خداییش از همینجا اعتراف می کنم که هیچ چیز نمی تونست اینقدر منو سرحال بیاره الی همین تجدید دیدار با بر و بچز همکار!!
دیروز دلمو به دریا زدم و سرزده رفتم جای جدید شرکت!
آخه از وقتی من از شرکت اومدم بیرون،اونها هم تغییر مکان دادند...برای همین سختم بود برم ببینمشون...
اما دیروز در یک اقدام متهورانه،وقتی کارگر تو خونه بود برای خونه تکونی پاییزی و دونه هم بالای سرش بود،تصمیم گرفتم سرزده برم شرکت ببینم چه خبره!!
دفتر که خیلی شیک شده بود و همه چیش عالی بود.از محیطش بگیر تا تخنولوژیش!جالب اینجا بود که همه صداهاشون رو پایین آورده بودن و پچ پچ حرف می زدن!یعنی صداشون از یه دسی بل بالاتر نمی رفت!آقایون تحصیلدار با کلاس شده بودن!!
چون تو جای قبلی،همه شون سر همدیگه داد می زدن و صداها بلند بود!
همه می گفتن این دونه برنج چرا نمی یاد؟چرا اینقدر لوس کرده خودشو؟مدیرم می گفت: خانوووووم!شما چرا اینقدر زود در رفتی؟ منم با خنده گفتم:والا خودمم موندم!نمی دونم چرا اینقدر طولانی شده!
خلاصه اینکه انقدر نشستیم با بچه ها حرف زدیم و از این و اون گفتیم که ساعت شد 3 بعدازظهر! خونه که رسیدم کارگر رفته بود و نوش نوش داشت برام سالاد درست می کرد...
منم با یه روحیه خیلی شاد!! براشون بستنی خریدم و بعد از ناهار زدیم به بدن...
خلاصه اینکه تجدید خاطرات و یاد قدیمها افتادن،خیلی حال آدم رو جا می یاره و سبک می کنه...