زمان: نصفه شب تو پذیرایی
من: ابو جان!! بابایی! پاشو برو سرجات بخواب!اینجا رو مبل استخونات درد می گیره...
ابو تو خواب: باشه...وایستا حالا...
من:من وایستادم!
بعد از چند دقیقه ابو از جا بلند شد و خواب آلود راه افتاد طرف اتاق خواب.من داشتم کتاب می خوندم از بی خوابی!
دیدم دوباره برگشت و تو پذیرایی دور زد و بعد با تعجب به من گفت: بچه کو؟همینجا بود الان!کجا بردیش؟
من خیلی جدی: اینجاست!تو شکم من!خوابه!
ابو با تعجب: الان اینجا بود...داشت گریه می کرد!
من:می یاد دوباره...تو نگران نباش!هنوز زوده..برو بگیر بخواب...
ابو: