و فقط خاطره ها می مانند...

دیروز بعدازظهر اولین خاطره برف رو برای یه خونواده سه نفره همیشگی کردیم...

سوز بدی می اومد...سوزی که تا مغز استخون رو می سوزوند...

دونه برنج رو حسابی پوشوندیم و زدیم بیرون...

چقدر هوا سبک بود...

چقدر همه چیز زلال ، نزدیک و روشن به نظر می رسید...

لرزیدیم،خندیدیم و حسابی عکس انداختیم.

اما دونه برنج خواب خواب بود...تو همه عکسها چشماش بسته ست...مثل یه فرشته کوچک خوابیده بود...

خلاصه اینکه ما لحظه ها رو از دست نمی دیم...به هر بهانه ای سعی می کنیم زندگی کنیم و خاطره ش رو جاودانه کنیم...

برای دیدن بقیه عکسها رو ادامه مطلب کلیک کنید...

 


شناختین؟می دونم خیلی دوره!!!از همینجا برای همه تون دست تکون دادم!

پدر گرانقدر دونه برنج...