشت حریر پرده های نازک تنهایی اتاقت... در خلال هم آغوشی عصرهای خواب آلود و قوری چای... دلتنگترین مادر دنیا به انتظار نشسته است... دوست نوشت: شیده نازم،نفس خوشگلم،آغاز فصل سرسبز مادری مبارک...
-
ادای بد ویار!
شنبه 6 مهر 1392 08:23
بهش می گم: اینقدر ادا در نیار دختر!! چته هی به همه می گی بو می دی! برو اونور!زشته! می گه: به خدا نمی تونم...حالم خراب می شه!بوی غذا رم نمی تونم تحمل کنم... می گم: خوب از آشپزخونه شرکت رد نشو! مگه آزار داری،ازونجا رد می شی و خودتو و بقیه رو زجر می دی؟ می گه:نمی تونم! دلم غذا می خواد! با تعجب می گم:تو دیگه خیلی خودتو...
-
تجدید دیدار
چهارشنبه 3 مهر 1392 11:00
خداییش از همینجا اعتراف می کنم که هیچ چیز نمی تونست اینقدر منو سرحال بیاره الی همین تجدید دیدار با بر و بچز همکار!! دیروز دلمو به دریا زدم و سرزده رفتم جای جدید شرکت! آخه از وقتی من از شرکت اومدم بیرون،اونها هم تغییر مکان دادند...برای همین سختم بود برم ببینمشون... اما دیروز در یک اقدام متهورانه،وقتی کارگر تو خونه بود...
-
طعم روزهای انتظار...
سهشنبه 2 مهر 1392 08:30
کتاب رو پرت می کنم اون طرف! عجب موضوع نچسبی داره! خیلی گنگ و نامفهومه...حوصله آدم رو سر می بره... تازه از خونه مامان اومدم...همین چند شب پیش مهمونی بودم...اون هفته دوستام رو دیدم...تازه یه عروسی توپ دعوت بودم... همین جمعه پیش شام بیرون دعوت بودیم...همین دیشب هایپر بودیم و کلی برای دونه برنج از مارک جدیدی که آورده...
-
هنوز...
یکشنبه 31 شهریور 1392 08:40
هنوز منتظرم... هنوز در سفرم... و هنوز تو را در بطن دارم... جایی که روزی خالی می شود و می دانم دلتنگ بودنت خواهد بود... نمی خواهم عجله کنم ... نمی خواهم زودتر از موعد بخواهمت... اما امید دارم که انتهای این سفر 9 ماهه،به شیرینترین اتفاق زندگیم،ختم شود... در انتظار توام.. همه چیز آماده پرواز تو به سوی زمینیان است......
-
گر منع شوی از چیزی،حریصتر گردی!!
شنبه 30 شهریور 1392 08:24
چرا ذات آدم اینطوریه؟ فقط کافیه بهش بگن این کار رو نکن برات ضرر داره،تا تحریک بشه و خیز برداره برای انجامش! یا بگن این رو نخور،می زنه دستگاه گوارشت رو درب داغون می کنه،بعد تو اولین چیزی که تو گرسنگی به ذهنت می یاد برای خوردن،همون خوراکی ممنوعه ست! به من گفته بودن،تو دوران بارداری اصلا طرف سوسیس و کالباس و فست فود...
-
معرفی کتاب(نیمه ناتمام)
پنجشنبه 28 شهریور 1392 08:42
نام: نیمه ناتمام نویسنده: نسرین قربانی نشر: آموت این کتاب رو واقعا دوست داشتم.البته نمی تونم بگم از اول من رو جذب کرد و پرتاب کرد به میانه داستان!نه! اما کم کم که از فصل یک گذشت،تو داستان و روندش و تقابل آدمها با هم گم شدم... برای خلاصه داستان رو ادامه مطلب کلیک کنید... داستان در مورد خونواده متوسطیه که قهرمان داستان...
-
پا به ماه...
چهارشنبه 27 شهریور 1392 08:34
یه تیکه از کاغذ گراف رو از لوله بزرگش در می یارم و می زارم جلوی روم.چه بوی خوبی می ده!بوی مدرسه و کاغذ الگو اندازه گیری و دوختن پیش بند طرح کاد بین هر هر کرکر بچه های کلاس... یه کادر مستطیل می کشم و شروع می کنم به اندازه زدن و خط کشیدن...ازینور به اونور... پارچه قرمز عروسکی رو می برم و کوک شل می زنم...چقدر با مزه...
-
آپ می شویم...
دوشنبه 25 شهریور 1392 08:30
بعد از یه هفته سلام! واقعا به داشتن دوستانی مثل شما افتخار می کنم... اینو جدی می گم...بی اغراق! این همه ابراز احساسات بی ریا و لطیف برای چند تا عکس (که برای من واقعا ارزش داره و مهمه) و توصیه های ایمنی و دوستانه برای داشتن روزهایی بهتر و نی نی داری،من رو سر شوق می یاره... دوستتون دارم... پینوشت1: دوست عزیزم...از...
-
اولین سلام زندگی...
یکشنبه 24 شهریور 1392 08:29
اولین روز و شبهای با تو بودن را هرگز از یاد نمی برم... روزهایی که آلمینیوم ام.جی مهمان همیشگی سفره ام بود و تهوعهای خشک امانم را می برید... شبهایی که تا صبح به خود می پیچیدم و تنها زوزه سگها از دور دست و هلال روشن ماه در سقف آسمان شبهای سرد،آرامم می کرد... آن موقعها لعنت بود که بر خودم می فرستادم اما صبح روز بعد که...
-
سیسمونی
شنبه 23 شهریور 1392 08:59
پست حذف شد...
-
معرفی کتاب(امن،ابی،آرام)
پنجشنبه 21 شهریور 1392 08:45
نام:امن،آبی،آرام نویسنده:شهره قوی روح انتشارات:البرز این کتاب کم حجم مثل اسمش زیبا و آرومه...وقتی می خونیش افسوس می خوری که چرا نتونستی مثل قهرمان مرد داستان زندگی کنی... برای خلاصه داستان رو بقیه ش کلیک کنید... داستان این کتاب مربوط به زن و شوهری جوونه که تازه ازدواج کردن و البته این ازدواج با عشق همراه بوده...قهرمان...
-
پدری که توهم می زند!
چهارشنبه 20 شهریور 1392 08:34
زمان: نصفه شب تو پذیرایی من: ابو جان!! بابایی! پاشو برو سرجات بخواب!اینجا رو مبل استخونات درد می گیره... ابو تو خواب: باشه...وایستا حالا... من:من وایستادم! بعد از چند دقیقه ابو از جا بلند شد و خواب آلود راه افتاد طرف اتاق خواب.من داشتم کتاب می خوندم از بی خوابی! دیدم دوباره برگشت و تو پذیرایی دور زد و بعد با تعجب به...
-
نیش عقرب...
سهشنبه 19 شهریور 1392 08:49
همه تون می دونید که عقرب حیوونیه که تو مناطق گرم و خشک و بیشتر تو کوه زندگی می کنه و کارش نیش زدن و شکار حیوونهای مختلفه...گاهی اوقات خودش رو هم نیش می زنه و ممکنه بچه ش رو هم با نیش زهرآلودش بکشه... اما بیچاره دست خودش نیست!اقتضای طبیعتش اینه...ذاتش تو زهر آلود بودن و کشتنه و نمی شه بهش خرده گرفت... چند وقت پیش داشتم...
-
هستم اما...
دوشنبه 18 شهریور 1392 09:21
دوستان نازنین... فرشته های روی زمین... یه مدتی نیستم! نگران نشوید! وبلاگم اما هر روز آپدیت می شه...اتوماتیکه دیگه... مطالب رو بخونید و حالش رو ببرید... از خصوصیهاتون و ابراز احساسات در مورد اون شکم بنده!! هم خیلی ممنون... سعی می کنم زودی برگردم...اما قول نمی دم... دوستون دارم! مراقب خونه هاتون باشید و نزارید روش خاک...
-
اسکلت کوچک...
یکشنبه 17 شهریور 1392 09:03
نمی دانم تو هم آن روز را یادت هست دخترم؟ همان روزی را که من برای اولین تست غربالگری سه ماهگی،روی تخت سونو خوابیدم و دکتر به شکمم ژل مالید تا تو را ببیند... تا قبل از آن روز هیچ تصوری از تو نداشتم!نمی دانستم واقعا هستی یا نه! وقتی با چند حرکت روی شکمم،اسکلت کوچکی با بینی نوک تیز،روی ال سی دی بزرگ نمایان شد و دست و...
-
بوجان(منطقه ای ییلاقی در لواسانات)
شنبه 16 شهریور 1392 08:45
هفته اولی که کارو تعطیل کردم،خیلی شلوغ بودم... آخر هفته ویلای عمو جان تو بوجان دعوت بودیم.وارد لواسان که می شی،اولین چهارراه کند علیا و سفلی ست...سر دوراهی به سمت راست،یه جاده طویل و پر دار و درخته که به منطقه بوجان ختم می شه... خود بوجان سردسیره و ویلاهای خوشگلی توش ساخته شده و اونورترش می خوره به فشم. جاییکه ما دعوت...