خسته بودم.چشمانم دو دو می زد.استخوانهایم را انگار در هاون کوبیده بودند.
آن روز در شرکت بدجوری کار روی سرم ریخته بود.همه اش کانتینر...همه اش مدارک...همه اش پروفرما...همه اش ایمیل و آدمهایی که معلوم نبود از کجا یاد گرفته بودند اینقدر اشتباه کنند و مرا به زحمت بیندازند!
ساعت 4 بعدازظهر،بارانی بلند و مشکی محبوبم را پوشیدم و کمرش را محکم بستم.
زودتر از موعد با همه خداحافظی کردم...می خواستم تنها باشم...می خواستم هوای نیم بند زمستانی را که با ابرهای خاکستری و سنگین در آمیخته بود،نفس بکشم و بخور کنم.
از چند روز قبلش سنگین بودم...حس نداشتم.پاهایم انگار نمی رفتند.پلکهایم خواب زیاد داشتند.
چیزی وجودم را می کشید و به من چسبیده بود...
از تاکسی که پیاده شدم،سر اتوبان جلال که به اشرفی اصفهانی وصل می شد و بالا می رفت،فکر کردم...
خدایا نکند...؟وای...
قدمهایم را که در چکمه های زمستانی ام تند و تیز شده بود،شمردم...یک، دو ، بیست...سی...چهل...پنجاه...
مقابل داروخانه ایستادم...نفس عمیقی کشیدم.
کاش نداشته باشد...کاش بگوید بدترین و ضعیفترین نوعش را داریم...
اما نه!
وقتی دخترک فروشنده دو جعبه دراز از نوع معمولی اش را در دستم گذاشت،می دانستم که باید امتحان کنم...
داخل خیابانمان که پیچیدم،داغ بودم.ترسیده بودم:که اگر نباشد چه؟
همانطور با خودم شمردم...یک، دو...دو روز از موعود گذشته است! نه! امکان ندارد! با دو روز که آدم مادر نمی شود!هرگز!
جعبه های دراز و سفید را در سبد آشپزخانه گذاشتم و باز فکر کردم...
می گویند صبح زود، ناشتا! آن موقع بهتر جواب می دهد...
نمی توانستم...فردا صبح خیلی دیر بود...خیلی...لحظه لحظه فهمیدنت برایم ارزش داشت و مانند گنجی گران بود...
اولی را امتحان کردم...وقتی نگاهش کردم،در عرض دو ثانیه قرمز شد...دو خط قرمز و کوچک و صاف خودشان را با تمام قدرت به رخ می کشیدند...
باورم نمی شد...
دومی را امتحان کردم...اینبار زودتر قرمز شد...
اشک از چشمانم جاری شد...
تو چه اصرار وافری داشتی که خودت را به من بفهمانی موجود کوچک دوست داشتنی ام...
آمده بودی! اما نمی خواستم باور کنم...گویی انتظار نداشتم که انتظار شیرین من به آن زودی آغاز شود.
تلفن را برداشتم...به مادرم...گفتم و اشک ریختم...اشک ریختم و گفتم...
به پدرت نگفتم...
وقتی آمد سند موجودیتت را با دو خط قرمز پر رنگ نشانش دادم...
اخم کرد و بعد ناباورانه رنگش پرید و خندید...گیج بود...مثل من...
آخر پدر شدن و پدر ماندن سخت است نازنینم...
آن شب همه در خانه ما جمع شدند...
خوشحال بودند...و البته کمی تا قسمتی مبهوت...
چند هفته بعد که صدای قلب کوچک و شیشه ای ات در اتاق سونوگرافی پیچید،دیگر می دانستم که می خواهمت...که دوستت دارم...
که آمده ای و در حفره های سبز روزهای زندگی من جا خوش کرده ای...
و امروز درست یکسال از آن روز سفید و سرنوشت ساز می گذرد...یکسال از روز چنبره زدنت در عادتهای من می گذرد...
روزی که فهمیدمت...عاشقت شدم و زندگیت کردم.
یکسال است که با تو بزرگ شده ام ، رشد کرده ام و بالیده ام...
زمستان آن سال برفی نداشت و زمستان امسال دنیا دنیا خیر و برکت با خود به ارمغان آورده است و این همه برف از خیر قدمهای کوچک توست...
حالا تو چهار ماهه شده ای...چهار ماه گذشت...و چقدر زود گذشت...
چهار ماهگیت مبارک...سبزترینم...بهترینم...موجودترینم...
الهی
خوب می فهمم چه حسی داشتی اون لحظه که اون دو تا خط رو دیدی!! یه حس شیرین آمیخته به ترس و گیجی و بهت و هزار تا حس مبهم!!!
ممو جون خیلی وقت بود که منتظرش بودی؟؟ آخه با اون شور و اشتیاق قشنگی که نوشتی احساس کردم خیلی وقت بود منتظرش بودی و باورت نمیشده که بیاد.... درسته؟؟
نه عزیزم...نوشتم که.باورم نمی شد به این زودی باردار بشم.اخه قصدش رو نداشتیم.یه دفعه ای شد.
سورپرایز شدیم...
چه خاطره زیبایی .. حیف که نمی تونم برات اسمایلی بذارم.. نمی دونم چش شده بلاگ اسکای... اما خیلی زیبا بود... خدا سالم و خندون براتون حفظش کنه.. بوسسسسس
مرسی دوستم...
چقدر زیبا نوشتى. دلم لرزید.. انشالله همیشه سلامت باشید..
دوستم...
ای جانم چقدر قشنگ بود به چشمای منم اشک اومد از این همه احساسات پاک مادری
عزیزمممم
چقدر نرم و روون نوشتی واقعا لذت بردم ..
ممنون ماه کل جان...
چه قشنگ .. همیشه سلامت باشد
یاد لحظه ای که دخترک اومد افتادم عزیزمممممم خدا ایشالله هر کسی که منتظررو با این صحنه روبرو کنه
ایشالا عزیزم...
ای جانم مموی عزیز ..چقدر حست رو شیرین نوشتی ....
خدا دونه برنج رو برات حفظ کنه عزیزم
عزیزممممممم چقدر شیرین نوشتی
احساس دوست داشتنیت همیشگی عزیزم... خیلی قشنگ گفتی... خدا حفظش کنه
مرسی عزیزم...
خیلی قشنگ بود. انشاله زنده باشه و عاقبت به خیر.. ما هم باهاش ۱ ساله زندگی کردیم هااااااا از ما نگفتی هیچی
شما که آره نیلو جان...راست گفتی عزیزم...خواننده های گل این وبلاگ هم باهاش زندگی کردن...
خیلی زیبا نوشتی عزیزکم .اشک به چشمم نشست از این همه حس زیبای مادری...گوارای وجودت این حس شیرین...
ایشالا همه ی مادرهایی که منتظرن به زودی با این صحنه روبرو بشن
آمین زهرایی...آمین..
عزیزممممم جدی قصد نداشتین
منکه فهمیده بودم فقط گریه میکردمممم فقط تونستم قران رو باز کنم و دلم اروم بگیره
نه عزیزم...فکر نمی کردم اینقدر زود باردار بشم...اصلا تو فکرش نبودم...
خدا حفظش کنه
مرسی فیروزه جان...
چه لذتی میبرم از خوندن عاشقانه ها برای دخترکت ممو... کیف می کنم...کیف...
مرسی ورونیکای عزیزم...
نوشته هات رو هر بار می خونم و می نوشم
عالی می نویسی عالی
مرسی عزیزمممم.
عاشق خودتو دونه برنجت و اینهمه احساس ناب مادرانه ت هستم...در پناه خدای مهربون همیشه شاد و سالم باشید دوستم
مرسی نفس جان...
وای خدای بزرگ چقدر تماشای این لذت هم به دل میشینه.
خیلی لذت بردم دوستم
این لذت همیشگی باشه برات
دختره نازمون همیشه باعث سربلندیت باشه.
مرسی مجی جونم.خانمی...
عزیزم انشالا تولد چهارسالگیش
مبارکه عزیز.
مرسی گلمممم.
چه زود گذشت از پستت لذت بردم گل دخترت رو ببوس دلم براش یه ذره شده
مرسی عزیزم...یه روز می یارم ببینیش...
آخ عالی بود ممو...
من هم دلم میخواد روزی اینقدر بودنش را با اطمینان بخواهم و بعد انتظارش را بکشم
پستت شیرین بود :)
Bah bah avaz jooon...khubi azizam.?
salam azizam.man ye soal azatun dashtam age lotf konin javab bedin.aya dar dorane hamelegi kheili az karayi ke anjam midim vaghean khatarnak mishe?masaln lak zadan,arayesh kardan be khatere jazbe poostie bazi mavad.shoma khodetun in masael ro madde nazar dashtin va hazf kardin?vaghean injurie?mamnoon misham javabamo bedi.
عزیزم...من مشکلی نداشتم.هم آرایش می کردم هم تو آرایشگاه ناخنهام رو می دادم درست کنن.دکترم هم منعم نکرد و بچه هم مشکلی نداره.
kheili kheili mamnun az inke javabamo dadi.ba arezuye behtarinha vase shoma va dokhtare azizet.
ممنون عزیزم...
17 بهمن!
منم 13 بهمن همه این حسها رو تجربه کرده بودم
الهیییی...پس 4 روز جلوتر از من بودی...
مبارک باشه عزیزم.همیشه عاشقانه های عطر برنج رو که می خونم به خودم میگم که با قلمی زمینی اما روحی اسمانی بر این صفحه می نگارید.قلمتون سبز سبز بووووووس
مرسی عزیزم...نظر لطفته...