دوست داشتنی ترینم...
از همین لحظه می دانم که دلم برای یکی بودنمان،دو نفسه بودنم و دو نفره بودنمان تنگ می شود...
از همین حالا می دانم که دلم برای ضربه های ظریف پاها و دستهای نحیفت تنگ خواهد شد...
می دانم که باز دلم می خواهد تو مانند ماهی کوچکی در بطنم سر بخوری و مرا سر شوق بیاوری و من با خودم تصورت کنم که خوابیدی یا بیداری...
می دانم که برای خوابهای گنگ و گیجی که می دیدم،دلتنگ خواهم شد...
می دانم که روزی می رسد که جای خالی بودنت در وجودم،در هجرانت فریاد خواهد کرد...
اما چاره ای نیست،کوچکم...
باید بیایی و به زمینیان بپیوندی...
باید انسان شوی...
آخر فرشته بودن سختتر از آدم بودن است...
این روزهای آخر،برای من مانند گنجینه ای شگرف در دفتر خاطراتم،ثبت خواهد شد...
با فرشته ها خداحافظی کن نازنینم و خرس قرمز رنگ کوچکت را بردار و سر بخور و پا به عرصه وجود بگذار...
می دانم که آغوش خدا،بهترین و امنترین جای دنیاست اما ...
با دنیای بی نهایت خداحافظی کن که مادرت در این دنیای درندشت و بی انتها به انتظار روزهای موجودیتت ثانیه های سنگین را می شمارد...
و همیشه عکست را از ازل تا موجودیت در قلب خود نگاه داشته است...
از ازل....
تا موجودیت...