اگه تمام دنیا جمع شن تا روزم رو شیرین کنن،جز تو کس دیگه ای نمی تونه انقدر عسل باشه...
تو کجا بودی کوچک من؟
قبل از این من چقدر بی هدف و خالی بودم...
چطور نمی دونستم تو می تونی اینقدر رو من تاثیر بگذاری؟و اینقدر من رو آروم و صبور و خوشحال کنی...
چرا حس نمی کردم تو می تونی دنیای من بشی؟
وقتی به من می آویزی و شیر می خوری،تا عرش اعلی می رم و برمی گردم...
وابستگیهات رو دوست دارم..
از لذت اینکه تو یه جمع شلوغ دنبال من می گردی و تا لبخندم رو می بینی یه آه بلند می کشی که یعنی خیالت راحت شد که پیشتم،می خوام بمیرم!
همین جمعه ، 25 بهمن ماه 92 بود که لبهای ظریف و قشنگت رو به هم فشردی و به زور گفتی: "با" ...صدات مثل صدای عروسک بود...
مثل صدای کارتونی سیندرلا...
وقتی غلت می زنی و رو شکم می افتی،دیگه دنده عقب نمی ری...مثل یه خزنده شیرین و کوچک با فشار پا و سر کوچکت،جلو می آی...
تازگیها پاهایت را به زمین می زنی و از عقب پشتک!!
عاشقتم وقتی از زور خواب روی شونه من لق لق می خوری و یه نفس بلند می کشی و چشماتو نیمه باز می کنی و می خندی...
از تبلت و پیانو زدن با آن لذت می بری...
به راحتی نیم خیز می شی!حتی یه بار نشستی دردونه من!
همه چیز رو تو دهانت می گذاری...همه چی!!
آخ که چه روزی می شه اون روز وقتی که بگی: "مامان"
دونه برنج نوشت:مصائب شیردهی تمام شد!!دونه برنج به غذا افتاد!!