یه موضوعی به ذهنم اومده که عینهو خوره داره مغز منو می تراشه و میره جلو!
هی می گه: منو بنویس!منو بنویس!می پرم ها!
منم که نمی رسم سر بخارونم...
فقط رسیدم تو دفترچه یادداشتم یه کلمات کلیدی بنویسم که از یادم نره...
می دونم اگه به دادش نرسم،جزییاتش از یادم میره...
بالاخره یه روزی شروعش می کنم...
یه روزی که خیلی نزدیکه!
می دونم.
کامنت نوشت:چند شب پیش در خلال بالا و پایین کردن وبلاگم،یه کامنت اشک به چشمم آورد...پرنیان! انقدر سوزناک گفتی مبارکه که حس کردم یه چیزی تو گلوم قلنبه شد...
عزیزززززززززززززززززززم...
قالبت خیلی قشنگه...مبارک باشه...
ممنونم که اومدی بهم سر زدی...خیلی حس خوبی بهم دادی...بابت این حس خوب ازت ممنونم دوستم...
برات روزای پر از خنده و خوشبختی آرزو میکنم...
منتظر میمونیم تا بنویسیش
وای مموووو.... عجبی این کامنت دونی باز شد... مدت ها هر چی میومدم کامنت دونی نداشت. این بود که مدتی ناامید شدم فقط از فید دنبال میکردم و البته الان هم یکی دو هفته خیلی سرم شلوغ بود نیومده بودم...
خوبی دختر؟ همش می خواستم بیام نی نی ت رو تبریک بگم، کلی ذوق حس های خوبت رو بکنم، ولی بسته بودی راه رو ننه!
خلاصه که همه چی مباااااااااارکا...
مرسی عزیزم...
خاطرات زایمان رمزی نبود. بود؟ من یادمه شروع کردم از اولیش خوندم. نه؟ اشتباه میکنم یعنی؟ ... آخه همون زمانا که قصد خوندن و داشتم و ده بار باز میکردم صفحه رو و هی میشد و نمیشد، یهو خیلی بیزی شدم و دیگه فرصت نشد. الان دیدم اولیش رمزی شده. میشه رمز رو داشته باشم؟
آی از دست تو!این همه باز بود...
همینکه ثبتش کردی خوبه اما زود بنویس که جزیاتش یادت نره...
نوت برداری کردم ساینا جان! اینجوری از یادم نمی ره...منتظر یه داستان متفاوت باشید...
چه خوب که اینجا همچنان آپ میشه و از روزانه های یه مادر نویسنده با خبر میشیم
:هدیه
اخ چه عجب این کامنتدونی باز شد بابا دق کردیم.دحتر گلمون چطوره؟همین ورزها میام پیشت
منتظرم دوستم...قدمت سر چشم...
باز شدن کامنت دونی هم از دستم در رفت!!
سلام ایشالله که دیگه کسی چپ نیگا نکنه اینجا رو . ببوس دختر نازت رو .
کجایی؟دلم برات تنگیده...
چه عجب باز شد اینجاااااااااااااااااااا
عقده ای شده بودم دیگه ه ه ه این قدر نمیتونستم احساسم رو نسبت به پست هاتون بیان کنم
منتظر نوشتنش هستیم
سلام عزیزم
ببخشید که اینهمه تاخیر دارم واسه تبریک گفتن.تولد دخملی مبارک باشه.
عزیزم اگه شیر کمی داری بهتره بجای تموم اونهایی که گفتی سبزی زیاد بخوری. این رو از ایکی از دوستان که فک میکنم خودت هم میشناسیدش یاد گرفتم و به هر کی هم پیشنهاد دادم نتیجه گرفته.
شیرم خوبه...کم نیست.ممنونم...
ما برای شما ایمیل هم زدیم
عزیزمی...چک می کنم...
وب زیبایی داری...
دوست داشتی سری هم به من بزن ...خوشحال میشم.
سلام من وبلاگتون دنبال می کنم با یه دنیا حسرت واسه اینکه اون روز برا منم برسه....راستی جای کامنت ها رو که می بندین حس بدی به ادم دست میده انگار دلتون نمی خواد به حرفای بقیه گوش بدید فقط می خواید حرف خودتون رو بزنید و برید بی احترامی نباشه البته.
می ترسم این حس حسرتم به حس حسادت تبدیل بشه البته دکتر جدی نرفتم اما فعلا گفتن نمی تونی....
توکل کن به خدا...
بابا سوررپرایز شدیم با این کامنت دون یکه بازش کردییییییییی
مرسی
خوره هاتم دوس داریم...بتویسگل دخترتم ببووووووس
مرسی عزیزم...
سلام خانمی ...
دونه برنج نازت رو جای ما هم ببوس...
خدا حفظش کنه و ایشاالله زیر سایه ی شما و عزیزانش روزای خوبی داشته باشه..
در مورد نوشتن هم ما مشتاق ایم بسییییییییی
وای خدا دستای کوچولوش رو نگاه. ادم دلش میره.
در خصوص پست قبل، امیدوارم یه روزی بیای از 40 هفتگیش بنویسی و شیطنتاش.
عزیزمییییییییییییی با اون دخملی نازت. باید دیگه بیام دیدنش ها
تشریف بیارید خانم...قدومتان مبارک...
به به مامان خانممممممممم چطور مطوری
خوش میگذره بچه داریییییییی
بچه که وقت نمیذاره به نظرم تا نوزاده شروع کن به نوشتن بعدش دیگه اصلاااااااااااااا وقت نمیکنییییییی
Boooooos
واااای دخترخاله داشتن خیلی کیف میده... انشالله به سلامتی...مبارک باشه :)
مرسی که می نویسی... از تجربه هات، از حست، از زندگی... ممنونم ممو
مرسی که هستی...
مرسی مموی عزیزم از رمز... برم بخونم خاطرات قشنگ و پر احساست رو...
همیشه سایه ات بالا سر بچهء گلت باشه عزیزم و اون سالم و سلامت باشه ایشالااااا
مرسی عزیز دلم...
قدم دونه برنج مبارک مامان ممو
چندسالی هست که میخونمت اما گمونم تا حالا کامنت نذاشته بودم
چه خوبه که تجربه ها ونکات ایمنی بارداری رو نوشتی ، ممنون
راستی از عکسی که گذاشتی رو برانکارد بیمارستان لو رفت که ، یعنی من فهمیدم
آره دیگه...لو رفت! اما هر کسی خودش باید تحقیق کنه...
بالاخره موفق شدم خاطرات رو بخونم... مرسی مموی عزیز از نکات خوبی هم که بعد از خاطرات گفتی. مرسی
آخی عزیزم مبارک باشه. انشاله به سلامتی. نمیدونم چه حسی داره خواهر کوچیکتر عروس بشه و نی نی دار بشه. خواهری من هنوز ازدواج نکرده. انشاله خواهرت به سلامتی و شادی نینیشو به دنیا بیاره.
یه تشکر دیگه هم ازت دارم. بابت کتاب دردم که گذاشتی حسابی این روزها سرم رو گرم کرده. خیلی ممنونم ازت دوست مهربونم
دونه برنج نازت رو هم از طرف من ببوس
مرسی نیلو جان! فکر کنم تا یکی دو هفته دیگه حبه انگورت تو بغلته!
عزیزم آره واقعا اوغات فراغت برا مادرا معنی نداره . ولی بازم خدا رو شکر که از این دونه ها داریمو سرمون گرمه.
سخت که هست اما شیرینه...
آخی خدا را شکر بلاخره اینجا باز شد ما هم توانستیم بگیم مبارکه قدم نورسیده...و یه سوال....این فیلمبرداری اطاق عملو تاحالا نشنیده بودم..اجازه میدن بیمارستانها؟ راستی شما دکتر و بیمارستانتون رو میشه معرفی کنید؟
تو متن خاطرات زایمان گفتم دلیلش رو عزیزم.
http://fanoos-dar-rah.blogfa.com/
خوشحال میشم بیای و نظرت رو بگی
مموی بدجنس میخواهی دل ما رو آب کنی؟ خوب یه عکس درست و درمون از دونه برنج بذار ببینیم. یه روز جشمش رو میذاری. یه روز لبش رومیذاری.. زاویه هاشونم یه جوریه نمیشه چسبوند به هم دیگه. خوب یه عکس سالم بذار جیگرمون حال بیاد
به روی چشم نیلو جون! بزار از خونه مامانم بیام خونه م...حتما! الان خونه نیستم! وبم رو اتوماتیکه عزیز...
سلام. من خاطرات زایمان و چند تا دیگه از آرشیوهاتون رو خوندم. اشکم دراومد... نمیدونم چرا... منم خیلی دلم بچه میخواد اما راستش میترسم از خیلی چیزا... اگه مشکلی نیست من میخواستم شما رو بذارم تو لینکدونیم. اگر مایل نیستین بهم بگین.
امیدوارم خودتون و دختر نازتون همیشه سالم و شاد باشین...